پیرمردي بنام حيزان اهل يمن چندين سال بود که از مادر پیرش نگهداری میکرد روزی از روزها برادر کوچکش بنام (غالب) پیش او امد و گفت تو سنت بالا رفته و خودت نیاز به این داری که کسی از تو مراقبت کند بگذار مادر را ببرم خانه خود و حالا نوبت من است که از او نگهداری کنم و خدمت او را کنم .. حیزان برادر بزرگتر گفت هرگز تا زمانیکه زنده ام این فرصت را از دست نمیدهم .. برادرش گفت من به دادگاه میروم و از تو شکایت میکنم گفت هرکاری میخواهی انجام بده وقتی برادر کوچکتر به دادگاه رفت و از او شکایت کرد در ابتدا قاضی مات و مبهوت ماند و سپس حیزان را احضار کرد و انان را نصیحت کرد با هم کنار بیایید و به حیزان گفت تو چند سال از مادرت نگهداری کرده ای حالا بگذار برادر کوچکترت از او نگهداری کند ولی حیزان قبول نکرد در اخر قاضی گفت ما نمیتوانیم کاری کنیم باید مادرتان را بیاورید تا خودش تصمیم بگیرد جلسه بعدی مادرش را درون یک کارتون که به نوبتی اورا حمل میکردند به دادگاه آوردند. قاضی از او سوال کرد مادر در جواب گفت این دو پسر چشمان من هستند حیزان چندین سال از من نگهداری کرده الان خودش پیر شده و نیاز به نگهداری دارد .. پیش پسر کوچکتر باشم .
در نتیجه دادگاه به نفع پسر کوچکتر رای داد و حیزان انچنان از این نتیجه ناراحت بود و بشدت میگريست که تمام ریشش خیس شد و همه را به گریه انداخت..

خدمت مادر بخاطر رضای الله و شناخت مقام والای او بود وگرنه مادرشان 20 کیلو وزن داشته و کل دارایی اش یک انگشتري از مس بود

از برادرکوچکتر متعجب باشيم که بخاطر خدمت به مادرش دست به دامان دادگاه شده یا از برادر بزرگتر که مسن بوده و اینچنین حریص برای خدمت به مادرش…

واقعا عجیبه بعضیها بخاطر اینکه به پدر و مادرشون خدمت کنند و این فرصت طلایی کسب رضایت الله تعالی را از دست ندن میرن دادگاه .

ولی بر عکس بعضیا پدر و مادرشون رو ول میکنن به امان خدا و نهایت سالی دو سه بار یه سری به اونا میزن . حتی بد رفتاری هم دارند

موضوعات: فرهنگی-اجتماعی- مذهبی  لینک ثابت


فرم در حال بارگذاری ...