اشراف زاده ای ، در راه پیرمردی دید که بارسنگینی از هیزم بر پشت حمل میکند لنگ لنگان قدم بر میداشت و نفس نفس صدا می داد . به پیرمرد نزدیک شد و گفت:
مگر تو گاری نداری که بار به این سنگینی می بری. هر کسی را بهر کاری ساخته اند. گاری برای بار بردن است .

پیرمرد خنده ای کرد و گفت :این گونه هم که فکر می کنی نیست. به آن طرف جاده نگاه کن. چه می بینی؟
اشراف زاده با لبخندی گفت : پیرمردی که بارهیزم بر گاری دارد و به سوی شهر روانه است.
پیرمرد گفت : می دانی آن مرد، اولادش از من افزون تر است ولی فقرش از من بیشتراست؟
اشراف زاده گفت : باور ندارم، از قرائن بر می آید فقر تو بیشتر باشد زیرا آن گاری دارد و تو نداری و بر فزونی اولاد باید تحقیق کرد.
پیرمرد: آقا ! آن گاری مال من و آن مرد همنوع من است. او گاری نداشت و هر شب گریه ی کودکانش مرا آزار می داد چون فقرش از من بیشتر بود گاری خود را به او دادم تا بتواند خنده به کودکانش هدیه دهد.

بارسنگین هیزم، با صدای خنده ی کودکان آن مرد، چون کاه بر من سبک می شود. آنچه به من فرمان می راند خنده کودکان است .

موضوعات: نجواهای من  لینک ثابت


فرم در حال بارگذاری ...