✿نـــگـــــــین عــــــــــرش✿
 
 




نگین عرش
وبلاگ به نام فاطمه زهرا(س)(نگین عرش) ساخته شده✿ هستيِ هستي به بود فاطمه ست✿ مهر محراب سجود فاطمه ست✿ قصـه راكوته كنم كاندر ازل✿ عـلت خلقت وجود فاطمه ست✿


Random photo
آخرین مد کفن است


آخرین مطالب


موضوعات


پربازدیدترین مطالب
پربازدیدترین مطالب


تدبر در قرآن
آیه قرآن





ذکر ایام هفته

مهدویت امام زمان (عج)


سخن بزرگان


کرامات معصومین(ع)
آیه قرآن


جستجو


تعبیر خواب رویا



قال انبیاء

وضعیت یاهو مذهبی



آخرین نظرات





 



عمر درباره زنی که شوهرش یک بار یا دو بار او را طلاق داده و آنگاه مرد دیگري با وي ازدواج نموده و او را طلاق داده و یا مرده، و پس از

انقضاي عده اش شوهر اول او را به عقد در آورده، تعداد طلاقهاي سابقش را به حساب می آورد (یعنی اگر مثلا در سابق یک بار او را طلاق

داده بود، حال می توانست فقط دو بار او را طلاق دهد نه بیشتر و…).

امیرالمومنین علیه السلام می فرمود: سبحان الله! آیا ازدواج با شوهر دیگر (یعنی محلل) سه دفعه طلاق (شوهر سابق) را از بین می برد ولی

موضوعات: قضاوت های امام علی علیه السلام  لینک ثابت




قضاوتهای حضرت امام علی علیه السلام

ابن عباس می گوید: روزي عمر در زمان خلافتش براي اداي فریضه صبح به مسجد آمد دید کسی در محراب خوابیده است، عمر به غلام خود
گفت: او را براي نماز خواندن بیدار کن، غلام پیش رفت، دید لباس زنانه به تن دارد، تصور کرد زنی از انصار است او را حرکت داد، ولی
حرکت نکرد، معلوم شد مردي است در لباس زنان که سرش بریده شده است.
عمر دستور داد کشته را در گوشه اي از مسجد قرار دهند و نماز صبح به جاي آورد، پس از نماز به حضرت امیر علیه السلام عرضه داشت:
نظرتان در این قضیه چیست؟

آن حضرت فرمود: بگو کشته را دفن کنند و منتظر باش تا کودکی را در همین محراب ببینی.
عمر گفت: از کجا می گویی؟
علی علیه السلام: برادر و حبیبم رسول خدا صلی الله علیه و آله مرا از این ماجرا خبر داده است. و چون نه ماه گذشت روزي عمر براي نماز
صبح وارد مسجد شد، ناگهان صداي گریه طفلی به گوشش رسید. گفت: راست گفته خدا و رسول خدا و پسر عم رسول خدا، و آنگاه به غلام
خود گفت: نوزاد را از میان محراب بردارد و پس از اداي نماز، طفل را آورد و در پیش روي حضرت علی علیه السلام گذاشت. امیرالمومنین
فرمود: دایه اي از انصار پیدا کنند تا از طفل نگهداري نمایند. تولد کودك در ماه محرم بود و به غلام عمر فرمود: دایه طفل را پس از نه ماه
در روز عید فطر بیاورید.
دایه طفل را در موقع مقرر، دایه طفل را در موقع مقرر، نزد حضرت امیر علیه السلام آورد، حضرت به او فرمود: کودك را در محل نماز عید
ببر و بنگر هر زنی را که کودك را از تو گرفت و صورتش را بوسید و به وي گفت: اي ستمدیده، فرزند زن ستمدیده! و اي فرزند مرد ستمگر!
او را بگیر و به نزد من بیاور!
دایه، طفل را در آن جا برد، دید زنی از پشت سر او را صدا می زند و می گوید: تو را به حق محمد بن عبدالله صلی الله علیه و آله اندکی توقف
کن! دایه ایستاد آن زن رسید و طفل را از او گرفت و صورتش را بوسید و به او گفت: اي مظلوم، فرزند مظلومه! و اي فرزند مرد ظالم! چقدر
به کودك مرده من شباهت داري، و آن زن بسیار زیبا بود، و هنگامی که طفل را به دایه رد کرد و خواست برود، دایه دامنش را چسبید.
زن گفت: مرا رها کن!
دایه گفت: تو را رها نمی کنم تا به نزد علی بن ابیطالب ببرم، زن مضطرب شد و گفت: علی مرا در میان مردم رسوا می کند و اگر چنین کنی
در روز قیامت با تو مخاصمه خواهم کرد، دایه حرفش را گوش نکرد و خواست او را ببرد در این موقع زن به دایه گفت: مرا رها کن تو را به
خانه می برم و دو برد یمنی و یک حله صنعایی و سیصد درهم هجري به تو می دهم، دایه قبول کرد و با زن به خانه رفت، و اموال را گرفت،
آنگاه به دایه گفت: اگر طفل را در روز عید قربان بازآوري همین هدایا را به تو خواهم داد. و چون مردم از نماز عید برگشتند امیرالمومنین
علیه السلام دایه را طلبیده به وي فرمود: اي دشمن خدا! سفارش مرا چه کردي؟
دایه گفت: کسی را ندیدم.
آن حضرت به وي فرمود: به حق صاحب این قبر (اشاره به قبر پیغمبر) دروغ می گویی. آن زن آمد و طفل را از تو گرفت و بر صورتش بوسه
زد و به تو رشوه اي داد و گفت: اگر در روز عید قربان او را بیاوري همین هدایا را نیز به تو خواهم داد. دایه بر خود لرزید و گفت: اي پسر عم
رسول خدا! مگر غیب می دانی؟!
علی علیه السلام فرمود: جز خدا کسی غیب نمی داند ولیکن رسول خدا صلی الله علیه و آله این قضیه را به من خبر داده است.
زن گفت: بهترین گفتار، گفتار راست است. و ماجرا همان بود که فرمودید، اکنون اگر دستور دهید زن را حاضر کنم.
علی علیه السلام فرمود: هنگامی که آن زن تو را به خانه برد از آن منزل به منزل دیگري منتقل شد، حال باید صبر کنی تا روز عید قربان او
را بیاوري تا خداوند از سر تقصیر تو درگذرد. زن گفت: اطاعت می کنم. و چون روز عید قربان شد دایه به آن محل رفت و زن نیز آمد و طفل
را گرفت و صورتش را بوسید و آنگاه به دایه گفت: با من بیا تا آنچه به تو وعده داده ام به تو بدهم.
دایه گفت: هرگز تو را رها نمی کنم، در این موقع زن سر به سوي آسمان بلند کرده به درگاه الهی عرضه داشت: اي فریادرس درماندگان! و
اي پناه دردمندان!.
و آنگاه با دایه به مسجد رفت. و چون بر حضرت علی علیه السلام وارد گردید، آن حضرت به وي فرمود: تو می گویی یا من بگویم؟!
زن: خودم می گویم.
علی علیه السلام پس بگو!
زن: من دختر مردي از انصارم، پدرم عامر بن سعد خزرجی در یکی از غزوات رسول خدا صلی الله علیه و آله در رکاب آن حضرت کشته شد.
مادرم نیز در عهد خلافت ابوبکر از دنیا درگذشت و من خود تنها مانده با زنان همسایه انس می گرفتم، و یک روز که با چند تن از زنان

مهاجر و انصار نشسته بودم، پیرزنی فرتوت که تسبیحی در دست داشت، عصا زنان به نزد ما آمد و از نام همه زنان پرسش نمود. تا این که
به من رسید گفت: اسم تو چیست؟
گفتم: جمیله.
دختر کیستی؟
دختر عامر انصاري.
پدر داري؟
خیر.
ازدواج کرده اي؟
نه.
پس به حال من ترحم نموده گریه کرد و گفت: مایل نیستی زنی نزد تو آمده به تو کمک کند و انیس و مونس تو باشد.
دختر: بله مایلم.
پیرزن: من حاضرم براي تو مادري مهربان باشم، من خوشحال شده گفتم: بفرما خانه خانه توست و امر امر تو، آنگاه آبی از من خواست وضو
گرفت و من در موقع غذا نان و شیر و خرما برایش مهیا کردم و چون آنها را دید گریه کرد، گفتم: چرا گریه می کنی؟
پیرزن: دخترم! خوراك من عبارت است از یک نان جو یا اندکی نمک و باز هم گریه کرد و گفت: حالا هم وقت غذا خوردنم نیست، و من
پس از خواندن نماز عشاء غذا می خورم پس برخاست و به نماز مشغول شد تا این که از نماز عشاء فارغ گردید، من یک قرص نان جو و
مقداري نمک برایش آوردم آنگاه به من گفت مقداري خاکستر برایم بیاور، چون آوردم خاکسترها را با نمک مخلوط نموده با سه لقمه نان
افطار کرد و باز به نماز ایستاد و تا سپیده دم نماز خواند و من چون این رفتار را از او دیدم به وي نزدیک شده بر سرش بوسه زدم و گفتم:
برایم دعا کن، خداوند مرا بیامرزد؛ زیرا دعاي تو مستجاب است. در این موقع به من گفت: تو دختري زیبا هستی و من هنگامی که از خانه
خارج می شوم بر تو می ترسم تنها بمانی، باید زنی در کنار تو باشد، و من دختري عابده و خردمند دارم که از تو بزرگتر است، اگر بخواهی او
را نزد تو بیاورم تا یار و همراز تو باشد.
گفتم: چرا نخواهم؟
پس برخاست و از خانه بیرون رفت ولی پس از زمانی خود تنها برگشت.
گفتم: چرا خواهرم را به همراه نیاوردي؟
گفت: دختر من با کسی انس نمی گیرد و زنان مهاجر و انصار به خانه تو زیاد رفت و آمد می کنند و مزاحم انجام عباداتش می شوند.
گفتم: تا موقعی که دختر تو در خانه من است نمی گذارم کسی به خانه بیاید، پیرزن رفت و پس از ساعتی برگشت و زنی با او بود که تمام
بدن را در لباسش پیچانده بود و فقط چشمانش پیدا بود، و بر در اتاق ایستاد، گفتم: چرا داخل نمی شوي؟
عجوزه گفت: از دیدار تو چنان خوشحال شده که از خود بیخود گشته است.
گفتم: الان می روم در خانه را می بندم تا کسی وارد نشود، رفتم در را بستم و به دختر چسبیده و گفتم صورتت را باز کن، ولی قبول نکرد،
پس رویش را از سرش برداشتم ناگهان دیدم جوانی است با ریش سیاه و دست و پا خضاب بسته با لباس زنان، پس من زاري و فزع نموده
به او گفتم: چرا مرتکب چنین جنایتی شدي؟! برخیز و از خانه بیرون شو! مگر از سطوت عمر نمی ترسی؟ و خواستم از او دور شوم که بناگاه
به من چسبید و من در دستش مانند گنجشکی بودم در چنگال عقابی پس با من مباشرت نمود و از شدت مستی که داشت بر زمین افتاد و
بیهوش گردید، و من با کاردي که بر کمرش بسته بود سر از بدنش جدا کردم و به درگاه خدا عرضه داشتم:
خدایا! تو می دانی که این مرد به من ستم نموده و مرا رسوا کرده است و من بر تو توکل می کنم، اي خدایی که هرگاه بنده اي بر او توکل
کند او را کفایت نماید! اي خدایی که نیکو پرده پوشی. و چون شب شد جسدش را برداشته و در محراب مسجد انداختم، و از او آبستن
شدم. و چون فرزند را زاییدم، خواستم او را بکشم ولی گفتم خطاست او را قنداق نموده در محراب مسجد افکندم. این ماجراي من بود اي
پسر عم رسول خدا!

عمر گفت: گواهی می دهم که از رسول خدا شنیدم که فرمود: من شهر علمم و علی در آن است.
و نیز فرمود: برادرم علی بحق سخن می گوید.
و آنگاه گفت: یا اباالحسن! حکم آنان چیست؟
امیرالمومنین علیه السلام فرمود: مقتول دیه اي ندارد؛ زیرا مرتکب گناهی بزرگ شده است و بر زن حدي نیست؛ زیرا بدین عمل مجبور شده،
و سپس به زن فرمود: عجوزه را بیاور تا حق خدا را از او بگیرم.
زن گفت: سه روز به من مهلت بدهید، امیرالمومنین به دایه فرمود: فرزند را به مادرش رد کن! زن فرزند را به خانه برد و فردا در جستجوي
پیرزن از خانه بیرون رفت و ناگهان او را در کوچه اي دید، پس او را بگرفت و کشان کشان به نزد علی علیه السلام آورد، چون به نزد حضرت
رسیدند، حضرت علی علیه السلام به پیرزن فرمود: اي دشمن خدا! می دانی که من علی بن ابیطالب هستم و علم من علم پیامبر صلی الله
علیه و آله است اکنون حقیقت حال را بگو!
پیرزن گفت: من این زن را نمی شناسم و از قضیه اطلاعی ندارم!
امیرالمومنین به وي فرمود: قسم می خوري؟
پیرزن: آري.
حضرت به او فرمود: دستت را روي قبر رسول خدا بگذار و سوگند یاد کن، و چون پیرزن سوگند یاد کرد ناگهان صورتش سیاه شد.
امیرالمومنین علیه السلام دستور داد آیینه اي آوردند، و چون پیرزن در آیینه نگاه کرد و صورت خود را سیاه دید از روي ندامت صیحه زد،
علی علیه السلام به درگاه خدا عرض کرد: بار خدایا! اگر این زن راستگوست صورتش را سفید گردان، ولی آن سیاهی برطرف نشد، حضرت به
وي فرمود: چگونه توبه کرده اي با آن که خداوند از سر تقصیر تو نگذشته است؟!
آنگاه عمر دستور داد پیرزن را از مدینه خارج کرده سنگسارش نمایند.
ابن ابی الحدید این قضیه را بطور اختصار نقل کرده و می گوید: این ماجرا در زمان عمر اتفاق افتاده است.

 

موضوعات: قضاوت های امام علی علیه السلام  لینک ثابت




جوانی نورس از جوانان زیبای کوفه که تهی دست و بی پرستار بود با زنی تقریبا

جا افتاده ازدواج کرد. در شب زفاف بجای بوسه و نوازشتا سپیده دم این زن و شوهر

با هم دعوا کردند وسر آفتاب بعنوان مخاصمه بحضور علی علیه السلام که خلافت وقت

بنام نامیش افتخارداشت حاضر شدند.

زن دعوی خود را چنین طرح کرد.

– این جوان با من ازدواج کرد.بعقدش درآمدم ولی دیشب که نخستین شب زندگی و باصطلاح

شب زفاف ما بود بجای هر محبت و نوازش یک بند از من نفرت جست وتا آنجا که می خواست

نیمشب مرا به خانه خود براند. اگر من زشت بودم پیر بودم و زن دلخواهش نبودم آیا بهتر نبود

که مرا نادیدهانگارد و با یک دختر جوان و دلپسند عروسی کند؟!

جوان اینطور از خود دفاع کرد :

– یا امیر المومنین! این بانو هرچه می گوید راست می گوید ولی من هم گناه ندارم زیرا همین

که با هم به در حجله عروسی تنها ما ندیم ناهان در خود یک بیزاری شدید ودر عین حال بی

جهت احساس کردم که هر چه سعی کردم علتش را بشناسم نتوانستم. هر چه سعی کردم خودم

را نسبت باین ازدواج که از اقدام خودم صورت گرفته بود خشنود نشان بدهم سعی من بیهوده ماند.

روی همین اختلاف دیشب تا سپیده دم با هم دعوا و نزاع داشتیم و هم اکنون تصمیم دارمای بانو را

با سه طلاق از خود دور کنم.

امیرالمومنین نگاهی به پیرامون خود افکند و به اصحابش فرمود:

«ما را تنها بگذارید. احیانا گفتگو هایی پیش می آید که پسند یده نیست بگوش دیگران برسد»

همه برخاستند و مسج را ترک گفتند.دادگاه این داوری خلوت شد.

امیرالمومنین نگاهی باین زن افکند و فرمود:

– « اگر راست بگویم تصدیقم خواهی کرد؟»

– آری یا امیرالمومنین.شما همیشه راست می گویید.

اندکی درنگ کرد و فرمود:

-«شما دختر ………… فلان از قبیله فلان نیستید؟»

آری یا امیرالمومنین

-«هنوز دوشیزه خردسال بودید که پسر عموی خود را دوست می داشتید. او هم شما را دوست می داشت ….اینطور نیست»

-آری یا امیرالمومنین.

-«اما پدر تو رضا نمی داد این عروسی صورت بگیرد و برادر زاده خود را از آستان خانه اش طرد کرده بود.راست است؟»

-همین طور است یا امیرالمومنین.

-«درست مثل اینست که حالا باشد.

شبی پسر عموی عاشق دور از چشم عمو و دور ازقبیله به بالین تو آمد و با اینکه تو راضی نبودی تا نیمشب در بستر تو خوبید

محصول این دیدار شبانه ماه دیگر آشکار شد. تنها مادر تو بود که میدانست این حادثه را چه کسی بوجود اورده است.

راز ترا پدر و دایی ها و عموها و اقوام و خویشاوندان پوشانید تا باز هم نیمه شبی حمل خود را فرو گذاشتی و نوزاد

را در کهنه ای پیچیده و سر راه مردم ویرا پای دیوار خوابا نیدی تا رهگذران برش دارند و بزرگش کنند. یاد داری

که وقتی خواستی برگردی سگی بطرف این قنداقه رفت تو ترسیدی این سگ هرزه پاره جیگر ترا بدندان بکشد.

با سراسیمگی سنگی برداشتی و بسمت سگ انداختی .آن سنگ بجای انکه پوزه سگ را بشکند سر نوزاد را شکست ؟

با مادرت دوباره بطرف قنداق برگشتی سر شکسته بچه را با دستمالی بستی و دوباره در همان جا بدست تقدیر

بدست خدا سپردیش …..وسر بسوی آسمان برداشتی و گفتی :

یا حافظ الودایع احفظه. ای که تو امانت ها را نگه می داری .

امانت ما را نگه بدار….و بعد به خانه خود برگشتی .اینطور نبود »؟

زن عراقی که محو گفتار علی شده بودو از این همه مو شکافی و تحقیق ماتش برده بود و با اعجاب ودر عین حال شرمسارانه گفت:

– راست است .راست می گویی ای امام بر حق .

– اری . حافظ الوادیع ودیعه ترا حفظ کرد. بدست مردی از آن قبیله با مانتش سپرد.آن پسر در خانه آن مرد نیکو کار رشد کرد و بزرگ شد

و بلا خره برای خود مردی شد و از آن قبیله سفر کرد و پس از چند سال دوباره به قبیله باز گشت و زنی را بعقد خود دراود که نمی دانست آن

زن مادر اوست ».

این زن و مرد چنان فریاد کشیدند که انعکاس فریادشان در ودیوار مسجد را به فریاد دآورد.

علی علیه السلام دست مبارکش را دراز کردو کلاه از سر این پسر جوان برداشت .

هنوز جای آن سنگ که مادرش.یعنی همین زن همین تازه عروس به سرش زده بود باقی بود.

-«این جا را نگاه کنید . این نشانی از آن سنگ است که بسوی سگ پرتاب شده ولی سرپسر ترا شکسته.

خدا را سپاس بگزارید که از یک عمل شنیع.از یک اشتباه بسیار قبیح حفظتان کرده است برخیزید شما مادر

وپسر هستید و با هم زندگی کنید»

زن و شوهر بروی هم نگاهی کردند و بعد مثل اینکه دستی از آسمانها پیش آمده بود. پسرک را آهسته آهسته به آغوش

مادرش کشانید مادر نومید پس از بیست و چند سال جیگر گوشه اش را به آغوش کشید و با هم از خدمت علی برخاستند.

موضوعات: قضاوت های امام علی علیه السلام  لینک ثابت




 

این سه مرد عرب با هفده نفر شتری که داشتند به مدینه رسیدند.

سه نفر بودند که هر سه مالک این هفده نفر شتر بودند.

اولی یک دوم یعنی نصف و دومی یک سوم یعنی ثلث و سومی یک نهم یعنی

تسع از این هفده شتر حق داشتند و می خواستند این مال مشاع را مفروزکنند و

تقسیم کنند و هر کدام پی کارشان بروند.ولی بهنگام تقسیم در اشکال گیر کردند .

اشکالشان این بود که شریک سوم چون یک نهم از هفده شتر بهره می برد جز چند

تکه لاشه چند پاره گوشت واستخوان چیزی بدستش نمی آمد. ودلش و دلش می خواست

شتر زنده داشته باش ولی باین طرز مالکیت محال بود بی آنکه دو سه شتر را تکه

پاره کنند بتوانند به تقسیمش سر و صورتی بدهند.

نشستند و فکری کردند و گفتندجز پنجه مشکل گشای علی هیچ پنجه دیگرینمی تواند

این گره پیچیده را باز کند یکسر بحضور امیر المومنین شرفیاب شدند و ماجرای خود را تعریف کردند.

امیر المومنین لبخندی زد وفرمود :

َ« راست می گوید. امکان ندارد با این تقسیم نقصی به این هفده شتر وارد نیاید.

اما من می خواهم یک شتر از مال خود بر شتران شم بیفزایم تا حسابتان بی کسر و

خرده تصفیه شود»

شرکا به شدت خوشحال شدند .

– یا امیرالمومنین. یک شتر از مال خود بر شتران ما اضافه میکنی؟

– « آری تا بتوانیم تقسیم کنیم»

با این شتر اضافه شده تعداد شترها به هیجده رسید.

امیرالمومنین شریک اولی را صدا زد و فرمود:

«شما از هفده شتری که داشتید یک دوم یعنی نصف حق میبرید نصف هفده

شتر هشت شتر ونصف است اما حالا که روی هجده شتر تقسیم می کنیم سهم شما

نه شتر تمام می شود . شترها خود را سوا کنید»

شریک اولی جلو رفت و بجای هشت شتر و نیم نه شتر از آن هجده شتر سوا کرد.

نوبت به شریک دوم رسید:

-«شما از هفده شتر یک سوم بهره می برید.اینطور نیست؟»

-آری یا امیرالمومنین.

-«یک ثلث از هفده شتر پنج شتر و دو سوم یک شتر خواهد شد.

ولی حالا که ثلث از هجده شتر میبرید حق شما شش شتر تمام است.شترانتان

را سوا کنید».

شریک دوم عوض پنج شتر و دو سوم یک شتر قطار شش شترزنده و سالم را کشید و به گوشای برد

و این هم آخرین شریککه ی نهم از هفده شتر حق دارد:

-«شما از هفده شتر یک شترو هشت نهم یک شتر حق می بردید اما حالا هجده شتر داریم

یک نهم بر حق شما افزوده می شود وشما میتوانیدصاحب دو شتر زنده باشید.

این هم دو شتر شما بردارید و بروید».

اصحاب با حیرت بسیار دیدند با اینکه ما به التقسیم جده شتر بود وامیرالمومنین باین

سه شریک بر روی حساب هجده شتر سهم داده باز هم یک شتریعنی شتر امیرالمومنین مانده است.

شریک اول بجای هشت شتر ونصف نه شتر گرفت و شریک دوم بجای پنج شتر و دو سوم شتر صاحب

شش شتر شد و شریک سوم بجای یک شترو هشت نهم شتر صاحب دو شتر زنده و سالم است

معهذا این سه نفر دسته جمعی همان هفده شتری را که داشتند دارند.

بدین ترتیب: ۱۷=۲+۶+۹

این مساله هنوز که هنوز است برای ریاضی دانان مساله گیج کننده و ابهام گرفته است.

زیرا با این فرمول هفده و هجده با هم مساوی می شوند.

موضوعات: قضاوت های امام علی علیه السلام  لینک ثابت




در خرائج راوندي است که نه یا ده برادر در قبیله اي عرب زندگی می کردند و تنها یک خواهر داشتند که بسیار به او علاقه مند بودند، آنان
به خواهر گفتند: هر چه خداوند به ما روزي می دهد نزد تو می سپاریم و تو ازدواج نکن؛ زیرا به غیرت ما نمی گنجد که تو ازدواج نمایی،
خواهر با آنان موافقت کرد و به خدمتگزاري آنان پرداخت. برادران نیز خواهر را گرامی می داشتند، تا این که روزي خواهر پس از پاکی از
عادات ماهیانه براي غسل نمودن بر سر چشمه آبی رفت و در میان آب نشست، اتفاقا زالویی در جوف او داخل شد و پس از مدتی زالو بزرگ
شده و شکم زن بالا آمد، برادران پنداشتند که خواهر آبستن شده و به آنان خیانت کرده است، تصمیم گرفتند او را بکشند، ولی بعضی از
آنان ممانعت کرده، گفتند: او را نزد علی بن ابیطالب می بریم، خواهر را نزد علی علیه السلام برده و ماجرا را شرح دادند.
امیرالمومنین: طشتی پر از لجن برایم بیاورید! و به زن دستور داد میان طشت بنشیند و در آن حال زالو از جوف زن بیرون آمد و در میان
طشت قرار گرفت. برادران چون این تدبیر و علاج حیرت آور بدیدند، گفتند: یا علی! تو پروردگار ما هستی و تو غیب می دانی! امیرالمومنین
علیه السلام آنان را از این گفتار، منع نموده و به آنها فرمود: رسول خدا صلی الله علیه و آله از طرف خداوند به من خبر داده که این قضیه در
این ماه و در این روز و در این ساعت، واقع خواهد شد.

موضوعات: قضاوت های امام علی علیه السلام  لینک ثابت




امیرالمومنین علیه السلام به وشاء فرمود: به محلتان برو! زن و مردي را بر در مسجد می بینی با هم نزاع می کنند آنان را به نزد من بیاور،
وشاء می گوید بر در مسجد رفتم دیدم زن و مردي با هم مخاصمه می کنند، نزدیک رفتم و به آنان گفتم امیرالمومنین شما را می طلبد، پس
همگی به نزد آن حضرت رفتیم.
علی علیه السلام به جوان فرمود: با این زن چکار داري؟
جوان: یا امیرالمومنین! من این زن را با پرداخت مهریه اي به عقد خود در آوردم و چون خواستم به او نزدیک شوم، خون دید و من در کار
خود حیران شدم. امیرالمومنین علیه السلام به جوان فرمود: این زن بر تو حرام است و تو هرگز شوهر او نخواهی شد.
مردم از شنیدن این سخن در اضطراب و تعجب شدند.
علی علیه السلام به زن فرمود: مرا می شناسی؟
زن: نامتان را شنیده، ولی تاکنون شما را ندیده بودم.
علی علیه السلام تو فلان زن دختر فلان و از نوادگان فلان نیستی؟
زن: آري، بخدا سوگند.
حضرت امیر: آیا به فلان مرد، فرزند فلان در پنهانی بطور عقد غیر دائم، ازدواج نکردي و پس از چندي پسر زاییدي و چون از عشیره و
بستگانت بیم داشتی طفل را در آغوش کشیده و شبانه از منزل بیرون شدي و در محل خلوتی فرزند را بر زمین گذارده و در برابرش
ایستاده و عشق و علاق هات نسبت به او در هیجان بود،
دوباره برگشتی و فرزند را بغل کردي و باز به زمین گذاردي و طفل، گریه می کرد و تو ترس رسوایی داشتی، سگهاي ولگرد اطرافت را گرفته
و تو با تشویش و ناراحتی می رفتی و بر می گشتی، تا این که سگی بالاي سر پسرت آمد و او را گاز گرفت و تو بخاطر شدت علاقه اي که به
فرزند داشتی سنگی به طرف سگ انداخته سر فرزندت را شکستی، کودك صیحه زد و تو می ترسیدي صبح شود و رازت فاش گردد، پس
برگشتی و اضطراب خاطر و تشویش فراوان داشتی، در این هنگام دست به دعا برداشته و گفتی: بار خدایا! اي نگهدارنده ودیع هها.
زن گفت: بله، بخدا سوگند همین بود تمام سرگذشت من و من از گفتار شما بسی در شگفتم.
پس امیرالمومنین علیه السلام رو به جوان کرد و فرمود: پیشانیت را باز کن، و چون باز کرد آن حضرت جاي شکستگی پیشانی جوان را به
زن نشان داد و به او فرمود: این جوان پسر توست و خداوند با نشان دادن آن علامت به او نگذاشت به تو نزدیک گردد؛ و همان گونه از خدا
خواسته بودي فرزندت را حفظ کند، او را برایت نگهداشت، پس شکر و سپاس خداي را به جاي بیاور

موضوعات: قضاوت های امام علی علیه السلام  لینک ثابت




حیا و عفت زنان

و در واقع جواب کسانی که می گویند چرا مرد می تواند بیش از یک زن داشته باشد اما زن فقط با یک مرد ازداوج کند.

سروي در مناقب آورده: چهل زن نزد عمر رفته از او از شهوت آدمی پرسش نمودند.
عمر گفت: مرد داراي یک جزء و زن داراي نه جزء است.
پرسیدند، پس چگونه است که مردان از انواع زنان دائم و متعه و کنیز استفاده می کنند ولی براي زنان جزء یک مرد جایز نیست؟!
عمر پاسخشان را ندانست، از امیرالمومنین علیه السلام سوال کرد امیرالمومنین به آنان دستور داد هر کدام ظرفی پر از آب بیاورند، و آنگاه
فرمود تا همه آبها را در ظرف بزرگی بریزند و سپس به هر یک فرمود: حالا هر کدامتان آبی را که ریخته اید بردارد.
گفتند: قابل تمیز نیست.
امام علیه السلام نتیجه گرفت که اگر آن قانون نبود فرق بین اولاد و نسب ممکن نبود و میراث و نسب باطل می گشت.
مؤلّف: خداوند این موضوع را با زیادي صبر و حیا و عفت زنان جبران نموده چنانچه این مطلب در روایتی که اصبغ بن نباته از آن حضرت
علیه السلام نقل کرده آمده است. و نیز در خبر مسعده آمده که خداوند به هر زنی صبر و پایداري ده مرد را اعطا کرده است.

موضوعات: قضاوت های امام علی علیه السلام  لینک ثابت




ابن ابی الحدید در شرح نهج البلاغه آورده: نخستین کسی که در زمان امیرالمومنین علیه السلام به آن حضرت غلو ورزید و او را خدا خواند،
عبدالله به سبا بود، هنگامی که حضرت خطبه می خواند عبدالله برخاست و چند بار به وي خطاب کرد تو خدا هستی، پس گروهی از اصحاب
آن حضرت که از جمله آنها عبدالله بن عباس بود براي او نزد آن حضرت شفاعت کردند و گفتند: توبه نموده و از عقیده خود بازگشته است،
پس علی علیه السلام او را بخشید ولی مشروط به این که از کوفه خارج شود. و هنگامی که خبر شهادت علی علیه السلام به عبدالله بن سبا
رسید گفت: به خدا سوگند اگر مغز سرش را در هفتاد همیان برایم بیاورید باز هم می گویم نمرده و نخواهد مرد تا زمامدار تمام عرب شود.
گروهی به عبدالله بن سبا گرویده و با او هم عقیده شدند، از جمله عبدالله بن صبره همدانی و عبدالله بن عمرو کندي و چند تن دیگر. و
عده اي از این افراد به شبهاتی بی اساس تمسک جسته اند. از جمله به گفتار عمر که، هنگامی که آن حضرت به موجب حدي چشم مردي را
کور کرد، گفت: ما اقول فی یدالله فقات عینا فی حرم الله؛ چه گویم درباره دست خدا که چشمی را در حرم خدا کور کرد.
مؤلّف: اصل این قضیه داستانی است که ابن اثیر در نهایه آورده: که مردي در حال طواف به زنهاي مسلمین نگاه می کرد، پس امیرالمومنین
علیه السلام سیلی به صورتش زد آن مرد به نزد عمر شکایت برد، عمر به او گفت: او بحق تو را زده است چشمی از چشمان خدا تو را رسیده
(مقصودش امیرالمومنین بود).
و مانند گفتار خود آن حضرت که می فرماید: بخداسوگندمن درخیبررا با نیروي بشري بیرون نیاوردم بلکه با تاییدو نیروي الهی بیرون آوردم.
و مانند گفتار رسول خدا صلی الله علیه و آله در: لا اله الا الله وحده وحده صدق وعده و نصر عبده که فرمود: کسی که تمام احزاب را مغلوب
ساخت علی بن ابیطالب بود؛ زیرا وقتی که بزرگ و سردار آنان عمرو بن عبدود را به قتل رساند، ترس و رعب شدیدي در میان آنان پدید
آمده همگی پا به فرار گذاشتند. و اما کیفیت جهاد با خوارج را نیز آن حضرت مبتکر بوده؛ زیرا این گروه در زمان پیغمبر صلی الله علیه و آله
نبودند تا آن حضرت حکمشان را روشن سازد.
و امام صادق علیه السلام فرموده: نبرد علی علیه السلام با اهل قبله (گروههاي منحرف به ظاهر مسلمان) داراي برکت بوده و اگر با آنان
نمی جنگید، پس از او کسی نمی دانست با این گروهها چه باید کرد.
و در مناقب ابن طلحه آمده: شافعی می گوید مسلمانان روش مقابله با مشرکین را از رسول خدا صلی الله علیه و آله فرا گرفتند، و روش
مقاتله با باغیان را از علی علیه السلام.

موضوعات: قضاوت های امام علی علیه السلام  لینک ثابت
1 3 5