✿نـــگـــــــین عــــــــــرش✿
 
 




نگین عرش
وبلاگ به نام فاطمه زهرا(س)(نگین عرش) ساخته شده✿ هستيِ هستي به بود فاطمه ست✿ مهر محراب سجود فاطمه ست✿ قصـه راكوته كنم كاندر ازل✿ عـلت خلقت وجود فاطمه ست✿


Random photo
چشم انتظار باران


آخرین مطالب


موضوعات


پربازدیدترین مطالب
پربازدیدترین مطالب


تدبر در قرآن
آیه قرآن





ذکر ایام هفته

مهدویت امام زمان (عج)


سخن بزرگان


کرامات معصومین(ع)
آیه قرآن


جستجو


تعبیر خواب رویا



قال انبیاء

وضعیت یاهو مذهبی



آخرین نظرات





 



در زمان خلافت امیرالمومنین علیه السلام به آن حضرت گزارش رسید که چهار نفر در حال مستی یکدیگر را با کارد مجروح نموده اند. امام علیه السلام دستور داد آنان را توقیف نموده تا پس از هشیاري به وضعشان رسیدگی کند، دو نفر از آنان در بازداشتگاه جان سپردند. اولیاي مقتولین نزد امیرالمومنین علیه السلام آمده و خواستار قصاص از زندگان شدند، آن حضرت علیه السلام به آنان فرمود: شما از کجا می دانید که این دو نفر زنده ایشان را کشته اند و شاید خودشان یکدیگر را مجروح نموده و مرده اند؟
گفتند: نمی دانیم، پس شما خودتان با استفاده از دانش خداداد يتان بین آنان حکم کنید.
امام علیه السلام فرمود: دیه آن دو مقتول به عهده هر چهار قبیله است و بعد از اخراج خونبهاي زخمهاي دو نفر زخمی، باقیمانده به اولیاي آن دو مقتول رد می گردد. )1- شیخ مفید پس از نقل این خبر می گوید: این حکمی که آن حضرت علیه السلام درباره آنان فرموده تنها حکمی است که براي رسیدن به واقع تصور می شود؛ زیرا گواهی نیست تا بدان وسیله قاتل از مقتول جدا شود. و نیز گواهی نیست تا ثابت کند قتل عمدي بوده، و این حکم در مورد قتل خطا و اشتباه در قاتل است ؛ زیرا خونبهاي کشتگان را بر هر چهار قبیله قرار داده و دیه زخمهاي مجروحین را از آن کم کرده است، و مقصود آن حضرت از اینکه فرموده: دیه آن دومقتول بر قبایل چهارگانه است این است که دیه هر دو تا با هم، وگرنه دیه هر کدام از آنها بر سه قبیله دیگر است غیر ازقبیله خودش .

(مولف). ارشاد مفید، قضایاه علیه السلام فی خلافته،


( من لا یحضر، کتاب الدیات، باب حکم الرجل یقتل الرجلین او… حدیث 7. تهذیب، کتاب الدیات باب الاشتراك فی الجنایات، حدیث 5)

 

موضوعات: قضاوت های امام علی علیه السلام  لینک ثابت




تفرقه بین گواهان و کشف جرم دختري بی گناه به نزد عمر آورده به زناي او گواهی دادند، و اینکه سرگذشت وي: در کودکی پدر و مادر را از
دست داده مردي از او سرپرستی می کرد، آن مرد مکرر به سفر می رفت، دختر بزرگ شده و به مرتبه زناشوئی رسید، همسر آن مرد می ترسید شوهرش دختر را به عقد خود درآورد، از این رو حیله اي کرد و عده اي از زنان همسایه را به منزل خود فراخواند تا او را بگیرند و خود با انگشت، بکارتش را برداشت.
شوهرش از سفر بازگشت، زن به او گفت: دخترك مرتکب فحشاء شده، و زنان همسایه را که در ماجرایش شرکت داشتند جهت گواهی حاضر ساخت. مرد قصه را نزد عمر برد و مطرح نمود، عمر حکم نکرد و گفت: برخیزید نزد علی بن ابیطالب برویم. آنان برخاسته و همه با هم به محضر امیرالمومنین علیه السلام شرفیاب شدند و داستان را براي آن حضرت بیان داشتند.
امیرالمومنین علیه السلام به آن زن رو کرد و فرمود: آیا بر ادعایت گواه داري؟
گفت: آري، بعضی از زنان همسایه شاهد من هستند، و آنان را حاضر ساخت. آنگاه حضرت شمشیر را از غلاف بیرون کشید و در جلو خود قرار داد و فرمود: تمام زنها را در حجره هایی جداگانه داخل کنند، و آنگاه زن آن مرد را فراخوانده بازجوئی کاملی از او به عمل آورد ولی او همچنان بر ادعاي خود ثابت بود، پس او را به اتاق سابقش برگرداند و یکی از گواهان را احضار کرد و خود،روي دو زانو نشست و به وي فرمود: مرا می شناسی؟ من علی بن ابیطالب هستم واین شمشیر را می بینی شمشیر من است و زن آن مرد، بازگشت به حق نمودو او را امان دادم، اکنون اگر راستش را نگویی تو راخواهم کشت.زن بر خود لرزیدو به عمرگفت: اي خلیفه! مرا امان ده،الان حقیقت حال را می گویم.
امیرالمومنین علیه السلام به وي فرمود: پس بگو.
زن گفت: به خدا سوگند حقیقت ماجرا از این قرار است: چون زن آن مرد، زیبایی و جمال دختر را دید، ترسید شوهرش با او ازدواج نماید از این جهت ما را به منزل خود فراخواند و مقداري شراب به او خورانید و ما او را گرفتیم و خود با انگشت بکارتش را برداشت. در این موقع امیرالمومنین علیه السلام فرمود: الله اکبر! من اولین کسی بودم پس از حضرت دانیال که بین شهود تفرقه انداخته از این راه حقیقت را کشف کردم، و سپس بر تمام زنانی که تهمت به ناحق زده بودند حد افتراء جاري کرد، و زن را وادار نمود تا دیه بکارت دختر چهارصد درهم را به او بپردازد و دستور داد آن مرد، زن جنایتکار خود را طلاق گفته همان دختر را به همسري بگیرد و آن حضرت علیه السلام مهرش را از مال خود مرحمت فرمود.
پس از اتمام و فیصله قضیه، عمر گفت: یا اباالحسن! قصه حضرت دانیال را براي ما بیان فرمایید.
امیرالمومنین علیه السلام فرمود: دانیال کودکی یتیم بود که پیرزنی از بنی اسرائیل عهده دار مخارج و احتیاجات او شده بود، و پادشاه آن وقت دو قاضی مخصوص داشت که آنها دوستی داشتند که او نیز نزد پادشاه مراوده می نمود وي زنی داشت زیبا و خوش اندام، روزي پادشاه براي انجام ماموریتی به مردي امین و درستکار محتاج گردید، قضیه را با آن دو قاضی در میان گذاشت و به آنان گفت: مردي را که شایسته انجام این کار باشد پیدا کنید، آن دو قاضی همان دوست خود را به شاه معرفی نموده او را به حضورش آوردند، پادشاه آن مرد را براي انجام آن ماموریت موظف ساخت. آن شخص آماده سفر شد ولی پیوسته سفارش همسر خود را به آن قاضی نموده تا به او رسیدگی کنند. مرد به سفر رفت و آن دو قاضی به خانه دوست خود رفت و آمد می کردند، و از برخورد زیاد با زن به او دلبسته شده تقاضاي خود را با وي در میان گذاشتند ولی با امتناع شدید آن زن مواجه شدند تا اینکه عاقبت به او گفتند: اگر تسلیم نشوي تو را نزد پادشاه رسوا می کنیم تا تو را سنگسار کند.
زن گفت: هر چه می خواهید بکنید.
آن دو قاضی تصمیم خود را عملی نموده نزد پادشاه بر زناي او گواهی دادند، پادشاه از شنیدن این خبر بسی اندوهگین گردید و از آن زن در شگفت شد و به آن دو قاضی گفت: گواهی شما پذیرفته است ولی در این کار شتاب نکنید و پس از سه روز وي را سنگسار نمایید!
در این سه روز منادي به دستور شاه در شهر ندا داد که: اي مردم! براي کشتن آن زن عابده که زنا داده حاضر شوید و آن دو قاضی هم بر آن گواهی داده اند.
مردم از شنیدن این خبر حرفها می زدند، پادشاه به وزیر خود گفت: آیا نمی توانی در این باره چاره بیندیشی؟ گفت: نه تا این که روز سوم، وزیر براي تفریح از خانه بیرون شد، اتفاقا در بین راهش به کودکانی برهنه که سرگرم بازي بودند برخورد نموده به تماشاي آنان پرداخت، و دانیال که کودکی خردسال میان آنان با ایشان بازي می کرد، وزیر او را نمی شناخت. دانیال در صورت ظاهر به عنوان بازي، ولی در حقیقت
براي نمایاندن به وزیر، کودکان را در اطراف خود گرد آورد و به آنان گفت: من پادشاه و دیگري زن عابده، و آن دو کودك نیز دو قاضی گواه باشند. و آنگاه مقداري خاك جمع نمود و شمشیري از نی به دست گرفت و به سایر کودکان گفت: دست هر یک از این دو شاهد را بگیرید و در فلان مکان ببرید، و سپس یکی از آن دو را فراخوانده، به او گفت: حقیقت مطلب را بگو وگرنه تو را خواهم کشت. (وزیر این جریانات را مرتب می دید و می شنید). آن شاهد گفت: گواهی می دهم که آن زن زنا داده است.
دانیال گفت: در چه وقت؟
گفت: در فلان روز.
دانیال گفت: این یکی را دور کنید. و دیگري را بیاورید، پس او را به جاي اولش برگردانده و دیگري را آوردند.
دانیال به او گفت: گواهی تو چیست؟
گفت: گواهی می دهم که آن زن زنا داده است.- در چه وقت؟- در فلان روز.
با چه کسی؟
با فلان، پسر فلان.
در کجا؟
در فلان جا.
و او برخلاف اولی گواهی داد. در این وقت دانیال فرمود: الله اکبر! گواهی دروغ دادند. و آنگاه به یکی از کودکان دستور داد میان مردم ندا دهد که آن دو قاضی به زن پاکدامن تهمت زده اند و اینک براي اعدامشان حاضر شوید.
وزیر، تمام این ماجرا را شاهد و ناظر بود، پس بلادرنگ به نزد پادشاه آمد وآنچه را که دیده بود گفت.
پادشاه آن دو قاضی را احضار نموده به همان ترتیب از آنان بازجویی به عمل آورده و گواهیشان مختلف بود، پادشاه فرمان داد بین مردم ندا دهند که آن زن بري و پاکدامن است و آن دو قاضی به وي تهمت زده اند و سپس دستور داد آنان را دار زدند.
و نظیر همین خبر را کلینی (ره) در کافی چنین نقل کرده: در زمان خلافت امیرالمومنین علیه السلام دو نفر با هم عقد برادري بستند؛ یکی از آنان قبل از دیگري از دنیا رحلت کرد و به دوست خود وصیت کرد که از یگانه دخترش نگهداري کند، آن مرد دختر دوست خود را به خانه برد و از او مراقبت کامل می نمود و مانند یکی از فرزندان خودش او را گرامی می داشت، اتفاقا براي آن مرد مسافرتی پیش آمده و به سفر رفت. و سفارش دختر را به همسر خود نمود. مرد سالیان درازي سفر ماند و در این مدت دختر بزرگ شده و بسیار زیبا بود، و آن مرد هم پیوسته در نامه هایش سفارش دختر را می نمود، همسر مرد چون جمال و زیبایی دختر را دید ترسید که شوهرش از سفر برگشته با او ازدواج نماید از این جهت نیرنگی کرد و زنانی چند را به خانه خود فراخواند و آنان دختر را گرفته و خود با انگشت، بکارتش را برداشت.
مرد از سفر برگشت و به منزل رسید، سپس دختر را به نزد خود فراخواند، ولی دختر در اثر جنایتی که آن زن بر او وارد ساخته بود از حضور به نزد مرد شرم می کرد و چون مرد زیاد اصرار نمود زنش به او گفت: او را به حال خود بگذار که مرتکب گناهی بزرگ شده و بدین سبب خجالت می کشد نزد تو بیاید؛ و به دخترك نسبت زنا داد.
مرد از شنیدن این خبر سخت ناراحت شده و با قیاف هاي خشمناك به نزد دختر آمده به شدت او را سرزنش نمود و به وي گفت: واي بر تو!
آیا فراموش کردي آن محبتها و مهربانیهاي مرا؟! به خدا سوگند من تو را مانند خواهر و فرزند خود می دانستم و تو نیز اگر خود را دختر من می دانستی، پس چرا مرتکب چنین کار خلافی شدي؟
دختر گفت: به خدا سوگند من هرگز زنایی نداده ام و همسرت به من تهمت می زند و ماجراي زن را براي مرد بازگو کرد. مرد دست دختر و زن خود را گرفته به طرف خانه امیرالمومنین علیه السلام روانه گردید و ماجرا را براي آن حضرت علیه السلام بیان داشت و زن نیز به جنایتی که مرتکب شده بود اعتراف کرد. اتفاقا امام حسن علیه السلام در محضر پدر بزرگوار خود نشسته بود، امیرالمومنین به او فرمود: بین آنان داوري کن!
آن حضرت علیه السلام گفت: سزاي زن دوتاست؛ یکی حد افتراء براي تهمتش و دیگري دیه بکارت دختر.

 

موضوعات: قضاوت های امام علی علیه السلام  لینک ثابت




زنی فتنه گر شیفته و دلباخته نوجوانی از انصار گردید، ولی هر چه کوشید جوان پرهیزکار را جلب توجه و عطف نظر کند نتوانست، از این رو در صدد انتقامجویی بر آمده و تخم مرغی را شکسته با سفیده آن جامه خود را از بین دو ران آلوده ساخت و بدین وسیله جوان پاکدامن را متهم کرده او را نزد عمر برد و گفت: اي خلیفه! این مرد مرا رسوا نموده است. عمر تصمیم گرفت جوان انصاري را عقوبت دهد، مرد پیوسته سوگند یاد می کرد که هرگز مرتکب فحشایی نشده است و از عمر می خواست تا در کار او دقت و تحقیق نماید، اتفاقا امیرالمومنین علیه السلام در آنجا نشسته بود، عمر به آن حضرت علیه السلام رو کرده و گفت: یا علی! نظر شما در این قضیه چیست؟ آن حضرت به سفیدي جامه زن به دقت نظر افکنده وي را متهم نموده و فرمود: آبی بسیار داغ روي آن بریزند و چون ریختند سفیدي جامه بسته شد، پس امام علیه السلام براي فهماندن حاضران اندکی از آن را در دهان گذاشت و چون طعمش را چشید آن را به دور افکند و سپس 11 به زن رو کرده، او را سرزنش نمود تا این که زن به گناه خود اعتراف نمود و از این راه مکر و خدعه زن را آشکار کرد و به برکت آن حضرت، مرد انصاري از عقوبت عمر رها گردید. و نیز زنی با سفیده تخم مرغ رختخواب هووي خود را آلوده ساخت و به شوهرش گفت: اجنبی با او همبستر شده است، ماجرا نزد عمر مطرح گردید، عمر خواست زن را کیفر دهد، امیرالمومنین علیه السلام فرمود: آبی بسیار داغ بیاورند و چون آوردند دستور داد مقداري روي آن سفیدي بریزند چون ریختند فورا جوش آمده و بسته شد، آن حضرت جامه را به نزد زن انداخت و به او فرمود: این از نیرنگ شما زنان است و مکرتان بسیار است. آنگاه به مرد رو کرده و فرمود: زنت را نگهدار که این از تهمتهاي آن زنت می باشد، و فرمود: تا بر زن تهمت زننده حد افتراء جاري کنند.

موضوعات: قضاوت های امام علی علیه السلام  لینک ثابت




در زمام خلافت عمر دو نفر امانتی را نزد زنی به ودیعت گذاشتندو به وي سفارش نمودند که تنها با حضورهر دوي آنان ودیعه راتحویل دهد. پس از مدتی یکی از آن دو به نزد زن رفته مدعی شد که دوستش مرده است و ودیعه را مطالبه نمود. زن در ابتداء از دادن سپرده امتناع ورزید ولی چون آن مرد زیاد رفت و آمد می نمود و مطالبه می کرد، ودیعه را به وي رد کرد. پس از گذشت زمانی مرد دیگر به نزد زن آمده خواستار ودیعه گردید، زن داستان را برایش بازگو نمود که نزاعشان در گرفت، خصومت به نزد عمر بردند، عمر به زن گفت: تو ضامن ودیعه هستی. اتفاقا امیرالمومنین علیه السلام در آن مجلس د حضور داشت، زن از عمر خواست تا علی علیه السلام بین آنان داوري کند، عمر گفت: یا علی! میان آنان قضاوت کن. امیرالمومنین علیه السلام به آن مرد رو کرد و فرمود: مگر تو و دوستت به این زن سفارش نکرده اید که سپرده را به هر کدامتان به تنهایی ندهد، اکنون ودیعه نزد من است، برو دیگري را به همراه خود بیاور و آنرا تحویل بگیر، و زن را ضامن ودیعه نکرد و از این راه توطئه آنان را آشکار نمود؛ زیرا آن حضرت علیه السلام می دانست که آن دو با هم تبانی کرده و خواسته اند هر دو نفرشان از زن مطالبه کنند تا او به هر دو غرامت بپردازد.

موضوعات: قضاوت های امام علی علیه السلام  لینک ثابت




قضاوت های حضرت امام علی علیه السلام (مولا و غلام مشتبه شدند) در زمان خلافت امیرالمومنین علیه السلام مردي کوهستانی با غلام خود به حج می رفتند، در بین راه غلام مرتکب تقصیري شده مولایش او را کتک زد. غلام بر آشفته، به مولاي خود گفت: تو مولاي من نیستی بلکه من مولا و تو غلام من می باشی. و پیوسته یکدیگر را تهدید نموده به هم می گفتند: اي دشمن خدا! بر سخنت ثابت باش تا به کوفه رفته تو را به نزد امیرالمومنین علیه السلام ببرم. چون به کوفه آمدند هر دو با هم نزد علی رفتند و مولا (ضارب) گفت: این شخص، غلام من است و مرتکب خلافی شده او را زده ام و بدین سبب از اطاعت من سر برتافته، مرا غلام خود می خواند. دیگري گفت: به خدا سوگند دروغ می گوید و او غلام من می باشد و پدرم وي را به منظور راهنمایی و تعلیم مسائل حج با من فرستاده و او به مال من طمع کرده مرا غلام خود می خواند تا از این راه اموالم را تصرف نماید. امیرالمومنین علیه السلام به آنان فرمود: بروید و امشب با هم صلح و سازش کنید و بامدادان به نزد من بیایید و خودتان حقیقت حال را بیان نمایید.چون صبح شد، امیرالمومنین علیه السلام به قنبر فرمود: دو سوراخ در دیوار آماده کن! و آن حضرت علیه السلام عادت داشت همه روزه پس از اداي فریضه صبح به خواندن دعا و تعقیب مشغول می شد تا خورشید به اندازه نیز هاي در افق بالا می آمد. آن روز هنوز از تعقیب نماز صبح فارغ نشده بود که آن دو مرد آمدند و مردم نیز در اطرافشان ازدحام کرده می گفتند: امروز مشکل تازه اي براي امیرالمومنین روي داده که از عهده حل آن بر نمی آید! تا اینکه امام علیه السلام پس از فراغ از عبادت به آن دو مرد رو کرده، فرمود: چه می گویید؟ آنان شروع کردند به قسم خوردن که من مولا هستم و دیگري غلام.علی علیه السلام به آنان فرمود: برخیزید که می دانم راست نمی گویید، و آنگاه به آنان فرمود: سرتان را در سوراخ داخل کنید، و به قنبر فرمود: زود باش شمشیر رسول خدا صلی الله علیه و آله را برایم بیاور تا گردن غلام را بزنم، غلام از شنیدن این سخن بر خود لرزید و بدون اختیار سر را بیرون کشید، و آن دیگر همچنان سرش را نگهداشت. 9 امیرالمومنین (ع) به غلام رو کرده، فرمود: مگر تو ادعا نمی کردي من غلام نیستم؟ گفت: آري، ولیکن این مرد بر من ستم نمود و من مرتکب چنین خطایی شدم. پس آن حضرت علیه السلام از مولایش تعهد گرفت که دیگر او را آزار ندهد و غلام را به وي تسلیم نمود. و نظیر همین داستان را شیخ کلینی وصدوق و طوسی ازامام صادق علیه السلام نقل کرده اندکه مناسب است دراینجا بیان شود. راوي می گوید:درمسجدالحرام ایستاده بودم ونگاه می کردم که دیدم مردي از منصور دوانیقی خلیفه عباسی که به طواف مشغول بود استمداد طلبیده به وي می گفت:اي خلیفه! این دو مرد برادرم را شبانه از خانه بیرون برده و باز نیاورده اند، به خدا سوگند نمی دانم با او چکار کرده اند. منصور به آنان گفت: فردا به هنگام نماز عصر همین جا بیایید تا بین شما حکم کنم. طرفین دعوي در موقع مقرر حاضر شده و آماده حل و فصل گردیدند، اتفاقا امام صادق علیه السلام حاضر و به دست مبارك تکیه زده بود. منصور به آن حضرت رو کرده و گفت: اي جعفر! بین ایشان داوري کن. امام صادق علیه السلام فرمود: خودت بین آنان حکم کن! منصور اصرار کرد، و آن حضرت را سوگند داد تا حکم آنان را روشن سازد. امام علیه السلام پذیرفت. پس فرشی از نی براي آن حضرت انداختند و روي آن نشست و متخاصمین نیز در مقابلش نشستند، و آنگاه به مدعی رو کرده و فرمود: چه می گویی؟ مرد گفت: اي پسر رسول خدا! این دو نفر برادرم را شبانه از منزل بیرون برده و قسم به خدا باز نیاورده اند و نمی دانم با او چکار کرده اند. امام علیه السلام به آن دو مرد رو کرده، فرمود: شما چه می گویید؟ گفتند: ما برادر این شخص را جهت گفتگویی از خانه اش بیرون برده ایم و پس از پایان گفتگو به خانه اش بازگشته است. امام علیه السلام به مردي که آنجا ایستاده بود فرمود: بنویس: بسم الله الرحمن الرحیم رسول خدا صلی الله علیه و آله فرموده: هر کس شخصی را شبانه از خانه بیرون برد ضامن اوست مگر اینکه گواه بیاورد که او را به منزلش بازگردانده است. اي غلام! این یکی را دور کن و گردنش را بزن. مرد فریاد برآورد: اي پسر رسول خدا! به خدا سوگند من او را نکشته ام ولیکن من او را گرفتم و این مرد او را به قتل رسانید. آنگاه امام علیه السلام فرمود: من پسر رسول خدا صلی الله علیه و آله هستم دستور می دهم این یکی را رها کن و دیگري را گردن بزن، پس آن مردي که محکوم به قتل شده بود گفت: یابن رسول الله! به خدا سوگند من او را شکنجه نداده ام و تنها با یک ضربه شمشیر او را کشته ام، پس در این هنگام که قاتل مشخص شده بود حضرت صادق علیه السلام به برادر مقتول دستور داد قاتل را به قتل برساند، و فرمود: آن دیگري را با تازیانه تنبیه کنند. و سپس وي را به زندان ابد محکوم ساخت و فرمود: هر سال پنجاه تازیانه به او بزنند.

موضوعات: قضاوت های امام علی علیه السلام  لینک ثابت




قضاوت های امام علی علیه السلام (زنی که فرزند خود را انکار میکرد)

او که جوانی نورس بود سراسیمه و شوریده حال در کوچه هاي مدینه گردش می کرد، و پیوسته از سوز دل به درگاه خدا می نالید: اي عادل ترین عادلان! میان من و مادرم حکم کن. عمر به وي رسید و گفت: اي جوان! چرا به مادرت نفرین می کنی؟! جوان: مادرم مرا نه ماه در شکم خود نگهداشته و پس از تولد دو سال شیر داده و چون بزرگ شدم و خوب و بد را تشخیص دادم مرا از خود دور نمود و گفت: تو پسر من نیستی! عمر رو به زن کرد و گفت: این پسر چه می گوید؟ زن: اي خلیفه! سوگند به خدایی که در پشت پرده نور نهان است و هیچ دید هاي او را نمی بیند، و سوگند به محمد صلی الله علیه و آله و خاندانش! من هرگز او را نشناخته و نمی دانم از کدام قبیله و طایفه است، قسم به خدا! او می خواهد با این ادعایش مرا در میان عشیره و بستگانم خوار سازد. و من دوشیز هاي هستم از قریش و تاکنون شوهر ننموده ام. عمر: بر این مطلب که می گویی شاهد داري؟ زن: آري، و چهل نفر از برادران عشیر هاي خود را جهت شهادت حاضر ساخت. گواهان نزد عمر شهادت دادند که این پسر دروغ گفته، می خواهد با این تهمتش زن را در بین طایفه و قبیله اش خوار و ننگین سازد. عمر به ماموران گفت: جوان را بگیرید و به زندان ببرید تا از شهود تحقیق زیادتري بشود و چنانچه گواهیشان به صحت پیوست بر جوان حد افتراءجاري کنم. ماموران جوان را به طرف زندان می بردند که اتفاقا حضرت امیرالمومنین علیه السلام در بین راه با ایشان برخورد نمود. چون نگاه جوان به آن حضرت افتاد فریاد برآورد: اي پسر عم رسول خدا! از من ستمدیده دادخواهی کن. و ماجراي خود را براي آن حضرت شرح داد. امیرالمومنین علیه السلام به ماموران فرمود: جوان را نزد عمر برگردانید. جوان را برگرداندند، عمر از دیدن آنان برآشفت و گفت: من که دستور داده بودم جوان را زندانی کنید چرا او را بازگرداندید؟! ماموران گفتند: اي خلیفه! علی بن ابیطالب به ما چنین فرمانی را داد، و ما از خودت شنیده ایم که گفته اي: هرگز از دستورات علی علیه السلام سرپیچی مکنید. در این هنگام علی علیه السلام وارد گردید و فرمود: مادر جوان را حاضر کنید، زن را آوردند و آنگاه به جوان رو کرده و فرمود: چه می گویی؟ 8 جوان داستان خود را به طرز سابق بیان داشت. علی علیه السلام به عمر رو کرد و فرمود: آیا اذن می دهی بین ایشان داوري کنم؟ عمر: سبحان الله! چگونه اذن ندهم با این که از رسول خدا صلی الله علیه و آله شنیدم که فرمود: علی بن ابیطالب از همه شما داناترست.امیرالمومنین علیه السلام به زن فرمود: آیا براي اثبات ادعاي خود گواه داري؟ زن: آري، و شهود را حاضر ساخت و آنان مجددا گواهی دادند. علی علیه السلام: اکنون چنان بین آنان داوري کنم که آفریدگار جهان از آن خشنود گردد، قضاوتی که حبیبم رسول خدا صلی الله علیه و آله به من آموخته است، سپس به زن فرمود: آیا ولی و سرپرستی داري؟ زن: آري، این شهود همه برادران و اولیاي من هستند. امیرالمومنین علیه السلام به آنان رو کرد و فرمود: حکم من درباره شما و خواهرتان پذیرفته است؟ همگی گفتند: آري. و آنگاه فرمود: گواه می گیرم خدا را و تمام مسلمانانی را که در این مجلس حضور دارند که عقد بستم این زن را براي این جوان به مهر چهارصد درهم از مال نقد خودم، اي قنبر! برخیز درهمها را بیاور. قنبر درهمها را آورد، علی علیه السلام آنها را در دست جوان ریخت و به وي فرمود: این درهمها را در دامن زنت بینداز و نزد من میا مگر این که در تو اثر زفاف باشد (یعنی غسل کرده باشی). جوان برخاست و درهمها را در دامن زن ریخت و گریبانش را گرفت و گفت: برخیز! در این موقع زن فریاد برآورد: آتش! آتش! اي پسر عم رسول خدا! می خواهی مرا به عقد فرزندم در آوري! به خدا سوگند او پسر من است! و آنگاه علت انکار خود را چنین شرح داد: برادرانم مرا به مردي فرومایه تزویج نمودند و این پسر از او بهمرسید، و چون بزرگ شد آنان مرا تهدید کردند که فرزند را از خود دور سازم، به خدا سوگند او پسر من است. و دست فرزند را گرفت و روانه گردید. در این هنگام عمر فریاد برآورد: اگر علی نبود عمر هلاك می شد.

موضوعات: قضاوت های امام علی علیه السلام  لینک ثابت
1 2 3 5