آقای قرائتی می‌گفت: سال 63 به همدان رفتم. شب در منزل یکی از شهدا مهمان بودم. یک پیرمرد از پنجره خانه سرک کشید و مرا دید‼️

بعد هم در زد و داخل شد و نفس زنان جلو آمد و گفت: آقای قرائتی من یک پسر داشتم که شهید شد. این پسر اینقدر اخلاص داشت که اول انقلاب وقتی مسئول توزیع کوپن بود، به یک پیرزن کوپن نرسید. او هم جلوی جمع بسیجی ها آمد و آب دهان در صورت پسرم انداخت‼️

همه میخواستند با او برخورد کنند اما پسرم آیه قرآن خواند و گفت: والکاظمین الغیظ والعافین عن الناس…

بعد صورتش را پاک کرد و رفت.

آقا نمی دانید چه پسر خوب و با ایمانی داشتم الحمدلله الحمدلله…

آقای قرائتی ادامه داد: در همین لحظه پدر شهید سکته کرد و در آغوش من افتاد‼️ بعد از لحظاتی نیز از دنیا رفت.

من آن شب تا صبح نخوابیدم. این که بود. چه ماموریتی داشت؟ یک دقیقه حرف زد و از دنیا رفت‼️

ادامه دارد….

برگرفته از کتاب مزد اخلاص. اثر گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی.

 

موضوعات: فرهنگی-اجتماعی- مذهبی  لینک ثابت


فرم در حال بارگذاری ...