بعد از شهادت همسرم «شهيد محمدعلي پلنگي كتولي» هر سال، فاميل دور هم جمع مي شديم و مراسمي مي گرفتيم. در يكي از اين سال ها كه گوشت سهميه بندي شده بود، و به سختي پيدا مي شد، به هر دري كه زدم، و هرجا كه سفارش كردم، گوشت پيدا نكردم، به ذهنم رسيد كه عدس پلو بدون گوشت درست كنم، يا براي مدتي مراسم را عقب بيندازم.

از طرفي هم از اين كه نمي توانستم مراسم ساده اي بگيرم، خيلي ناراحت بودم. شب با ناراحتي خوابيدم، همسرم را در خواب ديدم كه آمد و گفت: «زهرا اصلاً نگران نباش، همه را دعوت كن و مراسمت را بگير، فردا همه چيز درست مي شود».

صبح كه شد اول وقت، يكي در زد. در را باز كردم، يك نفر غريبه بود. يك ران بزرگ گوشت به من داد و گفت: «حاين را بگير و مراسمت را برگزار كن». من مي خواستم قيمت گوشت بپرسم كه او خداحافظي كرد و رفت.

 

راوي : زهرااشرفي

موضوعات: جبهه و شهدا و جانبازان  لینک ثابت


فرم در حال بارگذاری ...