همیشه برای غذا دادن به او مشکل داشتیم .اصلا اوخجالت می کشید بگوید من گرسنه ام یا برایم غذا تهیه کنید. غذا هم همیشه نبود.
آن روز بعدازظهر بود که وارد پادگان مریوان شد وبعد از حال واحوال سراغ کارهایش رفت.نزدیک های غروب، دیدم صورت دکتر سیاه شده وتب و لرز هم دارد.گفتم:(چی شده دکتر؟خدای ناکرده مریضید؟ )گفت:چیزی نیست . بیمارستان دور بود واگر می خواستیم به آنجا برویم،باید با گارد می رفتیم و می آمدیم. گفتم:"بفرستم بروند دکتری، چیزی بیاورند؟"گفت :(نه،نه عزیزم .فقط گرسنه ام ). گفتم:از کی؟گفت :فکرکنم سه روزی می شه.
رفتم تمام پادگان را گشتم غذایی پیدا نکردم شهر هم در محاصره بود و نمی شد بیرون رفت. روزها می شد اما شب ها نه.
هرچه گشتم حتی یک دانه خرما یا قندی که بشود چای را با آن شیرین کنم،پیدا نکردم . خجالت کشیدم برگردم.رفتم به خانمش که او هم آنجا بود،گفتم :"به دکتر بگو چیزی پیدا نکردم،اگر اجازه می ده بریم توی شهر براش خرید کنیم. “
گفته بود نه لازم نیست. بگردین نان خشک های ته سفره ی بچه ها رو برام بیارین.
رفتم نان خشک هایی را که که کپک نزده بود سوا کردم،آب زدم وبا شرمندگی گذاشتم جلوی او و گفتم خجالت می کشم بگم نوش جان.
تکه ای نان برداشت، گذاشت توی دهانش، چشم هایش را مانند کسی که مشغول خوردن بهترین غذاهاست بست و شروع به جویدن نان کرد.
بعد خندید و گفت “اگه می دونستی همین نان خشک چه طعمی داره،هیچ وقت به خودت اجازه نمی دادی همچین حرفی بزنی؟” وبعد با خونسردی ولذت نان خشک ها را خورد.

موضوعات: فرهنگی-اجتماعی- مذهبی  لینک ثابت


فرم در حال بارگذاری ...