‌گویند: درویشی در كوچه و محله راه می‌رفت و می‌خواند: هرچه كنی به خود كنی گر همه نیك و بد كنی.
زنی مكاره درویش را دید و خوب گوش داد كه ببیند چه می‌گوید؛ وقتی شعرش را شنید گفت: من پدر این درویش را در می‌آورم.
زن به خانه رفت و خمیر درست كرد و یك فتیر شیرین آغشته به زهر پخت و به درویش داد و رفت. به همسایه‌ها هم گفت: من به این درویش ثابت می‌كنم كه هرچه كنی به خود نمی‌كنی.
از قضا زن، یك پسر داشت كه هفت سال پیش گم شده بود؛ یك باره پسر پیدا شد و برخورد به درویش و سلامی كرد و گفت: من از راه دور آمده‌ام و گرسنه‌ام درویش هم همان فتیر را به او داد و گفت: زنی برای ثواب این فتیر را برای من پخته، بگیر و بخور!
پسر فتیر را خورد و بدحال شد و به درویش گفت: درویش! این چه بود كه سوختم؟
درویش سریعا زن را خبر كرد. زن دوان‌دوان آمد و دید پسر خودش است! همانطور كه توی سرش می‌زد و شیون می‌كرد، گفت: حقا كه تو راست گفتی؛ هرچه كنی به خود كنی گر همه نیك و بد كنی.

موضوعات: فرهنگی-اجتماعی- مذهبی  لینک ثابت


فرم در حال بارگذاری ...