“داستانی از احترام عراقی ها به زوار أربعین امام حسین"؛


یکی تعریف میکرد أربعین سال قبل پیاده می رفتیم کربلا.شب به کوفه رسیدیم.جایی برای خواب نداشتیم.یک پیرمرد آمد و التماس کنان مارو به خانه اش برد.به جلوی در خانه اش که رسیدیم خواستیم بریم داخل که همسایه روبرویی آن پیرمرد بیرون آمد و تا مارو دید خواست به زور و التماس ببردتمان خونه خودش.پیرمرد با او بحث کرد و کمی بعد یک حرفی در گوش آن مرد زد و آن مرد رفت.مامتعجب بودیم که چی گفته که آن مرد رفت.پیرمرد که برگشت أزش پرسیدیم چه شد؟به او چه گفتی که مارو رها کرد؟گفت بریم به داخل برأیتان تعریف میکنم.به داخل که رفتیم دوباره أزش پرسیدیم اینگونه جواب داد و گفت؛همسایه ام تا از خونش اومد بیرون و شمارو دید خواست شمارو ببرد منزلش اما من مانع شدم.وقتی پافشاریش رو دیدم درگوشش حرفی زدم که منصرف شد.به او گفتیم؛چی بهش گفتی؟پیرمرد سرش رو پایین أنداخت و گریه کنان گفت؛سال قبل پسر من با پسر او باهم دعوا میکنند.پسر او پسر مرا میکشد و الان او زندان است و حکمش اعدام است.بهش گفتم اگه مانع نشوی و بگذاری مهمانها به خانه ام بیایند،فردا میروم رضایت میدم تا پسرت آزاد شود و اعدام نشود.این را که گفتم راضی شد و رفت.بعدازآن تا وقتی آنجا بودیم پذیرایی بسیار مفصلی از ما انجام داد.


خداوکیلی چه معامله هایی با امام حسین أنجام میدن بخاطر زوار آقا.

موضوعات: داستان  لینک ثابت


فرم در حال بارگذاری ...