ای زمین‌خورده‌ی آسمانی
ای بهارِ اسیرِ خزانی
مادر از حال و روز تو پیداست
چشم پوشیدی از زندگانی
پشت این خانواده به کوه است
تا تو هستی و آرام جانی
دوست دارم کنارم بمانی

حیدرت آشنایی ندارد
زخم روحش شفایی ندارد
بعد از آن اتفاقی که افتاد
چشم تو روشنایی ندارد
از زمانی که در بستری تو
سفرۀ ما صفایی ندارد
بی تو اصلاَ چه آبی چه نانی

مثل پروانه افروختی تو
صبر را از که آموختی تو
در ز تو شرم دارد ز بس که
دیده بر میخ در دوختی تو
فضه می داند این را که مادر
تا چه حد پشت در سوختی تو
کاین چنین خسته و ناتوانی

مادرم بود و ستر و عفافش
کعبه مشتاق و گرم طوافش
مادرم بود و غم بود و کوچه
قنفذ آمد به عزم مصافش
تیغ خود را کشید از نیام و
زد به بازوی او با غلافش
پیر شد مادرم در جوانی

نیست نامرد الّا مغیره
قاتلِ تک تک ما مغیره
وای بر من که در کوچه ها شد
مادرم روبرو با مغیره
بود چشمم به رخسار مادر
دیدم آن صحنه را تا مغیره
ضربه زد چهره شد ارغوانی

از سرِ غیظ و پستی تو را زد
مثل شیشه شکستی تو را زد
راه را بر تو سد کرد و حس کرد
بی کس و یار هستی تو را زد
بین کوچه غرورم لگد شد
تا مغیره دو دستی تو را زد
گفت پاشو اگر می توانی

زیر بار خجالت خمیدم
ناسزا گفت واضح شنیدم
بی هوا زد به روی تو سیلی
دست آن بی حیا را کشیدم
پا شدی از روی خاک کوچه
کاش میمردم آنجا که دیدم
خاک از چادرت می تکانی

مادرم غصه بسیار خوردی
سیلی از دست کفار خوردی
طعنه و نیش دشمن کمت بود
پشت در نیش مسمار خوردی
آنچنان زد لگد روی در که
هم ز در هم ز دیوار خوردی
سوخت خانه به دستور ثانی

زمزمه روی لب داری یارب
مادرم ظاهرا خوبی امشب
خنده آمد به لبهای بابا
خانه با دست تو شد مرتب
علتش چیست امشب فقط که
خیره سمت حسینیّ و زینب
داستان را کجا می کشانی؟

هم شکسته پر و بال رفتی
هم به دل مانده آمال رفتی
تا وصیت کنی چند دفعه
از مدینه به گودال رفتی
با سفارش برای حسینت
لحظۀ آخر از حال رفتی
ظاهرا فکر شمر و سنانی

اشک در چشم تار تو لرزید
روی روی کبود تو غلطید
مادرم حس دلواپسی را
در دو چشم ترت می شود دید
از نگاهت به دست حسینت
می شود نکته را خوب فهمید
فکر انگشتر و ساربانی

#مهدی_مقیمی

موضوعات: فرهنگی-اجتماعی- مذهبی  لینک ثابت


فرم در حال بارگذاری ...