در اوايل زمان قاجاريه فرد بي‌ديني را براي استانداري شيراز فرستاده بودند. او نمايندگان اصناف مختلف را روز پنج‌شنبه‌اي به باغ ارم دعوت كرد. يك دسته مطرب يهودي را هم دعوت كرد كه بعد از غذا براي مردم مجلس طرب برپا كنند. يكي دو نفر از افرادي كه هميشه در نماز جماعت حاج ميرزا حسين يزدي شركت مي‌كردند نيز در آن جلسه شركت كرده بودند.

آنها از اين كه دعوت استاندار ستمگر را اجابت نكنند ترسيده بودند. روز جمعه كه خبر اين جلسه را به حاج ميرزا حسين يزدي دادند، ايشان بعد از نماز ظهر شنبه آمد روي پله اول منبر نشست و بسيار گريه كرد و گفت خبر به من رسيده كه از مسجدي‌هاي من، ديروز دو نفر در آن مجلس معصيت شركت داشته‌اند. شما اگر متعهد به خدا هستيد چرا در جلسه شياطين شركت كرده‌ايد؟ شما اگر شنونده صداي قرآن هستيد و اگر مسلمانيد چرا حاضر شديد به مراسم خلاف قدم بگذاريد و شما باعث جان من شديد! من از ديشب تا به حال نخوابيده‌ام.

ديگر نماز عصر را نيز طاقت نياورد كه بخواند و بي‌حال شد. او را به منزل بردند و طبيب بالاي سرش آوردند. طبيب گفت كه او را براي استراحت بايد از شهر بيرون ببريد. او را به باغي در مصلاي شيراز بردند، اما سرانجام هم بهبود نيافت و از دار دنيا رفت. بنابراين، آنان كه از گناه ترس داشته‌اند، از شنيدن خبر گناه ديگران نيز يكه مي‌خوردند و گاه جان مي‌دادند.

موضوعات: داستان  لینک ثابت


فرم در حال بارگذاری ...