✿نـــگـــــــین عــــــــــرش✿
 
 




نگین عرش
وبلاگ به نام فاطمه زهرا(س)(نگین عرش) ساخته شده✿ هستيِ هستي به بود فاطمه ست✿ مهر محراب سجود فاطمه ست✿ قصـه راكوته كنم كاندر ازل✿ عـلت خلقت وجود فاطمه ست✿


Random photo
اي آنکه در نگاهت حجمي زنور داري


آخرین مطالب


موضوعات


پربازدیدترین مطالب
پربازدیدترین مطالب


تدبر در قرآن
آیه قرآن





ذکر ایام هفته

مهدویت امام زمان (عج)


سخن بزرگان


کرامات معصومین(ع)
آیه قرآن


جستجو


تعبیر خواب رویا



قال انبیاء

وضعیت یاهو مذهبی



آخرین نظرات





 



 

مرحوم شیخ مفید، به نقل از امام جعفر صادق صلوات اللّه علیه حكایت نماید: روزی به رسول گرامی اسلام صلّی اللّه علیه و آله، خبر دادند كه فلان جوان مسلمان، مدّتی است در سكرات مرگ و جان دادن به سر می برد ونمی میرد. چون حضرت رسول بر بالین آن جوان حضور یافت، فرمود: بگو لا إ لهَ إ لاّ اللّه ؛ ولی مثل این كه زبان جوان قفل شده باشد ونمی توانست حركت دهد، حضرت چند بار تكرار نمود و جوان بر گفتن كلمه طیّبه لا إ لهَ إ لاّ اللّه قادر نبود. زنی در كنار بستر جوان مشغول پرستاری از او بود، حضرت از آن زن سؤ ال نمود: آیا این جوان مادر دارد؟ پاسخ داد: بلی، من مادر او هستم.
حضرت فرمود: آیا از فرزندت ناراحت و ناراضی می باشی؟ گفت: آری، مدّت پنج سال كه است با او سخن نگفته ام: حضرت پیشنهاد داد: از فرزندت راضی شو. عرض كرد: به احترام شما از او راضی شدم و خداوند نیز از او راضی باشد. سپس حضرت به جوان فرمود: بگو لا إ لهَ إ لاّ اللّه، در این موقع آن جوان سریع كلمه طیّبه را بر زبان خود جاری كرد. بعد از آن، حضرت به او فرمود: دقّت كن، اكنون چه می بینی؟


عرض كرد: مردی سیاه چهره با لباس های كثیف و بدبو همین الا ن در كنارم می باشد و سخت گلوی مرا می فشارد. حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله، اظهار نمود: بگو: یا مَنْ یَقْبَلُ الْیَسیرَ، وَ یَعْفُو عَنِ الْكَثیرِ، إ قبَلْ مِنِّی الْیَسیرَ، وَاعْفُ عنّی الْكَثیرَ، إ نّكَ اءنْتَ الْغَفُورُ الرَّحیم: یعنی ؛ ای كسی كه عمل ناچیز را پذیرا هستی، و از خطاهای بسیار در می گذری، كمترین عمل مرا بپذیر و گناهان بسیارم را به بخشای ؛ همانا كه تو آمرزنده و مهربان هستی، وقتی جوان این دعا را خواند، حضرت فرمود: اكنون چه می بینی؟ گفت: مردی خوش چهره و سفید روی و خوش بو با بهترین لباس، در كنارم آمد و با ورود او، آن شخص سیاه چهره رفت: حضرت فرمود: بار دیگر آن جملات را بخوان، وقتی تكرار كرد. و در همان لحظه روح، از بدنش خارج شد و به دست پر بركت پیامبر اسلام صلّی اللّه علیه و آله، نجات یافت و سعادتمند گردید.


چهل داستان و چهل حدیث از حضرت رسول خدا ( ص)/ عبدالله صالحی

 

 

موضوعات: حکایات مذهبی  لینک ثابت




بلال بن حمامه، یكی از یاران پیامبر اسلام صلّی اللّه علیه و آله حكایت كند: روزی آن حضرت در حال تبسّم و خنده بر ما وارد شد و صورت مباركش همانند ماه تابان نورانی بود. عبدالرّحمن بن عوف از جای خود برخاست و اظهار داشت:

یا رسول اللّه! این چه نوری است كه در چهره و صورت شما نمایان گشته است؟ حضرت فرمود: بشارتی از طرف خداوند متعال درباره برادر وپسر عمویم علی؛ و دخترم فاطمه زهراء سلام اللّه علیهما به من رسید بر این كه خداوند، فاطمه و علی بن ابی طالب را به ازدواج و نكاح یكدیگر در آورده است و دستور داده تا خازن و ماءمور بهشت درخت شجره طوبی را حركت دهد. پس شجره طوبی برگ هائی همانند سند و حواله، به تعداد دوستداران و علاقمندان اهل بیتِ من بر خود رویانید. سپس ملائكه ای را در كنار آن درخت به وجود آورد و به هر یك از آن ها یكی از اسناد و حواله های آن درخت را تحویل داد.

و چون روز قیامت بر پا شود و خلایق، محشور گردند، صدائی در بین آن جمع شنیده شود و توسّط آن، ملایك به هر یك از دوستداران اهل بیتِ من، یك برگ از آن اسناد و حواله ها داده می شود، كه برگه ایشان آزادی از آتش جهنّم ؛ و جواز ورود به بهشت خواهد بود. پس از آن، حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله افزود: علی وهمسرش فاطمه، مردان و زنان مسلمانِ امّتِ مرا از آتش جهنم نجات داده ؛ و ایشان را وارد بهشت خواهند نمود.


چهل داستان و چهل حدیث از حضرت رسول خدا ( ص)/ عبدالله صالحی

 

موضوعات: حکایات مذهبی  لینک ثابت




چهل و پنج دقيقه اي مي شد که در آن سوز سرما ايستاده بود. زن٬ کنار جاده منتظر کمک ايستاده بود. ماشين ها يکي پس از ديگري رد مي شدند. انگار با آن پالتوي کرمي اصلا توي برف ها ديده نمي شد. به ماشينش نگاه کرد که رويش حسابي برف نشسته بود. شالش را محکم تر دور صورتش پيچيد و کلاه پشمي اش را تا روي گوش هايش کشيد.
يک ماشين قديمي کنار جاده ايستاد و مرد جواني از آن پياده شد. زن ، کمي ترسيد اما بر خودش مسلط شد مرد جوان جلو آمد و به او سلام کرد و مشکلش را پرسيد. زن توضيح داد که ماشينش ، پنچر شده و کسي هم به کمک او نيامده است. مرد جوان از او خواست بيش از اين در آن سرماي آزار دهنده نماند و تا او پنچرگيري مي کند زن در ماشين بماند. او واقعا از خداوند متشکر بود که مرد جوان را برايش فرستاده است. در ماشين نشسته بود که مرد جوان تق تق به شيشه زد. زن پولي چند برابر پول پنچرگيري در مغازه را، برداشت و از ماشين پياده شد و بعد از اينکه از وي تشکر کرد، پول را به طرفش گرفت. مرد جوان، با ادب، پول را پس زد و گفت که اين کار را فقط براي رضاي خاطر خداوند انجام داده است و به او گفت: “در عوض ، سعي کنيد آخرين کسي نباشيد که کمک مي کند.”
از هم خداحافظي کردند و زن که به شدت گرسنه بود به طرف اولين رستوران به راه افتاد. از فهرست غذاي رستوران يکي را انتخاب کرده بود که زن جواني که ماه هاي آخر بارداري خود را مي گذراند با لباس بسيار کهنه و مندرسي به طرفش آمد و با مهرباني از او پرسيد چه ميل دارد. زن، غذايي 80 دلاري سفارش داد و پس از آنکه غذا را تمام کرد، يک اسکناس صد دلاري به زن جوان داد. زن جوان رفت تا بيست دلار بقيه را برگرداند. اما وقتي بازگشت خبري از آن زن نبود. در عوض، روي يک دستمال کاغذي روي ميز يادداشتي ديده مي شد.زن جوان يادداشت را برداشت. در يادداشت نوشته شده بود که آن بيست دلار به علاوه ي چهارصد دلار زير دستمال کاغذي براي وي گذاشته شده است تا براي زايمان دچار مشکل نشود. يادداشت براي آن زن بود و در آخر نوشته شده بود: “سعي کن آخرين نفري نباشي که کمک مي کند.”
شب که شوهر زن جوان به خانه بازگشت، بسيار محزون بود و گفت که به خاطر پول بيمارستان نگران است چون نزديک زمان زايمان است و آن ها آهي در بساط ندارند. زن جوان ماجراي آن روز را برايش تعريف کرد: درباره ي زني با پالتوي کرم روشن که مبلغ کافي براي او گذاشته بود و نامه را هم به او نشان داد.
قطره ي اشکي از گوشه ي چشم مرد جوان فرو ريخت و براي همسرش تعريف کرد که آن روز صبح در جاده به همين زن براي رضاي خداوند کمک کرده است .
تا “خدا” هست، هيچ لحظه اي آنقدرسخت
نميشود که نشود تحملش کرد! شدني ها را
انجام ده و تمام نشدني هايت رابه “خداوند”

موضوعات: حکایات جالب و شنیدنی  لینک ثابت




مرحوم قطب الدّین راوندی و دیگران بزرگان حکایت کنند:
روزی حمّاد بن عیسی به حضور مبارک مام جعفر صادق علیه السلام وارد شد و از آن حضرت تقاضا نمود تا برایش دعا نماید، که خداوند چندین مرتبه سفر حجّ، باغی مناسب و سرسبز، خانه ای نیک و وسیع ، همسری زیبا و خوش نام ؛ و از خانواده ای خوب ، همچنین فرزندانی متدیّن و نیکوکار نصیب و روزی او گرداند.
امام صادق علیه السلام چنین دعا نمود:
خداوندا! پنجاه مرحله سفر حجّ، باغی مناسب ، خانه ای نیک ، همسری خوب ؛ و از خانواده ای بزرگوار، فرزندانی نیکوکار و فهیم ، روزیِ حمّاد بن عیسی گردان .
یکی از دوستان حمّاد که در آن مجلس دعا حضور داشت ، گوید: پس از گذشت چند سالی ، به شهر بصره رفتم ؛ و میهمان حمّاد بن عیسی شدم .
حمّاد گفت : آیا به یاد می آوری آن روزی را که امام جعفر صادق علیه السلام برای من دعا کرد؟
گفتم : بلی .
گفت : من تاکنون چهل و هشت مرتبه حجّ انجام داده ام ؛ و این خانه ای را که می بینی ، در شهر بصره نظیر و مانندی ندارد، نیز باغی دارم که از هر جهت بهترین باغ ها است ، همسری پاک و نجیب دارم ، که از محترم ترین خانواده ها می باشد؛ و این هم فرزندانم می باشند، که مؤ دّب و متدیّن هستند؛ و همه این ها از برکت دعای امام جعفر صادق علیه السلام است .
همین شخص در ادامه داستان گوید: حمّاد پس از پایان پنجاهمین مراسم حجّ، نیز برای سفر پنجاه و یکمین بار عازم مکّه معظّمه شد؛ و چون به جُحْفِه رسید، خواست که احرام ببندد، ناگهان سیل آمد و حمّاد را با خود برد و همراهانش جنازه او را نجات دادند.
و به همین جهت ، حمّاد به عنوان غریق جُحْفِه معروف شد.(1)

1-الخرایج والجرایح : ص 200، بحارالا نوار: ج 47 ص 116 ح 153.

 

موضوعات: حکایات مذهبی, مکتب امام صادق(ع)  لینک ثابت





روزي منصور (خليفه عباسي) مشغول طواف بود مردي به نام ربيع نزد او آمد و گفت : فلان غلام آزاد شده ات مرده و غلام ديگرت سر از بدن او جدا كرده است . منصور بسيار خشمگين شده اتفاقا ابن شبرمه و ابن ابي ليلي و چند تن از قضات و فقهاي ديگر نزد او بودند، منصور حكم مساءله را از آن جويا شد، ولي هيچكس از آنان به او پاسخ نداد. منصور متردد بود، نمي دانست او را بكشد يا نه ؟ بعضي از حاضران به منصور گفتند:

در اين ساعت شخصي آمده كه اگر اين مساءله پاسخي داشته باشد نزد اوست . او امام جعفر صادق عليه السلام است كه الان مشغول سعي شده است . ربيع به دستور منصور نزد امام رفت و موقعي كه آن حضرت در مروه بود مساءله را از آن حضرت سوال نمود. امام عليه السلام به وي فرمود: مي بيني كه من مشغول سعي هستم برو به منصور بگو فقها و دانشمندان نزد تو بسيارند مساءله را از آنها بپرس ! ربيع جريان عدم پاسخگويي آنان را خدمت امام عرضه داشت ولي دستور امام را اجرا كرده نزد منصور برگشت و پيغام آن حضرت را رساند. منصور مجددا او را خدمت امام فرستاد، ربيع خدمت آن حضرت رسيد، امام به او فرمود:

اندكي حوصله كن تا از سعي فارغ شوم . و چون فارغ گرديد در گوشه اي از مسجدالحرام نشست و به ربيع فرمود: نزد منصور برو و به او بگو كسي كه سر ميت را بريده صد دينار بدهكار است ربيع نزد منصور رفت و پاسخ آن حضرت را گفت . حضار به ربيع گفتند: برو از او بپرس چرا صد دينار؟ ربيع نزد امام برگشت و فلسفه حكم را سوال نمود. حضرت به وي فرمود: زيرا ديه نطفه بيست دينار، و علقه چهل دينار، و مضغه شصت دينار، و استخوان هشتاد دينار، و گوشت صد دينار، مي باشد، و خداوند مي فرمايد:

ثم انشاناه خلقا آخر يعني پس از مرحله گوشت ، او را آفرينشي ديگر پديد آورديم ، و ميت به منزله جنين است كه در رحم مادر گوشت و استخوان شده وليكن روح در او ندميده است كه ديه اش صد دينار مي باشد. ربيع نزد منصور برگشت و پاسخ آن حضرت را رساند، حضار از اين استنباط بسي در شگفت شده باز به ربيع گفتند: نزد حضرت برو و بپرس اين صد دينار مال چه كسي مي باشد؟ امام عليه السلام در پاسخ فرمود: مال ورثه نيستند، زيرا اين مال را پس از مرگ مستحق شده است ؛ و بايد با اين پول برايش حج بدهند، يا صدقه و يا در راه خير ديگري صرف نمايند.

 


قضاوت هاي امير المؤمنين علي (ع) / محمد تقي تستري

موضوعات: حکایات مذهبی, مکتب امام صادق(ع)  لینک ثابت




نصيحت امام صادق (علیه السلام)

امام صادق (ع) به غلامي داشت كه هر گاه امام به مسجد مي رفت ، همراه امام بود و استر امام را نگه مي داشت تا امام از مسجد بيرون آيد، به اين ترتيب سعادت ملازمت با امام صادق (ع) نصيب او شده بود. اتفاقا در آن ايام ، جمعي از شيعيان خراساني براي زيارت به مدينه آمده بودند، يكي از آنها نزد آن غلام آمد و گفت : من اموال بسيار دارم ، حاضرم بجاي تو غلامي امام كنم و تو صاحب همه آن اموال گردي ، نزد امام برو از او خواهش كن تا غلامي مرا بپذيرد، و سپس به خراسان برو و همه آن اموال مرا براي خود ضبط كن . غلام به حضور امام صادق (ع) آمد و عرض كرد: فدايت شوم ، مي داني كه خدمتكار مخلص هستم و سالها است بر اين خدمت مي گذرد، حال اگر خداوند خير و بركتي به من برساند، آيا شما از آن جلوگيري مي كنيد؟ امام فرمود: اگر آن خير نزد من باشد به تو مي دهم ، و اگر ديگري به تو رسانيد هرگز از آن جلوگيري نخواهم كرد. غلام قصه خود را با ثروتمند خراساني بيان كرد.
امام فرمود: مانعي ندارد اگر تو بي ميل شده اي ، ولي او خدمت را پذيرفته است ، او را بجاي تو پذيرفتم و تو را آزاد نمودم . آن غلام براي خداحافظي نزد امام آمد و خداحافظي نمود، و حركت كرد كه برود، چند قدم كه برداشت ، امام (ع) او را طلبيد و به او فرمود: به خاطر طول خدمتي كه نزد ما داشتي ، مي خواهم كه يك نصيحت به تو بكنم ، آنگاه مختار هستي ، آن نصيحت اين است كه وقتي روز قيامت شود، رسول خدا(ص) به نور خدا چسبيده ، و علي (ع) به رسول خدا(ص) چسبيده و ما امامان به اميرمؤمنان علي (ع) چسبيده ايم ، و شيعيان ما به ما آويخته اند، آنگاه هر جا ما وارد گرديم آنها نيز وارد گردند. غلام تا اين نصيحت را شنيد، پشيمان شد و گفت : من در خدمت خود باقي مي مانم ، و آخرت را به دنيا نمي فروشم ، سپس نزد آن مرد خراساني آمد، مرد خراساني از قيافه غلام دريافت كه پشيمان شده ، به او گفت : اين گونه كه چهره ات نشان مي دهد، آمادگي جابجائي نداري . غلام ، نصيحت امام را نقل كرد و گفت : اين نصيحت مرا منقلب كرد و از تصميم خود برگشتم ، آنگاه غلام ، مرد خراساني را نزد امام صادق (ع) برد، امام از محبت مرد خراساني تقدير كرد، و مقام ولاء و دوستي او را پذيرفت ، سپس دستور داد هزار دينار به غلام دادند.

 


داستان دوستان / محمد محمدي اشتهاردي

موضوعات: حکایات مذهبی, مکتب امام صادق(ع)  لینک ثابت






امام صادق (عليه السلام) فرمود: هرگاه يكي از شما حاجتي از خدا خواست كه حتما برآورده گردد، بايد دل به خدا ببندد و از مردم نااميد شود، و اميد جز خدا نداشته باشد، وقتي كه خداوند قلب مؤ من را چنين ديد، قطعا حاجت او را - اگر از خدا طلبيد - بر مي آورد، قبل از آنكه به حساب و باز خواست خداوند در قيامت كشيده شويد خود را به حساب بكشيد چرا كه در روز قيامت پنجاه ايستگاه (بازرسي) است كه توقف در هر ايستگاه ، مدت هزار سال است ، سپس آيه 5 سوره سجده را خواند :

ثم يعرج اليه من يوم كان مقداره خمسين الف سنه مما تعدون : - جبرئيل و فرشتگان به سوي خدا عروج مي كنند، در روز(قيامت) كه اندازه آن ، پنجاه هزار سال از آنچه مي شماريد (از سالهاي دنيا باشد).

 


داستان صاحبدلان / محمد محمدي اشتهاردي

موضوعات: حکایات مذهبی  لینک ثابت





آورده اند که روزی ابوحنیفه در مدرسه مشغول تدریس بود .
بهلول هم در گوشه ای نشسته و به درس او گوش می داد . ابوحنیفه در بین درس گفتن اظهار نمود که امام جعفر صادق (ع) سه مطلب اظهار می نماید که مورد تصدیق من نمی باشد و آن سه مطلب بدین نحو است.
اول آنکه می گوید شیطان در آتش جهنم معذب خواهد شد و حال آنکه شیطان خود از آتش خلق شده و چگونه ممکن است آتش او را معذب نماید و جنس از جنس متاذی نمی شود .
دوم آنکه می گوید خدا را نتوان دید حال آنکه چیزی که موجود است باید دیده شود . پس خدا را با چشم می توان دید .
سوم آنکه می گوید مکلف فاعل فعل خود است که خودش اعمال را به جا می آورد حال آنکه تصور و شواهد بر خلاف این است. یعنی عملی که از بنده سر میزند از جانب خداستو ربطی به بنده ندارد .
چون ابوجنیفه این مطالب را گفت بهلول کلوخی از زمین برداشت و به طرف ابوحنیفه پرتاب نمود که از قضا آن کلوخ به پیشانی ابوحنیفه خورد و او را سخت ناراحت نمود و سپس بهلول فرار کرد شاگردان ابوحنیفه عقب او دویده و او را گرفتند و چون با خلیفه قرابت داشت او را نزد خلیفه بردند و جریان را به او گفتند .
بهلول جواب داد ابوحنیفه را حاضر نمایید تا جواب او را بدهم . چون ابوحنیفه حاضر شد بهلول به او گفت: از من چه ستمی به تو رسیده ؟
ابو حنیفه گفت : کلوخی به پیشانی من زده ای و پیشانی و سر من درد گرفت.
بهلول گفت درد را می توانی به من نشان دهی ؟
ابوحنیفه گفت: مگر می شود درد را نشان داد ؟
بهلول جواب داد تو خود می گفتی که چیزی که وجود دارد را می توان دید و بر امام صادق
(ع) اعتراض می نمودی و می گفتی چه معنی دارد خدای تعالی وجود داشته باشد و او را نتوان دید و دیگر آنکه تو در دعوی خود کاذب و دروغگویی که که می گویی کلوخ سر تو را به درد آورد زیرا کلوخ از جنس خاک است و تو هم از خاک آفریده شده ای پس چگونه از جنس خود متاذی می شوی و مطلب سوم خود گفتی که افعال بندگان از جانب خداست پس چگونه می توانی مرا مقصر کنی و مرا پیش خلیفه آورده ای و از من شکایت داری و ادعای قصاص می نمایی .
ابوحنیفه چون سخن معقول بهلول را شنید شرمنده و خجل شده و از مجلس خلیفه بیرون رفت.

موضوعات: حکایات بهلول  لینک ثابت