✿نـــگـــــــین عــــــــــرش✿
 
 




نگین عرش
وبلاگ به نام فاطمه زهرا(س)(نگین عرش) ساخته شده✿ هستيِ هستي به بود فاطمه ست✿ مهر محراب سجود فاطمه ست✿ قصـه راكوته كنم كاندر ازل✿ عـلت خلقت وجود فاطمه ست✿


Random photo
چند بار مردنت تکرار شد تا بمیری؟؟؟!!!!


آخرین مطالب


موضوعات


پربازدیدترین مطالب
پربازدیدترین مطالب


تدبر در قرآن
آیه قرآن





ذکر ایام هفته

مهدویت امام زمان (عج)


سخن بزرگان


کرامات معصومین(ع)
آیه قرآن


جستجو


تعبیر خواب رویا



قال انبیاء

وضعیت یاهو مذهبی



آخرین نظرات





 



در سيره اخلاقي امام باقر(علیه السّلام) آمده است:

روزي يك نفر مسيحي به آن حضرت جسارت كرد و گفت : «انت بقر؛ تو گاو هستي.»
امام بدون اينكه خشمگين شود، فرمود: «لا انا باقر؛ نه من باقرم.» مسيحي گفت: تو پسر آن زن آشپز هستي؟ امام فرمود: آري مادرم يك بانوي آشپز بود. آن مرد براي اينكه امام را عصباني كند، دوباره گفت: ت

و پسر زن سياه چرده، زنگي و دشنام گو هستي. امام پاسخ داد. اگر تو راست مي گويي، خدا مادرم را بيامرزد و اگر دروغ مي گويي، خداوند تو را ببخشد.

وقتي آن مرد مسيحي بردباري و حلم بي پايان امام را مشاهده كرد كه با اين اهانت ها هرگز خشمگين نشد و كاملا بر نفس خود مسلط بود، زبان بر شهادتين جاري كرد و مسلمان شد


المناقب، محمدبن شهر آشوب ج 4، ص.20

موضوعات: حکایات مذهبی  لینک ثابت




 ﺩﺭ ﺑﻐﺪﺍﺩ ﻣﺮﺩ ﻓﺎﺳﻘﻰ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﺍﺣﺘﻀﺎﺭ ﻭﺻﯿّﺖ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﻣﺮﺍ ﺑﺒﺮﯾﺪ ﻧﺠﻒ ﺍﺷﺮﻑ ﺩﻓﻦ ﮐﻨﯿﺪ ﺷﺎﯾﺪ
ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﻣﺮﺍ ﺑﯿﺎﻣﺮﺯﺩ ﻭ ﺑﺨﺎﻃﺮ ﺣﻀﺮﺕ ﺍﻣﯿﺮ ﺍﻟﻤﻮﻣﻨﯿﻦ ﻋﻠﯿﻪ ﺍﻟﺴﻼﻡ ﺑﺒﺨﺸﺪ.
ﭼﻮﻥ ﻭﻓﺎﺕ ﮐﺮﺩ ﻗﻮﻡ ﻭ ﺧﻮﯾﺸﺎﻥ ﺍﻭ ﺣﺴﺐ ﺍﻟﻮﺻﯿّﻪ ﺍﻭ ﺭﺍ ﻏﺴﻞ ﺩﺍﺩﻩ ﻭ ﮐﻔﻦ ﻧﻤﻮﺩﻧﺪ ﻭ ﺩﺭ ﺗﺎﺑﻮﺗﻰ ﮔﺬﺍﺭﺩﻧﺪ ﻭ ﺑﺴﻮﻯ ﻧﺠﻒ ﺣﻤﻞ ﮐﺮﺩﻧﺪ .
ﺷﺐ ﺣﻀﺮﺕ ﺍﻣﯿﺮ ﻋﻠﯿﻪ ﺍﻟﺴﻼﻡ ﺑﻪ ﺧﻮﺍﺏ ﺑﻌﻀﻰ ﺍﺯ ﺧﺪّﺍﻡ ﺣﺮﻡ ﺧﻮﺩ ﺁﻣﺪﻧﺪ، ﻭ ﻓﺮﻣﻮﺩﻧﺪ: ﻓﺮﺩﺍ ﺻﺒﺢ ﻧﻌﺶ ﯾﮏ ﻓﺎﺳﻖ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺑﻐﺪﺍﺩ ﻣﻰ ﺁﻭﺭﻧﺪ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺯﻣﯿﻦ ﻧﺠﻒ ﺩﻓﻦ ﮐﻨﻨﺪ، ﺑﺮﻭﯾﺪ ﻭ ﻣﺎﻧﻊ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭ ﺷﻮﯾﺪ ! ﻭ ﻧﮕﺬﺍﺭﯾﺪ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺟﻮﺍﺭ ﻣﻦ ﺩﻓﻦ ﮐﻨﻨﺪ .
ﻓﺮﺩﺍ ﮐﻪ ﺷﺪ ﺧﺪّﺍﻡ ﺣﺮﻡ ﻣﻄﻬّﺮ ﯾﮑﺪﯾﮕﺮ ﺭﺍ ﺧﺒﺮ ﮐﺮﺩﻧﺪ، ﺭﻓﺘﻨﺪ ﻭ ﺩﺭ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺩﺭﻭﺍﺯﻩ ﻧﺠﻒ ﺍﯾﺴﺘﺎﺩﻧﺪ، ﮐﻪ ﻧﮕﺬﺍﺭﻧﺪ ﮐﻪ ﻧﻌﺶ ﺁﻥ ﻓﺎﺳﻖ ﺭﺍ ﻭﺍﺭﺩ ﮐﻨﻨﺪ، ﻫﺮ ﻗﺪﺭ ﺍﻧﺘﻈﺎﺭ ﮐﺸﯿﺪﻧﺪ ﮐﺴﻰ ﺭﺍ ﻧﯿﺎﻭﺭﺩﻧﺪ .
ﺷﺐ ﺑﻌﺪ ﺑﺎﺯ ﺩﺭ ﺧﻮﺍﺏ ﺩﯾﺪﻧﺪ ﺣﻀﺮﺕ ﺍﻣﯿﺮ ﻋﻠﯿﻪ ﺍﻟﺴﻼﻡ ﺭﺍ ﮐﻪ ﻓﺮﻣﻮﺩ : ﺁﻥ ﻣﺮﺩ ﻓﺎﺳﻖ ﺭﺍ ﮐﻪ ﺷﺐ ﮔﺬﺷﺘﻪ ﮔﻔﺘﻢ ﻧﮕﺬﺍﺭﯾﺪ ﻭﺍﺭﺩ ﺷﻮﻧﺪ ﻓﺮﺩﺍ ﻣﯿﺂﯾﻨﺪ، ﺑﺮﻭﯾﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺍﺳﺘﻘﺒﺎﻝ ﺍﻭ، ﻭ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﺎ ﻋﺰّﺕ ﻭ ﺍﺣﺘﺮﺍﻡ ﺗﻤﺎﻡ ﺑﯿﺎﻭﺭﯾﺪ ﻭ ﺩﺭ ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﺟﺎﻫﺎ ﺩﻓﻦ ﮐﻨﯿﺪ . ﮔﻔﺘﻨﺪ : ﺁﻗﺎ ﺷﺐ ﻗﺒﻞ ﻓﺮﻣﻮﺩﯾﺪ ﻧﮕﺬﺍﺭﯾﺪ ﻭ ﺣﺎﻻ ﻣﯿﻔﺮﻣﺎﺋﯿﺪ ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﺟﺎ ﺩﻓﻦ ﺷﻮﺩ ! ؟
ﺣﻀﺮﺕ ﻓﺮﻣﻮﺩ : ﺁﻧﻬﺎﯾﻰ ﮐﻪ ﻧﻌﺶ ﺭﺍ ﻣﻰ ﺁﻭﺭﺩﻧﺪ، ﺷﺐ ﮔﺬﺷﺘﻪ ﺭﺍﻩ ﺭﺍ ﮔﻢ ﮐﺮﺩﻧﺪ، ﻭ ﻋﺒﻮﺭﺷﺎﻥ ﺑﻪ ﺯﻣﯿﻦ ﮐﺮﺑﻼ ﺍﻓﺘﺎﺩ، ﺑﺎﺩ ﻭﺯﯾﺪ ﺧﺎﮎ ﻭ ﻏﺒﺎﺭ ﺯﻣﯿﻦ ﮐﺮﺑﻼ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺗﺎﺑﻮﺕ ﺍﻭ ﺭﯾﺨﺘﻪ ﺍﺯ ﺑﺮﮐﺖ ﺧﺎﮎ ﮐﺮﺑﻼ ﻭ ﺍﺣﺘﺮﺍﻡ ﻓﺮﺯﻧﺪﻡ ﺣﺴﯿﻦ ﻋﻠﯿﻪ ﺍﻟﺴﻼﻡ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺍﺯ ﺟﻤﯿﻊ ﺗﻘﺼﯿﺮﺍﺕ ﺍﻭ ﮔﺬﺷﺖ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺁﻣﺮﺯﯾﺪ ﻭ ﺭﺣﻤﺖ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺷﺎﻣﻞ ﺣﺎﻟﺶ ‍ ﮔﺮﺩﺍﻧﯿﺪﻩ ﺍﺳﺖ.

حسین جان…!
غبار ماتم تو آبرو بمن بخشید …
به عالمى ندهم این غبار ماتم را …!

پی ﻧﻮﺷﺖ :
ﺗﺤﻔﻪ ﺍﻟﻤﺠﺎﻟﺲ - ﺍﻧﻮﺍﺭ ﺁﺳﻤﺎﻧﻰ ﺹ ۱۰۴اللهم الرزقنا زیاره الحسین فی الدنیا و شفاعت الحسین فی الاخره 

موضوعات: حکایات مذهبی  لینک ثابت




 

از بین بردن گمراه کننده

مردی برای امام حسن -ع-هدیه ای آورده بود، امام به او فرمودند: در مقابل هدیه ات کدامیک از این دو را می خواهی، بیست برابر هدیه ات -بیست هزار درهم- بدهم یا بابی از علم را برایت بگشایم، که بوسیله آن بر فلان مرد که ناصبی و دشمن خاندان ما است غلبه پیدا کنی و شیعیان ضعیف الاعتقاد آبادی خود را از گفتار او نجات دهی، اگر آنچه بهتر است انتخاب کنی من هم بین دو جایزه جمع می کنم -یعنی بیست هزار درهم و باب علم-.در صورتیکه در انتخاب اشتباه کنی به تو اجازه می دهم که یکی را برای خود بگیری!

عرض کرد: ثواب من در اینکه ناصبی را مغلوب کنم و شیعیان ضعیف را هدایت و از حرفهای او نجات بدهم آیا مساوی است با همان بیست هزار درهم؟ فرمود: آن ثواب بیست هزار برابر بهتر از تمام دنیاست. عرض کرد: در این صورت چرا انتخاب کنم آن قسمتی را که ارزشش کمتر است، همان باب علم را اختیار می نمایم.

امام فرمود: نیکو انتخاب کردی؛ باب علمی که وعده داه بود تعلیمش نمود و بیست هزار درهم را نیز اضافه بعه او پرداخت، و او از خدمت امام مرخص شد.

در آبادی با آن مرد ناصبی بحث کرد و او را مجاب و مغلوب نمود. این خبر به امام رسید، و روزی اتفاقا شرفیاب خدمت امام شد، امام به او فرمود: هیچکس مانند تو سود نبرد، هیچکس از دوستان سرمایه ای مثل تو بدست نیاورد، زیرا در درجه اول دوستی خدا، دوّم دوستی پیامبر و علی -ع- سوم دوستی عترت و ائمه، چهارم دوستی ملائکه، پنجم دوستی برادران مؤمنت را بدست آوردی، و به عدد هر مؤمن و کافر پاداشی هزار برابر بهتر از دنیا نصیبت شد، بر تو گوارا باشد.)۱)

۱. داستانها و پندها ۴/۹۱- احتجاج طبرسی ص ۶

منبع : یکصد موضوع ۵۰۰ داستان ، ج۱ ، نوشته ی سید علی اکبر صداقت ، نشر ناصر

موضوعات: حکایات مذهبی  لینک ثابت




 

غلام سیاهی را به خدمت علی (ع) آوردند که دزدی کرده بود. حضرت فرمود: ای اسود -سیاه- دزدی کردی؟ عرض کرد: بلی یا علی (ع)، فرمود: قیمت آنچه دزدیده ای به دانک و نیم می رسد؟ عرض کرد: بلی، فرمود: بار دیگر از تو می پرسم اگر اعتراف نمایی )انگشت( دست راست تو را قطع می کنم.

عرض کرد: بلی یا امیرالمؤمنین؛ حضرت بار دیگر از وی پرسید و او اعتراف کرد؛ به فرموده امام انگشتان دست راست او را بریدند.غلام سیاه انگشتان دست بریده را بر دست دیگر گرفته و بیرون رفت، در حالی که خون از آن می چکید.

عبدالله بن الکوّاء *۱* به وی رسید و گفت: غلام سیاه دست راستت را کی برید؟

گفت: شاه ولایت امیر مؤمنان پیشوای متقیان مولای من و جمیع مردمان و وصی رسول آخر الزمان.

ابن الکوّاء گفت: ای غلام! او دست تو را بریده است و تو مدح و ثنای او می کنی؟گفت: چگونه مدح او نگویم که دوستی او با خون و گوشت من آمیخته است؟! آن حضرت دست مرا به حق برید.

ابن الکوّاء به خدمت حضرت امیر علیه السلام آمد و آنچه شنیده بود را معروض داشت. حضرت فرمود: ما را دوستانی هستند که اگر به حق قطعه قطعه شان کنیم به جز دوستی ما نیفزاید، و دشمنانی می باشند که اگر عسل به گلویشان فرو کنیم جز دشمنی ما نیفزاید.

پس حضرت امام حسن (ع) را فرمود: برو غلام سیاه را بیاور او رفت و غلام سیاه را همراه خود آورد؛ حضرت فرمود: ای غلام من دست تو را بریدم و تو مدح و ثنایم می کنی؟!

غلام عرض کرد: مدح و ثنای شما را حق تعالی می کند، من که باشم که مدح شما را کنم یا نکنم!حضرت دست او را -به معجزه- به جای خود نهاد، ردای خود را بر وی افکند و دعایی بر آن خواند- بعضی گفته اند سوره حمد بود- فی الحال دست وی درست شد، چنانکه گویی هرگز نبریده اند.(2)

۱. از منافقین و خوارج بوده است که سوالات زیادی در موضوعات مختلف از امام می کرده است.

۲. تحفة المجالس ص ۱۱۳



منبع : یکصد موضوع ۵۰۰ داستان ، ج۱ ، نوشته ی سید علی اکبر صداقت ، نشر ناصر

موضوعات: حکایات مذهبی  لینک ثابت




ابودرداء می گوید:

شبی امیرمؤمنان(ع) را دیدم که از مردمان کنار گرفته و در مکان خلوتی مشغول مناجات با پروردگار و گریه و زاری است و می فرمود: بار خدایا! چه بسیار گناهانی که با بردباری از عقوبتش درگذشتی و چه بسیار جرایمی که به کرم و بزرگواری ات آن را آشکار نساختی! بار خدایا!…
ناگاه دیدم صدا خاموش شد, گفتم: حتماً حضرت را خواب برده است. رفتم تا آن حضرت را بیدار کنم. چون ایشان را حرکت دادم, دیدم همچون چوب خشک شده ای است. گفتم: إنّا لِلّهِ وَإنّا إلَیهِ راجِعُون. حضرت از دنیا رفت.
به خانه آن حضرت رفتم و فاطمه(س) را از این امر آگاه ساختم. فرمود: این حالتی است که از ترس خدا هر شب بر او عارض می شود. پس از اندکی, آب بر چهره او پاشیدم تا به هوش آمد.

به نقل از: اسرار الصلوة, ص214ـ

موضوعات: حکایات مذهبی  لینک ثابت




مى نويسند: روزى يكى از حيوانات دريائى سر از آب بيرون آورده عرض ‍ كرد اى سليمان، امروز مرا ضيافت و مهمان كن، سليمان امر كرد آذوقه يك ماه لشكرش را لب دريا جمع كردند تا آنكه مثل كوهى شد، پس تمام آنها را به آن حيوان دادند، تمام را بلعيد و گفت:
بقيه قوت من چه شد، اين مقدارى از غذاهاى هر روز من بود.
سليمان تعجب كرد، فرمود:
آيا مثل تو ديگر جانورى در دريا هست، آن ماهى گفت:
هزار گروه مثل من هستند، پس هر كسى كه روى حقيقت توكل بر خدا پيدا كرد، خداوند از جايى كه گمان ندارد اسباب روزى او را فراهم مى كند.

 

موضوعات: حکایات مذهبی  لینک ثابت




در ایامی که امبرالمؤمنین علی علیه السلام زمامدار کشور اسلام بود، اغلب به سرکشی بازارها می رفت و گاهی به مردم تذکراتی می داد.
روزی از بازار خرمافروشان گذر می کرد، دختر بچه ای را دید که گریه می کند، ایستاد و علت گریه اش را پرسش کرد. او در جواب گفت: آقای من یک درهم داد خرما بخرم، از این کاسب خریدم به منزل بردم امّا نپسندیدند، حال آورده ام که پس بدهم کاسب قبول نمی کند.
حضرت به کاسب فرمود: این دختر بچه خدمتکار است و از خود اختیاری ندارد، شما خرما را بگیر و پولش را برگردان.
کاسب از جا حرکت کرد و در مقابل کسبه و رهگذرها با دستش به سینه علی علیه السلام زد که او را از جلوی دکانش رد کند.
کسانی که ناظر جریان بودند آمدند و به او گفتند، چه می کنی این علی بن ابیطالب علیه السلام است!!
کاسب خود را باخت و رنگش زرد شد، فوراً خرمای دختر بچه را گرفت و پولش را داد.
سپس به حضرت عرض کرد: ای امیرالمؤمنین علیه السلام از من راضی باش و مرا ببخش.
حضرت فرمود: چیزی که مرا از تو راضی می کند این است که: روش خود را اصلاح کنی و رعایت اخلاق و ادب را بنمایی.


(بحارالانوار،جلد9،صفحه519)
(یکصد موضوع 500 داستان،سیدعلی اکبر صداقت، صفحه32و33)

موضوعات: حکایات مذهبی  لینک ثابت




روزي مردي فقير،
با ظرفي پر از انگور،
نزد رسول الله آمد و به او هدیه داد،
رسول الله آن ظرف را گرفت و شروع كرد به خوردن انگور
و با خوردن هر دانه انگور تبسمي ميكرد …
و آن مرد از خوشحالي انگار بال در آورده و پرواز ميكرد،
اصحاب رسول الله بنابه عادت منتظر اين بودند كه آنها را در خوردن شريك نمايد …
و رسول الله همه انگورها را خورد و به آنها تعارفي نكرد .
آن مرد فقير با خوشحالي فراوان از آنجا رفت .

يكي از اصحاب پرسيد:
يا رسول الله عادت بر اين داشتيد كه ما را در خوردن شريك ميكرديد،
اما اين بار به تنهائي انگورها را خورديد!!

رسول الله لبخندي زد و فرمود :
ديديد خوشحالي آن مرد وقتي انگورها را ميخوردم؟
انگورها آنقدر تلخ بود،
كه ترسيدم اگر يكي از شما در خوردن تلخي نشان دهد خوشحالي آن مرد به افسردگي مبدل شود .(1)

1) روضه المتقیین ,جلد ۱۳

 

موضوعات: حکایات مذهبی  لینک ثابت