✿نـــگـــــــین عــــــــــرش✿
 
 




نگین عرش
وبلاگ به نام فاطمه زهرا(س)(نگین عرش) ساخته شده✿ هستيِ هستي به بود فاطمه ست✿ مهر محراب سجود فاطمه ست✿ قصـه راكوته كنم كاندر ازل✿ عـلت خلقت وجود فاطمه ست✿


Random photo
حرف زدن راجع به دیگران


آخرین مطالب


موضوعات


پربازدیدترین مطالب
پربازدیدترین مطالب


تدبر در قرآن
آیه قرآن





ذکر ایام هفته

مهدویت امام زمان (عج)


سخن بزرگان


کرامات معصومین(ع)
آیه قرآن


جستجو


تعبیر خواب رویا



قال انبیاء

وضعیت یاهو مذهبی



آخرین نظرات





 




کوه بلندی بود که لانه عقابی با چهار تخم، بر بلندای آن قرار داشت. یک روز زلزله ای کوه را به لرزه در آورد و باعث شد که یکی از تخم ها از دامنه کوه به پایین بلغزد. بر حسب اتفاق آن تخم به مزرعه ای رسید که پر از مرغ و خروس بود. مرغ و خروس ها می دانستند که باید از این تخم مراقبت کنند و بالاخره هم مرغ پیری داوطلب شد تا روی آن بنشیند وآن را گرم نگهدارد تا جوجه به دنیا بیاید. یک روز تخم شکست و جوجه عقاب از آن بیرون آمد. جوجه عقاب مانند سایر جوجه ها پرورش یافت و طولی نکشید که جوجه عقاب باور کرد که چیزی جز یک جوجه خروس نیست. او زندگی و خانواده اش را دوست داشت اما چیزی از درون او فریاد می زد که تو بیش از این هستی. تا این که یک روز که داشت در مزرعه بازی می کرد متوجه چند عقاب شد که در آسمان اوج می گرفتند و پرواز می کردند. عقاب آهی کشید و گفت: ای کاش من هم می توانستم مانند آنها پرواز کنم. مرغ و خروس ها شروع کردند به خندیدن و گفتند: تو خروسی و یک خروس هرگز نمی تواند بپرد.اما عقاب همچنان به خانواده واقعی اش که در آسمان پرواز می کردند خیره شده بود و در آرزوی پرواز به سر می برد. اما هر موقع که عقاب از رویای اش سخن می گفت به او می گفتند که رویای تو به حقیقت نمی پیوندد و عقاب هم کم کم باور کرد. بعد از مدتی او دیگر به پرواز فکر نکرد و مانند یک خروس به زندگی ادامه داد و بعد از سالها زندگی خروسی، از دنیا رفت.
نکته: تو همانی که می اندیشی، هر گاه به این اندیشیدی که تو یک عقابی به دنبال رویاهایت برو و به سخنان اطرافیان خود فکر نکن.

موضوعات: داستان  لینک ثابت





« ایاز» به علت توجه و علاقه ی وافر سلطان محمود به او، به شدت مورد حسادت مقامات دربار بود. یک بار نزد سلطان بدگویی کردند که ایاز هر روز قبل از اینکه به دربار و به حضور سلطان بیاید، به منزلی می رود و گویا از کسی دستور می گیرد و شب هم که از حضور سلطان مرخص می شود، سر راه به همان منزل می رود و گویا اخبار دربار را به آن شخص گزارش می دهد. سلطان دستور داد آن منزل را تفتیش کنند. ماموران وقتی وارد آن منزل شدند، دیدند تنها یک اتاق دارد که در آن اتاق، یک پوستین شبانی به میخ آویزان است… خبر را برای سلطان آوردند… ایاز که به خدمت سلطان آمد، سلطان قضیه را از او پرسید. ایاز گفت: آنچه در آن اتاق آویخته است، پوستین شبانی من است که قبل از آشنایی با سلطان بر تن داشتم و چوپانی می کردم. هر روز قبل از آنکه به دربار بیایم، به آن اتاق می روم و آن پوستین را بر تن می کنم و به خود می گویم« ایاز، خودت را گم نکنی و فراموشت نشود که تو همان چوپان فقیر و بی کسی؛ هر چه داری از برکت سلطان است.» شب هم یک بار دیگر همین را به خود یادآوری می کنم تا خودم را گم نکنم و حق سلطان را فراموش نکنم.
نتیجه: چه زیباست به یاد داشته باشیم که هر چه داریم از لطف و کرم خداست که سلطان ماست.

موضوعات: داستان  لینک ثابت





ﭼﻮﭘﺎﻧﯽ ﻫﺮﺭﻭﺯﮐﺎﺳﻪ ﺷﯿﺮﯼ ﺟﻠﻮ ﺳﻮﺭﺍﺧﯽ می گذﺍﺷﺖ
ﻣﺎﺭﯼ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﻣﯽ آمد
ﺷﯿﺮرا ﻣﯿﺨﻮﺭﺩﻭسکه ﺍﯼ ﺩﺭﺁﻥ ﻣﯿﺮﯾﺨﺖ . ﭼﻮﭘﺎﻥ ﻣﺮﯾﺾ ﺷﺪ
.ﺑﻪ ﭘﺴﺮﺵ
ﮔﻔﺖ ﻫﻤﺎﻥ ﮐﺎﺭﺭﺍ ﺑﮑﻨﺪ . ﭘﺴﺮﻭﺳﻮﺳﻪ ﺷﺪﻭﺧﻮﺍﺳﺖ ﻣﺎﺭﺭﺍﺑﮑﺸﺪﻭﺗﻤﺎﻡ ﺳﮑﻪها رﻭ برﺩﺍﺭﺩ . ﻫﻤﯿﻦ ﮐﺎﺭرا ﮐﺮﺩ . ﻭﻟﯽ ﻣﺎﺭﺯﺧﻤﯽ ﺷﺪ
ﻭﭘﺴﺮرا نیش ﺯﺩﻭ پسر ﻣﺮﺩ .
ﭼﻮﭘﺎﻥ ﻣﺪﺗﯽ ﺑﻌﺪ ﺑﯽ ﭘﻮﻝ ﺷﺪﻭ ﺑﻪ ﺭﺳﻢ ﻗﺪﯾﻢ، ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﮐﺎﺳﻪ ﺷﯿﺮﯼ
ﺟﻠﻮﺳﻮﺭﺍﺥ ﮔﺬﺍﺷﺖ .ﻣﺎﺭ ﺷﯿﺮرا ﺧﻮﺭﺩﻭﺳﮑﻪ ﺍﯼ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺩﺍﺩ ﻭﮔﻔﺖ: ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﺩﯾﮕﻪ ﺑﺮﺍیم ﺷﯿﺮﻧﯿﺎور چون نه ﺗﻮ ﻣﺮﮒ ﭘﺴﺮﺕ را فراموش می کنی
ﻭ ﻧﻪ ﻣﻦ ﺩﻡ ﺑﺮﯾﺪﻩ م را
ﮔﺎﻫﯽ ﺑﺎﯾﺪ ﺩﻝ ﮐﻨﺪ ﺗﺎ ﺯﺧﻢ ﮐﻬﻨﻪ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﺷﻮﺩ .

ﺩﻟﺘﺎﻥ ﻋﺎﺭﯼ ﺍﺯ ﻫﺮ ﺯخمی

موضوعات: داستان  لینک ثابت




 

سه برادر مردی را نزد حضرت علی علیه السلام آوردند و گفتند اين مرد پدرمان را کشته است.

امام علی (علیه السلام) به آن مرد فرمودند: چرا او را کشتی؟

آن مرد عرض کرد: من چوپان شتر و بز و … هستم. يکی از شترهايم شروع به خوردن درختی از باغ پدر اينها کرد پدرشان شتر را با سنگ زد و شتر مرد، و من هم همان سنگ را برداشتم و با آن به پدرشان زدم و او مرد.

امام علی (علیه السلام)فرمودند: حد را بر تو اجرا مي کنم. آن مرد گفت: سه روز به من مهلت بدهيد.
پدرم مرده و برای من و برادر کوچکم گنجی به جا گذاشته پس اگر مرا بکشيد آن گنج تباه مي شود، و برادرم هم بعد از من تباه مي شود.

اميرالمومنین (علیه السلام) فرمودند: چه کسی ضمانت تو را مي کند؟

آن مرد به مردم نگاه کرد و گفت اين مرد.

اميرالمومنين (علیه السلام) فرمودند: ای ابوذر آيا ضمانت اين مرد را مي کنی؟

ابوذر عرض کرد: بله اميرالمومنين

فرمود: تو او را نمي شناسی و اگر فرار کند حد را بر تو اجرا مي کنم!

ابوذر عرض کرد: من ضمانتش مي کنم يا اميرالمومنين.

آن مرد رفت . و روز اول و دوم و سوم سپری شد…و همه مردم نگران ابوذر بودند که بر او حد اجرا نشود…سرانجام آن مرد اندکی قبل از اذان مغرب آمد و در حاليکه خيلی خسته بود، به نزد اميرالمومنين (علیه السلام) آمد وعرض کرد: گنج را به برادرم دادم و اکنون تسلیم فرمان شما هستم تا بر من حد را جاری کنی. امام علی (علیه السلام) فرمودند: چه چيزی باعث شد تا برگردی درحاليکه مي توانستی فرار کنی؟

آن مرد گفت: ترسيدم که “وفای به عهد” از بين مردم برود.

اميرالمومنين(علیه السلام) از ابوذر سوال کرد: چرا او را ضمانت کردی؟

ابوذر گفت: ترسيدم که “خیر رسانی و خوبی” از بین مردم برود.

پسران مقتول متأثر شدند و گفتند: ما از قصاص او گذشتيم… اميرالمومنين (علیه السلام) فرمود: چرا؟

گفتند: مي ترسيم که “بخشش و گذشت” از بين مردم برود.

 

موضوعات: داستان  لینک ثابت




جوابي که همه را حيرت زده کرد:

پسر کوچکي بعد از بازگشت به نزد خانواده اش از آنها خواست که يک عالم دين براي او حاضرکنند تا به 3سوالي که داشت جواب بدهد.

بالاخره يک عالم دين براي ايشان پيدا کردند و بين پسربچه و عالم صحبتهاي زير رد و بدل شد؛

پسربچه: شما کي هستي؟ و آيا مي تواني به سه سوال بنده پاسخ دهي؟

معلم: من عبدالله، بنده اي از بندگان خدا هستم و به سوالات شما جواب خواهم داد، به اميد خدا.

پسربچه: آيا شما مطمئني جواب خواهي داد؟ چون اکثر علما نتوانستند به سه سوال من پاسخ بدهند!

معلم: تمام تلاشم را ميکنم و با کمک خدا جواب ميدهم.

پسربچه: سه سوال دارم،

سؤال اول: آيا در حال حاضر خداوندي وجود دارد؟ اگر وجود دارد شکل و قيافه آن را به من نشان بده؟

سؤال دوم: قضا و قدر چيست؟

سؤال سوم: اگر شيطان از آتش خلقت شده است، پس براي چي او در آخرت در آتش انداخته خواهد شد؟ چون بر ايشان تأثيري نخواهد گذاشت!

معلم کشيده ي محکمي را به صورت پسربچه زد،

پسربچه گفت: براي چي به من زدي و چه چيزي باعث شد که از من ناراحت و عصباني شوي؟

معلم جواب داد: من از دست شما عصباني نشدم و اين ضربه اي که به شما زدم جواب هر سه سوال شماست.

پسربچه: ولي من هيچي را نفهميدم.

معلم: بعد از اينکه شما را زدم چه چيزي حس کردي؟

پسربچه: حس درد بر صورتم دارم.

معلم: پس آيا اعتقاد داري که درد موجود است؟

پسربچه: بله.

معلم: پس آن را به من نشان بده.

پسربچه: نميتوانم.

معلم: اين جواب اول من بود.همگي به وجود خداوند اعتقاد داريم ولي نميتوانيم او را ببينيم.

سپس اضافه کرد که آيا ديشب خواب ديدي که من تو را خواهم زد؟

پسربچه: نه.

معلم: آيا گاهي به ذهنت آمد که من تو را روزي خواهم زد؟

پسربچه: نه.

معلم: اين قضا و قدر بود.

سپس اضافه کرد: دستي که با آن تو را زدم از چه چيزي خلق شده است؟

پسربچه: از گل.

معلم: وصورت تو از چي؟

پسرپجه: باز از گل.

معلم: جه چيزي حس کردي بعد از اينکه بهت زدم؟

پسربچه: حس درد داشتم.

معلم: آفرين، پس ديدي چطور گل بر گل درد وارد ميکند، اين با اراده خدا انجام ميشود،

پس با اينکه شيطان از آتش خلق شده، اما اگر خدا خواست اين آتش مکان دردناکي براي شيطان خواهد بود.

موضوعات: داستان  لینک ثابت




کودکی ده ساله که دست چپش در یک حادثه رانندگی از بازو قطع شده بود ، برای تعلیم فنون رزمی جودو به یک استاد سپرده شد. پدر کودک اصرار داشت استاد از فرزندش یک قهرمان جودو بسازد استاد پذیرفت و به پدر کودک قول داد که یک سال بعد می تواند فرزندش را در مقام قهرمانی کل باشگاه ها ببیند. در طول شش ماه استاد فقط روی بدن سازی کودک کار کرد…. و در عرض این شش ماه حتی یک فن جودو را به او تعلیم نداد. بعد از 6 ماه خبررسید که یک ماه بعد مسابقات محلی در شهر برگزار می شود.استاد به کودک ده ساله فقط یک فن آموزش داد و تا زمان برگزاری مسابقات فقط روی آن تک فن کار کرد.سر انجام مسابقات انجام شدو کودک توانست در میان اعجاب همگان با آن تک فن همه حریفان خود را شکست دهد!سه ماه بعد کودک توانست در مسابقات بین باشگاه ها نیز با استفاده از همان تک فن برنده شود و سال بعد نیز در مسابقات کشوری، آن کودک یک دست موفق شد تمام حریفان را زمین بزند و به عنوان قهرمان سراسری کشورانتخاب گردد. وقتی مسابقات به پایان رسید، در راه بازگشت به منزل، کودک از استاد رازپیروزی اش را پرسید. استاد گفت: “دلیل پیروزی تو این بود که اولاً به همان یک فن به خوبی مسلط بودی، ثانیاً تنها امیدت همان یک فن بود، و سوم اینکه راه شناخته شده مقابله با این فن ، گرفتن دست چپ حریف بود که تو چنین دستی نداشتی! یاد بگیر که در زندگی ، از نقاط ضعف خود به عنوان نقاط قوت خود استفاده کنی.راز موفقیت در زندگی ، داشتن امکانات نیست ، بلکه استفاده از “بی امکانی” به عنوان نقطه قوت است.”

موضوعات: داستان  لینک ثابت




می گویند: مسجدی می ساختند، بهلول سر رسید و پرسید: چه می کنید؟گفتند: مسجد می سازیم.
گفت: برای چه؟ پاسخ دادند: برای چه ندارد، برای رضای خدا.
بهلول خواست میزان اخلاص بانیان خیر را به خودشان بفهماند، محرمانه سفارش داد سنگی تراشیدند و روی آن نوشتند «مسجد بهلول» شبانه آن را بالای سر در مسجد نصب کرد.
سازندگان مسجد روز بعد آمدند و دیدند بالای در مسجد نوشته شده است «مسجد بهلول». ناراحت شدند؛ بهلول را پیدا کردند و به باد کتک گرفتند که زحمات دیگران را به نام خودت قلمداد می کنی؟
بهلول گفت: مگر شما نگفتید که مسجد را برای خدا ساخته ایم؟ فرضا مردم اشتباه کنند و گمان کنند که من مسجد را ساخته ام، خدا که اشتباه نمی کند

موضوعات: داستان  لینک ثابت




وقتی که خاتم انبیا و موکب همایون, حضرت ختمی مرتبت محمد مصطفی (ص) از جنگ (سکاسک و سکون ) با فتح و با خوشحالی و با غنائم مفصل مراجعت نمودند, به زمین شورزار و بی آب و علفی رسیدند که در آن صحرا , صدایی جز عفاریت جنیان و فریاد غولان بیابان شنیده نمی شد. سپاه پیغمبر از شدت گرما و حرارت چشمانشان تار شده بود پس به خدمت حضرت پناه بردند , حضرت فرمود : آیا کسی از شما این منطقه را می شناسد؟ شخصی به نام ( عمر ابن امیه ضمری) به خدمت حضرت عرضه داشت : یا رسوال الله! من کاملا این وادی را می شناسم و مکرر با اسبان راهوار از این منطقه عبور کردم , در این بیابان هیچ پناهگاهی وجود ندارد و هیچ لشگری به این صحرا نیامده جز آنکه صدمات طاقت فرسا نصیبشان گردید , زیرا این مکان مقام جنیان متمرد و مسکن شیاطین و محل عبور و مرور ابلیس می باشد. این وادی را (( کثیب ازرق )) می نامند , بیابانی است بسیار خوفناک , مسلمانان وقتی که مطلع شدند بیشتر روی به حضرت آوردند و راه نجات از آن منطقه را تقاضا نمودند.
یامبر اکرم فرمود : آیا کسی هست که نشانی از آب دهد و من برای او در حضور الهی ضامن بهشت شوم ؟ باز (( عمر ابن امیه )) عرض کرد : یا رسوال الله! در این بیابان چاهی است که آن را (( بثر ذات العلم )) می نامند , آبش سردتر از برف است. اما , احدی قادر نیست از آن استفاده کند! زیرا آن چاه محل اجتماع جن و عفریت هاست که آنها بر سلیمان ابن داود (ع) تمرد کردند, و مردم را از آن آب منع می کنند, سواری در آنجا منزل نمی کند مگر آنکه او را هلاک می کنند و لشگری به آنجا وارد نمی شود مگر آنکه اکثر آنها را می سوزانند. نقل کرده اند که : (( تبع یمانی )) در این وادی منزل کرد که ده هزار نفر از سواران او را سوزاندند, (( برهام ابن فارس )) , پیاده شد و جمع کثیری از لشکر او تلف شدند, (( سعد ابن برزق )) لشگر کشید و بیست هزار از سواران او از بین رفتند و هم اکنون نیز کله های قربانیان, مثل تخم شتر مرغ در اطراف چاه پراکنده است. حضرت فرمود : (( لا حول ولا قوه الا بالله العلی العظیم و افوض امری الی الله )) بعد امر فرمود, مسلمانان پیاده شوند و خیمه ها را برپا نمودند, حرارت زمین و هوا دقیقه به دقیقه بیشتر می شد. لشگر همه به آب احتیاج مبرم داشتند , حضرت در بین لشگر با صدای بلند می فرمود : ای معاشر مسلمین کیست از شما بر سر آن چاه برود و از برای ما خبری بیاورد تا من _ پیش خدا _ بهشت را برای او ضمانت کنم.
پس (( ابوالعاص ابن ربیع )) که برادر رضاعی حضرت پیامبر بود , عرض کرد : یا رسول الله ! این افتخار را به من مرحمت کن , زیرا یک مرتبه دیگر هم من به همراه جمع کثیری بر سر این چاه رفته بودیم, چون بر سر چاه رسیدیم عفریتی عظیم از چاه نمودار شد هر کس از ما که اسب تندر داشت نجات یافت , مابقی هلاک شدند, اما یا رسول الله! من آنروز هنوز به اسلام مشرف نشده بودم, الحمدلله خداوند ما را به وجود مسعود شما هدایت فرمود و از برکت دین مقدس اسلام امیدوارم آسیبی به من نرسد حضرت دعای خیر در حق (( ابوالعاص )) فرمود و اجازه رفتن داد و ده نفر از شجاعان و دلیران برجسته سپاه را همراه (( ابوالعاص )) فرستادند, همه اینها با تجهیزات کامل روانه شدند, وقتی که به نزدیک چاه رسیدند, ناگاه عفریتی از میان چاه, مانند نخله سیاه , تنوره کشان یر به آسمان کشید, چشمها مانند طشت پر از آتش و دهانش را مانند غار افراسیاب گشوده و شعله آتش به جای نفس از دهان او بیرون می آمد, در آن وقت تمام بیابان را آتش و دود احاطه کرد, مانند رعد قاصف سیحه بر می کشید و زمین از هیبت لرزه او به لرزه در آمد که در آن لحظه مسلمانان خواستند فرار کنند که (( ابوالعاص ابن ربیع )) فریاد بر آورد که (( یا اخوانی , من الموت تهربون ؟ )) یعنی (( ای برادران , آیا از مرگ فرار می کنید؟ )) در جای خود بایستید و مرا با این عفریت تنها بگذارید از بر او ظفر یافتم مقصود حاصل است والا سلامم را به رسول خدا برسانید ..
پس ابوالعاص , شمشیر بر کشید و قدم جرات پیش نهاد, آن عفریت فریاد کشید: کیستید و برای چه آمده اید ؟ آیا نمی دانید در این مکان پادشاهان جن و متمردان عفاریت جمعند که همه آنها از فرمان سلیمان (ع) سرکشی کرده و از گردنکشان و دلیرانند !!!
ابوالعاص فریاد کشید : یعنی :
ما بزرگان مکه و حرمیم معدن جود و صاحب کرمیم
دوستان خدای رحمانیم امتان رسول و سبحانیم
سرور انبیا و تاج امم روشنی بخش جمله عالم
گفته ما را محمد (ص) عربی سفته دری ز لعل تشنه لبی
آب از چاه جنیان آریم جان جنی ز تن برون آریم
…………………..
یاران گفتند: کلام ابوالعاص, تمام نشده بود که دیدیم عفریت صیحه ای از جگر کشید و خود را بر روی ابوالعاص انداخت, ابوالعاص را مانند گنجشک در چنگال باز دیدیم, فقط صدای وی را می شنیدیم که می گفت: (( بلغوا سلامی علی رسوال الله )) یعنی (( یاران! سلامم را به رسوال خدا برسانید ))… ما از ترس فرار کردیم, بعد دیدیم آن عفریت به چاه رفت. برگشتیم و جنازه (( ابوالعاص )) را که مثل ذغال سیاه شده بود در سر چاه دیدیم , بر سر جنازه نشسته, گریه نمودیم. در همین حال از میان چاه غلغله و هیاهو بلند شد, گروه گروه صورتهای عجیب و غریب بیرون می آمد , ما همه پا به فرار گذاشتیم و به حضور پیامبر اکرم رسیدیم . دیدیم که جبرئیل خبر شهادت (( ابوالعاص )) را به پیامبر رسانده و آن بزرگوار گریه می کند , بعد فرمود : به آن خدایی که روح محمد در قبضه قدرت اوست, الان روح ابوالعاص, در حوصله مرغ سبزی است که در بهشت می خرامد, اصحاب هم آرزو می کردند که کاش ما به جای ابوالعاص بودیم.
در آن زمان, حضرت امیر المومنین برای ماموریت مهمی از لشگر عقب مانده بود وقتی که رسید , (( عمر ابن امیه ضمری)) به استقبال آن حضرت شتافت و جریان شهادت ابوالعاص را به را به حضرت تسلیت گفت , اشک از چشم مبارکش جاری شد و بعد به حضور پیامبر اکرم رسید و آن مصیبت را گرامی داشت , پیامبر فرمود : فعلا ابوالعاص , با بدن سوخته در کنار (( بئر العلم )) افتاده است و خاکهای بیابان بر روی او می ریزد حضرت امیر عرض کرد :
چاکران اگر کم شوند چه غم از سر تو مباد, مویی کم شود
قربانت گردم فکری برای مسلمانان دیگر بفرمائید تا از تشنگی هلاک نشوند , آیا اذن می دهید که من بروم و از چاه (( ذات العلم )) آب بیاورم ؟ , چون جبرئیل از طرف خداوند به پیامبر اطلاع داده بود که این طلسم باید به دست علی شکسته شود لذا پیامبر فرمود : یا ابالحسن: برو به سوی آن چاه که خدای تعالی , حافظ و ناصر تو است و لکن باید با تو جماعتی هم باشند, مخصوصا آنها که با ابوالعاص بودند.
بعد حضرت پیامبر (ص) , علم نصرت را با دست مبارک خود به حضرت علی (ع) داد و آن حضرت را مشایعت کرده و دستهای مبارک را به آسمان بلند نموده و دعا کرد و بر گشت . امام (ع) می رفت و یاران ملازم رکابش بودند, وقتی که از لشگرگاه دور شد پرچم را با دست مبارک باز کرده و همه یاران را در زیر آن قرار داد و رجزی می خواند تقربا با این مضمون : (( رسول خدا با دست مبارک پرچم پر افتخار اسلام رابه من عطا کرد و امر فرمود تا با هر کافر و متمرد مقاتله کنم تا در مقابل دستور الهی و رسالت پیامبر , سر فرود آرد , منم علی ابن ابی طالب , منم این عم رسول خدا, منم ناصر دین خداوند )).
وقتی که به نزدیک چاه رسیدند دستور داد یاران قرآن بخوانند و خود حضرت آیه مبارکه : (( قد جاء الحق وزهق الباطل ان الباطل کان زهوقا )) را می خوانند. یعنی (( حق آمد و باطل از بین رفت)).
عمر ابن امیه, می گوید : از صدای رعد آسای امیرالمومنین , زمین به لرزه در آمده بود , ناگاه عفریتی که قاتل ابوالعاص, بود سر از چاه بیرون آورد :
دهن باز کرد چو غار سیاه چو تندر بپوشید رخسار ماه
هوا تیره گون کرد از دود و دم ز آتش علم سر ز ذات العلم
گفت کیستید ؟ آیا ندانستید که کسی به اینجا قدم ننهاده مگر آنکه هلاک شده ؟ این سرهای انسانی را در کنار چاه نمی بینید؟ چرا عبرت نمی گیرید!؟
امیر المومنین (ع), نهیب زد و نعره کشید : ای شیطان مردود و ای جن مرطود, منم هلاک کننده دلیران, منم متفرق کننده لشگرها, منم مظهر العجایت, منم علی ابن ابیطالب , منم پسر عم مصطفی, چون آن عفریت این کلمات را شنید بر امام حمله کرد می خواست کاری که با ابوالعاص, کرده بود با آن حضرت نیر انجام دهد. راوی گوید : دیدم حضرت مبادرت نمود و با ذوالفقار یک ضربت هاشمیه بر او زد, ما گمان کردیم آسمان به زمین آمد ناگاه دیدیم آن عفریت مثل دو قطعه کوه در چاه افتاد, امام رو به یاران فرمود :
(( هلموا الی بالقرب و الروایا ))
(( یعنی : مشکها را پیش آرید ))
( قیس ابن سعد عباده )) گوید : به آن خدایی که ما را آفرید, وقتی که آن مشکها را آوردیم , دیدیم از غیرت اسد اللهی حضرت , غضب بر چهره اش ظاهر گشته که زهره شیر از دیدن آن آب می شود. در این وقت صورتهای مختلف و صداهای بلند از چاه برخواست , عفاریت اجنه, بیرون آمدند و آتش می پراکندند , دهانه چاه مانند نیران شده بود که شهاب فوران می کرد , تمام بیابان را دود فرا گرفت , در میان دود, صورتهای سیاه جن و شیاطین نمایان بود , از هیبت و رعب نزدیک بود روح از بدن ما بیرون آید.
امیر مومنان با صدای بلند فریاد زد : (( یا معشر الجن و الشیاطین )), آیا بر ولی خدا سرکشی می کنید و با صورتهای گوناگون ما را می ترسانید, خداوند به شما فرموده به این صورت درآیید و با من ستیز کنید, یا به خدا افترا می بندید ؟, اکنون من که ولی و قادر ذوالمن هستم , شما را به آتش شمشیر خود می سوزانم.
پس آن بزرگوار شروع کرد به خواندن آیاتی از قرآن کریم, (( قیس ابن سعد )) می گوید: به خدا قسم , حضرت آنقدر از عزائم و سوره های محترقات و قارعات و محکمات قرانیه, قرائت کرد و به صورت آنها دمید, دیدم کم کم دودها و شراره ها و صورتها و صوتها معدوم شد, پس حضرت مرا را پیش طلبید بر سر چاه آمدیم, دلو ریسمان به دست مبارک گرفت و در چاه افکند, هنوز به وسط چاه نرسیده بود که ریسمان را قطع کردند و دلو خالی را بیرن انداختند , غضب از سیمای حیدر کرار آشکار شد و سر میان چاه کرده , فرمود : ای جنی که ریسمان دلو , ولی الله را بریدی و بیرون انداختی , خود بیرون بیا تا سزای عمل خود را ببینی, ناگاه عفریتی چون کوه , با صورت عبوس و چشمهای برافروخته از چاه بیرون آمد. امام فرصت نداد که حمله کند, با صاعقه آتشبار چنان بر کمرش زد که آن چنار تناور را به دو نیم ساخت, و دلو دیگر را به چاه انداخت و به صورت بلند این رجز را به گوش جنیان رساند :
انا علی انزع البطین اخرب هامات العدی بالسیف
ان تقطع الدلو لنا ثانیا اخربکم ضربا بغیر حیف
از قعر چاه, جواب حضرت را با گستاخی می دادند, باز حضرت دلو را به چاه افکند , همین که به آب رسید, طناب را قطع نموده و دلو را بیرون انداختند. امام _ علیه اسلام _ فرمود : ای شیاطین و جن, هر یک از شما که دلو را قطع نموده است باید به مبارزه بیرون آید, پس کسی بیرون نیامد.
در همین حال عفریتی از میان چاه فریاد زد: ای صاحب دلو عظیم الشان, که خود را از آل عدنان می شماری, اگر راست می گویی, ما که دلو تو را بیرون انداختیم, تو هم خود را به چاه بینداز, (( و لاح الغضب فی وجه علی بن ابی طالب )), غضب از سیمای مبارک علی نمایان شد فرمود ای گروه جن و شیاطین , آیا علی را از آمدن به میان چاه می ترسانید, پس آماده باشید که با ذوالفقار دو سر آمدم و رو به یاران کرد و فرمود : مرا به چاه فرو برید, مسلمانان به التجا و ناله در آمدند و عرض کردند : یا مولا, می خواهی خود را به دهان مرگ بیندازی, این چاه پایان ندارد, تو اینجا هلاک خواهی شد, ما جواب رسول خدا را چه بدهیم ؟
و به صورت حسنین چطور نگاه کنیم ؟
حضرت فرمود : شما را به حق رسول الله قسم می دهم که مرا به چاه فرو برید وگرنه خود را به چاه خواهم انداخت, اصحاب دیدند کلام حضرت قابل تغییر نیست و چاره ندارند, ریسمان به کمر حضرت بستند و وارد چاه کردند. (( قیس ابن سعد )), گوید : هنوز به وسط چاه نرسیده بود, ریسمان حیدر کرار را بریدند , آن حضرت را سرنگون کردند, ما چون چنین دیدیم صدای ناله ما بلند شد به اینکه : آه, پیامبر خدا مبتلا به غم شد و حسنین یتیم شدند, به سر و سینه زدیم گوش دادیم که صدایی از حضرت بشنویم, جز ولوله شیاطین و بانگ عفاریت و صدای اجنه چیزی به گوش نمی آمد, یقین به نابودی امیر المومنین نمودیم.
در این اثنا صدای رعد آسای امیر المومنین از چاه به گوش ما رسید که می فرمود: (( الله اکبر , جاء الحق وزهق الباطل )), بعد صداهایی می شنیدیم که می گفتند : ای پسر ابی طالب, امان بده ما را, صدای آن حضرت به گوش می رسید که: قسم به خدا برای شما نزد من امان نیست , تا اینکه به اخلاص بگوئید : (( لا اله الا الله , محمد رسوال الله )), و عهد و میثاق را با من محکم نمائید که بعد از این هر کس بر سر این چاه وارد شد که آب ببرد , مانع نشوید. در همین حال پیامبر اکرم (ص), نگران بود, جبرئیل وارد شد , سلام خدا را رساند و عرض کرد : خداوند می فرماید نگران نباش ما با چندین هزار ملائکه به حمایت و نصرت و حراست, پسر عمت علی (ع), اقدام کرده ایم اگر می خواهید بر سر چاه تشریف ببرید, مانعی نیست. حضرت فورا سوار شدند و با اصحاب به سوی چاه حرکت کردند, لکن از شوق گریه می کرد.
( قیس ابن سعد )) می گوید : ما که حیران, سر چاه مانده بودیم, دیدیم پیامبر اکرم تشریف می آورند لکن از چشمهای مبارک اشک می ریزد, ما وحشت کردیم که مبادا به امیر المومنین صدمه ای رسیده باشد, این منظره باعث شد ما همه به گریه افتادیم, پیامبر با همین وضع به دهنه چاه رسید در حالی که دود و شراره آنجا را فرار گرفته بود و صداهای مختلف باز شنیده می شد, جبرئیل نازل شد, عرض کرد: قربانت گردم, جزع مکن, خداوند می خواست فتح این چاه و قتل متمردان جن و شیاطین با دست نازنین علی انجام گیرد و این قضیه تا قیامت به نام مقدس وی باشد, والا خدای تعالی را ملکی است که در آن واحد تمام این گروه را قبض روح می کند اگر می خواهید, بخوانید علی را تا جواب بدهد به شما …
پیامبر به صدای بلند فرمود: یا علی! حضرت امیر از قعر چاه جواب داد: لبیک لبیک یا رسول الله! ناگاه دیدم علی بر سر چاه آمد و به قدمهای پیامبر افتاد, رسول خدا پیشانی حضرت علی را بوسید و فرمود: یا علی من خبر دهم که تو در چاه چه کردی, یا خود شما می گویی؟ امیر المومنین عرض کرد: یا رسول الله! چیزی بر شما مخفی نیست, شما بفرمائید.
از آن درج گوهر تکلم خوش است وز آن غنچه تر تبسم خوش است
قیس, گوید : ما غرق تعجب بودیم از این دو بزرگوار, جنگ امیر المومنین و رشادتهای او, و علم پیامبر که هر چه در زیر زمین پیش آمده بود خبر می داد.
پیامبر هر چه خبر می داد, علی (ع), تصدیق می کرد. حضرت فرمود: علی بیست هزار عفریت را از دم تیغ گذرانیدی, مابقی جنیان امان خواستند, تو گفتی : امان نیست مگر برای اهل ایمان, از روی صدق و اخلاص بگوئید : (( لا اله الا الله , محمد رسول الله , علی ولی الله )), و با من عهد کنید که کسی را از این چاه ممانعت نکنید, آنها قبول کردند و بیست و چهار هزار قبیله, طوایف جن مسلمان شدند و ایمان به خدا آوردند. چون تو سلطان آنها را کشته بودی, پسر آنها چون مسلمان شده بود تاج شاهی را بر سر او گذاشتی و نام او را (( زعفر )) نهادی و به جای پدر بر تخت نشاندی, حدود و شرایع دین را به آنها یاد دادی و بیرون آمدی, عرض کرد : بلی یا رسول الله, چنین است, سپس پیامبر اکرم دستور داد سپاه آمدند در نزدیکی چاه رحل اقامت انداختند و از آب آن چاه سیراب شدند و مرکبها را سیراب کردند و یک شبانه روز در آن مکان بسر بردند و فردای آن روز به سوی مدینه حرکت کردند
از این ماجرا چهل سال و اندی گذشت , زعفر زاهد, در بئر العلم, بساط نشاط گسترده و مجلس عیش و عروسی برای خود فراهم آورد و سلاطین جن و پری را دعوت کرده بود , ناگاه شنید از زیر تخت خود صدای گریه بلند است , گریه کننده دو نفر جنی بودند که بسیار حزین و سوزناک می گریستند , زعفر گفت: این چه وقت گریه است در هنگاه سرور و نشاط من ؟ شما چرا گریه می کنید ؟ گفتند ای امیر : چون تو ما را مامور کردی که به جهت امری به شهری برویم, موقع رفتن عبور ما به ((شط فرات )) افتاد که عرب آن را قاضریه و نینوا می خوانند. دیدیم در آن صحرا, لشگر بزرگی است که مستعد قتال هستند, برای اطلاع وارد بیابان شدیم, دیدیم در میان معرکه و میدان جنگ, حسین ابن علی, یعنی پسر آن بزرگواری که ما را مسلمان کرده, یکه و تنها ایستاده است تمام یاران و اعوان و انصارش کشته شده, خود آن حضرت به نیزه بی کسی تکیه نموده, دم به دم نظر به راست و چپ می اندازد
و گاهی می فرماید: (( هل من ناصر ینصرنی )), آیا هست یاری کننده ای که مرا یاری کند و شنیدیم که اهل بیت و عیال او, صدای العطش به آسمان بلند کرده بودند, چون این واقعه را دیدیم, هر چه زودتر خود را به بئر العلم, رساندیم, تا تو را از ماجرا باخبر سازیم, اگر ادعای مسلمانی می کنی, قد مردانگی علم کن که الان پسر پیامبر را نامسلمانان می کشند.
زعفر تا این سخنان را شنید محزون گشت, تاج شاهی را بر زمین زد, لباس دامادی را از تنش در آورد و لباس جنگ پوشید, طوایف جن را با حربه های آتشی برداشت و از بئر العلم روی به کربلا آورد, زعفر نقل کرده : (( وقتی وارد زمین کربلا شدم لشگر چهار فرسخ تا چهار فرسخ را گرفته بود.از زمین تا آسمان صفهایی از اجنه و ملائکه, کروبین, جبرئیل, میکائیل, اسرافیل, هر یکی با چندین هزار ملائکه, و ملک ریاح (فرشته بادها), فرشته دریاها, فرشته کوهها, فرشته عذاب و ..با لشگرشان, منتظر گرفتن اجازه از حضرت بودند بعلاوه, ارواح یکصد و بیست و چهار هزار پیامبر, از آدم تا خاتم, همه صف کشیده مات و متحیر مانده بودند.
تمامی موجودات و حقیقت کل اشیاء در کربلا بودند و همگی گریان, چه کربلا و چه غوغایی.. خاتم پیامبران (ص), آغوش خود را گشوده و به امام حسین (ع), می فرمود: (( پسرم! عجله کن! عجله کن! به راستی که مشتاق تو هستم )).
حسین بن علی _علیه اسلام, یکه و تنها در میان میدان, با زخمها و جراحات فراوان, پیشانی شکسته, با سری مجروح, با سینه ای سوزان و با دیده ای گریان, ایستاده بود و در هر نفسی که می کشید, از حلقه های زره خون می چکید, اما اصلا توجهی به هیچکدام از آن فرشتگان نمی کرد به من هم کسی اجازه نمی داد تا خدمت حضرت برسم ..
آه از آنروز که در دست بلا غوغا بود شورش روز قیامت به زمین برپا بود
خصم چون دایره گرد حرم شاه شهید در دل دائره چون نقطه پا بر جا بود
انبیا و رسل جن و ملایک هر یک جان به کف در بر شه منتظر ایما بود
همانطور که نظاره می کردم و در کار آنحضرت, حیران بودم, ناگاه دیدم آقا ,سر غریبی از نیزه بی کسی بلند کرد, از گوشه چشم نظری به من افکند , اشاره فرمود (( زعفر )) بیا, دیدم همه ملائکه متوجه من شدند. من لشگر خود را عقب نهاده , خودم به حضورش آمده , رکاب بوسیدم, فرمود کجا بودی, عرض کردم: قربانت شوم! در بئر العلم مجلس عیش داشتم به من خبر رسید, بدون درنگ با سی و شش هزار جن به یاری شما آمده ام, حضرت فرمود: (( زعفر )) زحمت کشیدی, شما جن و پری از آدمیزاد باوفاتر هستید, خدا و پیامبر از تو راضی باشد, خدمت تو مورد قبول درگاه حق باشد.. هر چه اصرار کردم اجازه نداد و فرمود : شما آنها را می بینید اما آنها شما را نمی بینند این کار از مروت به دور است. عرض کردم : ما هم به صورت انسان ظاهر می شویم, اگر کشته شدیم شهید می شویم..فرمودند : زعفر , من از زندگی دنیا دل آزرده هستم این خواست خداست و ما باید به لقای حضرت دوست برسیم, اگر من در جای خود بمانم خداوند به وسیله چه کسی این مردم را مورد امتحان قرار دهد و از کردار زشتشان آگاه سازد ؟
زعفر آمد با سپاه بی شمار درحضور آن ولی کردگار
ایستاد از دور با صد احترام کرد با سلطان مظلومان سلام
عرض کرد این خسرو دنیا و دین بنده درگاه, زعفر را ببین
هست حاضر زعفرت با این سپاه بهر یاری ای غریب بی پناه
اذن فرما بر سپاه جنیان تا بگیرند داد تو از کوفیان
لشگر جن هست از جان یاورت اذن ده گیرند خون اکبرت
این فرات از چه به رویت بسته اند اهل بیتت از عطش دل خسته اند
اذن ده بر لشگر حق از کرم تا رسانند آب بر اهل حرم
ذاکرا رو در پناه طاهرین تا شود نام تو تاج الذاکرین
در کهنه دیر, دنیای فانی هرگز کس نماند جاودانی
من زنده باشم در سن پیری اکبر بمیرد در نوجوانی
به امر آن حضرت مایوسانه برگشتم وقتی به محل خود رسیدیم
بساط شادی را جمع کرده و اسباب عزا را فراهم کردیم, مادرم به من گفت پسرم چه می کنی ؟ کجا رفته بودی که اینچنین ناراحت برگشته ای ؟ گفتم مادر, پسر آن بزرگواری که ما را مسلمان کرد, اینک در کربلا تکه و تنها در مقابل لشگری عظیم از کوفیان است, من رفتم تا یاریش کنم اما آن حضرت اجازه نفرمود, و چون امر امام واجب بود بازگشتم..مادرم وقتی این سخنان را شنید, بر سر و صورت خود زد و گفت : ای فرزند! تو را عاق می کنم, من فردای قیامت در جواب مادرش حضرت فاطمه زهرا (س), چه بگویم؟, زعفر گفت : مادر! خیلی آرزو داشتم تا جانم را فدای آن حضرت کنم, ولی ایشان اجازه نفرمود, مادرم گفت : (( بیا برویم من همراهت می آیم و از امام اجازه جهاد می گیرم, مادرم جلو و من و لشگریانم از پشت سرش, دوباره به سوی کربلا حرکت کردیم )), و هنگاهی که به آنجا رسیدیم از لشگریان کفار, صدای تکبیر شنیدیم و چون نگاه کردیم دیدیم, که سر مبارک و درخشان آقا امام حسین (علیه السلام ), بالای نیزه است و دود و آتش از خیمه های حرم بلند است.
مادرم خدمت امام سجاد ( علیه اسلام ), رسید اجازه خواست تا با دشمنان آنان بجنگد ولی آن حضرت اجازه نداد و فرمود: (( در این سفر همراه ما باشید و در شبها اطفال ما را مواظبت کنید تا از بالای شتران بر زمین نخورند )) جنیان اطاعت کردند و تا سرزمین شام با اسیران بودند تا اینکه حضرت سجاد (علیه اسلام), آنها را مرخص فرمود ..
بعد از این واقعه زعفر لباس سیاه تنش می کنه و چنان محزون می شه که به هر چاله ای که می رسیده, به یاد مصیبت امام حسین (ع), آنقدر گریه می کرده که چاله پر از اشک می شده , زعفر آن یار وفادار و محب اهل بیت, ده سال قبل, دار فانی رو وداع گفت و به دیدار حضرت دوست شتافت و بعد از خود فرزندش (( سعفر )) جانشینی لایق برای پدر گشت .. در بسیاری از کشورهای مسلمان برای زعفر مجلس ختم برپا کردند, تو ایران نیز آقای خامنه ای با هشت هزار نفر براش مجلسی برگزار کردند ..الان هم, بیشتر اوقات هر وقت کسی رو جن می گیره او را به زعفر قسمش می دن تا ولش کنه ..
زعفر : سرور سینه ی خیر النساء سلام علیک
ستم رسیده دشت بلا سلام علیک
ملاذ ملجاء جن و بشر فدات شوم
کلید رحمت گنج خدا سلام علیک
امام : سلام من به تو ای نوجوان خوش سیما
تو کیستی ؟ ز کجا می رسی ؟ بگو با ما
تو کیستی که در این دشت ظلم بی پایان
سلام می کنی از مهر سوی مظلومان ؟
زعفر : من کمینه خادمی از خادمانت زعفرم
پادشاه جنیانم حضرتت را چاکرم
داشتم بر تخت شاهی تکیه بر عیش و طرب
بود اکنون از می ساقی کباب و ساقرم
از غم تنهایی و بی یاریت در کربلا
جنیان با صد فغان کردند زین خبر مخبرم
آمدم با لشگر خود تا فدایت جان کنم
منتظر در این بیابانند فوج لشگرم
گر بفرمایی مرخص از سنان جان ستان
این زمان یکسر دمار از کوفیان بر آورم
امام: وان یقین ای زعفر نیکو نهاد خوش لقا
کانچنین جنگ و جدالی را نه من اندر خورم
چون شما جنید و مسطورید اندر دیده ها
هست از انصاف دور هر چند من بی یاورم
یاوری کردی به اولاد پیمبر غم مخور
در صف محشر منت در پیش یار و داورم
باز گرد اینک تو با لشگر خدا یار تو باد
تا نبینی بی کس و بی یاور برند ای هنجرم
زعفر: این جنیان بگویند هنگام شور و شین است
تنها میان میدان سلطان مشرقین است …

 

موضوعات: داستان  لینک ثابت