✿نـــگـــــــین عــــــــــرش✿
 
 




نگین عرش
وبلاگ به نام فاطمه زهرا(س)(نگین عرش) ساخته شده✿ هستيِ هستي به بود فاطمه ست✿ مهر محراب سجود فاطمه ست✿ قصـه راكوته كنم كاندر ازل✿ عـلت خلقت وجود فاطمه ست✿


Random photo
ای خاطرات کودکی...


آخرین مطالب


موضوعات


پربازدیدترین مطالب
پربازدیدترین مطالب


تدبر در قرآن
آیه قرآن





ذکر ایام هفته

مهدویت امام زمان (عج)


سخن بزرگان


کرامات معصومین(ع)
آیه قرآن


جستجو


تعبیر خواب رویا



قال انبیاء

وضعیت یاهو مذهبی



آخرین نظرات





 



 

نویسنده دكتر محمد العریفی

هارون الرشید…
مردی که پادشاه زمین بود و سربازانش جهان را پر کرده بودند…

کسی که سرش را بلند می‌کرد و به ابر می‌گفت: «در هند می‌باری یا در چین… یا هر جایی که می‌خواهی… به خدا قسم هر جا که بباری زیرِ پادشاهی من است»..

هارون روزی برای شکار بیرون رفت و از کنار بهلول گذشت… به او گفت: مرا نصیحت کن…

بهلول گفت: ای امیرمومنان! پدران و اجدادت کجایند؟
هارون گفت: مردند…

گفت: قصرهایشان کجاست؟
گفت: آنجا است…

گفت: و قبرهایشان کجاست؟
گفت: این قبرهایشان است…

بهلول گفت: آن قصرهایشان است و این قبرهایشان… حال قصرهایشان چه سودی برای آنان در قبرهایشان داشت؟

هارون گفت: راست گفتی… بیشتر نصیحتم کن ای بهلول…

گفت: قصرهای دنیایت که فراخ است و وسیع… کاش قبرت نیز پس از مرگت همینطور گسترده باشد…

هارون گریست… گفت: باز هم نصیحتم کن…

گفت: ای امیرمومنان… فکر کن همه‌ی گنج‌های کسرا را صاحب شدی و سال‌ها نیز زنده ماندی… بعدش چه؟ آیا قبر، عاقبتِ هر زنده‌ای نیست؟ و آیا پس از آن درباره‌ی همه‌ی چیزهایی که داشتی سوال نخواهی شد؟
گفت: آری…
آنگاه هارون بازگشت سپس بیمار شد و طولی نکشید که در بستر مرگ افتاد…

هنگام مرگ و شدت سکرات بر سر فرماندهان و حاجبانش فریاد کشید: سربازانم را جمع کنید…

آنان را آوردند، با شمشیرها و زره‌هایشان که از بس زیاد بودند در شمار نمی‌آمدند… همه تحت فرمان او…

هنگامی که آنان را دید گریست، سپس گفت: ای کسی که مُلکش زائل نمی‌شود… رحم کن بر آنکه ملکش رو به زوال است…

سپس تا لحظه‌ی وفاتش گریست…

سپس آن خلیفه را که ملک دنیا در دستانش بود در حفره‌ای تنگ گذاشتند…
نه وزرایش همراه او بودند و نه ندیمانِ هم‌نشینش…
نه غذایی با او دفن کردند و نه در قبرش فرشی گستردند…

پادشاهی و مالش او را بی‌نیاز نکرد…
گاهی، کمی فکر به مرگ لازم است.
لازم است به خود یادآوری کنیم، فانی هستیم.

موضوعات: داستان  لینک ثابت





آهنگری شمشیر بسیار زیبا تقدیم شاپور پادشاه ساسانی نمود. شاپور از او پرسید چه مدت برای ساختن این شمشیر زمان گذاشته ایی؟
آهنگر پاسخ داد یک سال تمام. پادشاه ایران باز پرسید اگر یک شمشیر ساده برای سربازان بسازی چقدر زمان می برد؟ و او گفت سه تا چهار روز.
شاپور گفت آیا این شمشیر قدرتی بیشتر از آن صد شمشیر دیگری که می توانستی بسازی دارد؟
آهنگر گفت: خیر، این شمشیر زیباست و شایسته کمر شهریار!

پادشاه ایران گفت : سپاسگزارم از این پیشکش اما، پادشاه اهل فرمان دادن است نه جنگیدن، من از شما شمشیر برای سپاهیان ایران می خواهم نه برای خودم، و به یاد داشته باش سرباز بی شمشیر، نگهبان کیان کشور، پادشاه و حتی جان خویش نیست.

شاپور با نگاهی پدرانه به آهنگر گفت اگر به تو پاداش دهم هر روز صنعتگران و هنرمندان به جای توجه به نیازهای واقعی کشور، برای من زینت آلات می سازند و این سرآغاز سقوط ایران است. پدرم به من آموخت زندگی ساده داشته باشم تا فرمانرواییم پایدارتر باشد. پس برای سربازان شمشیر بساز که نبردهای بزرگ در راه است.

موضوعات: داستان  لینک ثابت




 

روزي بود، روزگاري بود. گوسفند سياهي هم بود. روزي گوسفند همان‌طوري سرش زير بود و داشت براي خودش مي‌چريد، يكدفعه سرش را بلند كرد و ديد، اي دل غافل از چوپان و گلّه خبري نيست و گرگ گرسنه‌اي دارد مي‌آيد طرفش. چشم‌هاي گرگ دو كاسه‌ي خون بود.
گوسفند گفت: سلام عليكم.
گرگ دندان‌هايش را به هم ساييد و گفت: سلام و زهر مار! تو اين‌جا چكار مي‌كني؟ مگر نمي‌داني اين كوه‌ها ارث باباي من است؟ الانه تو را مي‌خورم.
گوسفند ديد بدجوري گير كرده و بايد كلكي جور بكند و در برود. اين بود كه گفت: راستش من باور نمي‌كنم اين كوه‌ها مال پدر تو باشند. آخر مي‌داني من خيلي ديرباورم. اگر راست مي‌گويي برويم سر اجاق (زيارتگاه)، تو دست به قبر بزن و قسم بخور تا من باور كنم. البته آن موقع مي‌تواني مرا بخوري.
گرگ پيش خودش گفت: عجب احمقي گير آورده‌ام. مي‌روم قسم مي‌خورم بعد تكه پاره‌اش مي‌كنم و مي‌خورم.
دوتايي آمدند تا رسيدند زير درختي كه سگ گلّه در آنجا خوابيده بود و خواب هفت تا پادشاه را مي‌ديد. گوسفند به گرگ گفت: اجاق اين‌جاست. حالا مي‌تواني قسم بخوري.
گرگ تا دستش را به درخت زد كه قسم بخورد، سگ از خواب پريد و گلويش را گرفت.

برگرفته از:قصه های صمد بهرنگی

 

موضوعات: داستان  لینک ثابت





این حکایت به زمانی باز می‌گردد که قورباغه‌ها شاهی نداشتند و از این بابت ناراحت بودند. آن‌ها نماینده‌ای به خدمتِ ژوپیتر، خدای خدایان، فرستادند تا او شاهی برایشان تعیین کند. ژوپیتر از اینکه قورباغه‌ها کسی را می‌خواهند که بر آنها حکومت کند، دلخور شد و تکه کنده‌ای در دریاچهٔ قورباغه‌ها انداخت و گفت:

«این هم شاهتان!» قورباغه‌ها ابتدا از آن کندهٔ درخت ترسیدند و زیر آب رفتند. کمی که ترسشان ریخت، روی آب آمدند و دیدند که انگار آن کندهٔ درخت کاری به آنها ندارد. آهسته جلوتر آمدند و بالاخره سوار کنده شدند، ولی دیدند باز هم آن شاه کاری به آنها ندارد. ناراحت شدند و احساس کردند که با وجودِ آن شاهِ آرام و بی خیال، غرورشان جریحه دار شده است.

دوباره نماینده‌ای به سراغ ژوپیتر فرستادند و گفتند که این شاه نه حرفی می زند، نه کاری به آنها دارد و به درد نمی‌خورد. ژوپیتر دلسردتر از بارِ اول، لک لکی را به پادشاهیِ آن دریاچه برگزید. از آن پس لک لک دور دریاچه راه می‌رفت و دائماً سر قورباغه‌ها جیغ می‌کشید و حرف می‌زد و تا جایی که شکمش اجازه می‌داد، از آن‌ها می‌خورد و وظیفه‌اش را به نحو احسن انجام می‌داد.

موضوعات: داستان  لینک ثابت





یک دانشجو برای ادامه تحصیل و گرفتن دکترا همراه با خانواده اش عازم استرالیا شد. در آنجا پسر کوچکشان را در یک مدرسه استرالیایی ثبت نام کردند تا او هم ادامه تحصیلش را در سیستم آموزش این کشور تجربه کند.
روز اوّل که پسر از مدرسه برگشت، پدر از او پرسید: پسرم تعریف کن ببینم امروز در مدرسه چی یاد گرفتی؟
پسر جواب داد: امروز درباره خطرات سیگار کشیدن به ما گفتند، خانم معلّم برایمان یک کتاب قصّه خواند و

یک کاردستی هم درست کردیم.
پدر پرسید: ریاضی و علوم نخواندید؟ پسر گفت: نه
روز دوّم دوباره وقتی پسر از مدرسه برگشت پدر سؤال خودش را تکرار کرد. پسر جواب داد: امروز نصف روز را ورزش کردیم، یاد گرفتیم که چطور اعتماد به نفسمان را از دست ندهیم، و زنگ آخر هم به کتابخانه رفتیم و به ما یاد دادند که از کتاب های آنجا چطور استفاده کنیم.
بعد از چندین روز که پسر می رفت و می آمد و تعریف می کرد، پدر کم کم نگران شد چرا که می دید در مدرسه پسرش وقت کمی در هفته صرف ریاضی، فیزیک، علوم، و چیزهایی که از نظر او درس درست و حسابی بودند می شود. از آنجایی که پدر نگران بود که پسرش در این دروس ضعیف رشد کند به پسرش گفت:
پسرم از این به بعد دوشنبه ها مدرسه نرو تا در خانه خودم با تو ریاضی و فیزیک کار کنم.
بنابراین پسر دوشنبه ها مدرسه نمی رفت. دوشنبه اوّل از مدرسه زنگ زدند که چرا پسرتان نیامده. گفتند مریض است. دوشنبه دوّم هم زنگ زدند باز یک بهانه ای آوردند. بعد از مدّتی مدیر مدرسه مشکوک شد و پدر را به مدرسه فراخواند تا با او صحبت کند.
وقتی پدر به مدرسه رفت باز سعی کرد بهانه بیاورد امّا مدیر زیر بار نمی رفت. بالاخره به ناچار حقیقت ماجرا را تعریف کرد. گفت که نگران پیشرفت تحصیلی پسرش بوده و از این تعجّب می کند که چرا در مدارس استرالیا اینقدر کم درس درست و حسابی می خوانند.
مدیر پس از شنیدن حرف های پدر کمی سکوت کرد و سپس جواب داد:
ما هم ۵۰ سال پیش مثل شما فکر می کردیم.

موضوعات: داستان  لینک ثابت






روزی مرد کوری روی پله‌های ساختمانی نشسته و کلاه و تابلویی را در کنار پایش قرار داده بود روی تابلو خوانده میشد: من کور هستم لطفا کمک کنید . روزنامه نگارخلاقی از کنار او میگذشت نگاهی به او انداخت فقط چند سکه د ر داخل کلاه بود.او چند سکه داخل کلاه انداخت و بدون اینکه از مرد کور اجازه بگیرد تابلوی او را برداشت ان را برگرداند و اعلان دیگری روی ان نوشت و تابلو را کنار پای او گذاشت و…

آنجا را ترک کرد. عصر انروز روز نامه نگار به ان محل برگشت و متوجه شد که کلاه مرد کور پر از سکه و اسکناس شده است مرد کور از صدای قدمهای او خبرنگار را شناخت و خواست اگر او همان کسی است که ان تابلو را نوشته بگوید ،که بر روی ان چه نوشته است؟روزنامه نگار جواب داد:چیز خاص و مهمی نبود،من فقط نوشته شما را به شکل دیگری نوشتم و لبخندی زد و به راه خود ادامه داد. مرد کور هیچوقت ندانست که او چه نوشته است ولی روی تابلوی او خوانده میشد:
امروز بهار است، ولی من نمیتوانم آنرا ببینم !!!!!

 

موضوعات: داستان  لینک ثابت




در افسانه های شرقی قدیم آمده است که یکی از پادشاهان بزرگ برای جاودانه کردن نام و پادشاهی خود تصمیم گرفت که قصری باشکوه بسازد که در دنیا بی نظیر باشد و تالار اصلی آن در عین شکوه و بزرگی و عظمت ستونی نداشته باشد.
اما پس از سالها و کار وتلاش و محاسبه، کسی از عهده ساخت سقف تالار اصلی بر نیامد و معماران مدعی زیادی بر سر این کار جان خود را از دست دادند تا اینکه ناکامی پادشاه او را به شدت افسرده و خشمگین ساخت و دست آخر معلوم شد که معمار زبر دستی به نام سنمار وجود دارد که این کار از عهده او بر می آید.
بالاخره او را یافتند و کار را به او سپردند و او طرحی نو در انداخت و کاخ افسانه ای خورنق را تا زیر سقف بالا برد و اعجاب و تحسین همگان را برانگیخت؛ اما درست وقتی که دیواره ها به زیر سقف رسید سنمار ناپدید شد و کار اتمام قصر خورنق نیمه کار ماند.
مدتها پی او گشتند اما اثری از او نجستند و پادشاه خشمگین و ناکام دستور دستگیری و محاکمه و مرگ او را صادر کرد تا پس از هفت سال دوباره سر و کله سنمار پیدا شد.
او که با پای خود امده بود دست بسته و در غل و زنجیر به حضور پادشاه آورده شد و شاه دستور داد او را به قتل برسانند اما سنمار درخواست کرد قبل از مرگ به حرفهای او گوش کنند و توضیح داد که علت ناکامی معماران قبلی در برافراشتن سقف تالار بی ستون این بوده است که زمین به دلیل فشار دیواره ها و عوارض طبیعی نشست می کند و اگر پس از بالا رفتن دیواره بلافاصله سقف ساخته شود به دلیل نشست زمین بعدا سقف نیز ترک خورد و فرو می ریزد و قصر جاودانه نخواهد شد.
پس لازم بود مدت هفت سال سپری شود تا زمین و دیواره ها نهایت افت و نشست خود را داشته باشند تا هنگام ساخت سقف که موعدش الان است مشکلی پیش نیاید و اگر من در همان موقع این موضوع را به شما می گفتم حمل بر ناتوانی من می کردید و من نیز به سرنوشت دیگر معماران ناکام به کام مرگ می رفتم. پادشاه و وزیران به هوش و ذکاوت او آفرین گفتند و ادامه کار را با پاداش بزرگتری به او سپردند و سنمار ظرف یک سال قصر خورنق را اتمام و آماده افتتاح نمود .
مراسم باشکوهی برای افتتاح قصر در نظر گرفته شد و شخصیتهای بزرگ سیاسی آن عصر و سرزمینهای همسایه نیز به جشن دعوت شدند و سنمار با شور و اشتیاق فراون تالارها و سرسراها واطاقها و راهروها و طبقات و پلکانها و ایوانها و چشم اندازهای زیبا و اسرار امیز قصر را به پادشاه و هیات همراه نشان می داد. دست آخر پادشاه را به یک اطاق کوچک مخفی برد و رازی را با در میان گذاشت و به دیواری اشاره کرد و تکه اجری را نشان داد و گفت: کل بنای این قصر به این یک آجر متکی است که اگر آنرا از جای خود در آوری کل قصر به تدریج و آرامی ظرف مدت یک ساعت فرو میریزد و این کار برای این کردم که اگر روزی کشورت به دست بیگانگان افتاد نتوانند این قصر افسانه ای را تملک کنند. پادشاه بسیار خوشنود شد و از سر شگفتی سنمار به خاطر هنر و هوش و درایتش تحسین کرد و به او وعده پاداشی بزرگ داد و گفت این راز را باکسی در میان نگذار.
در روز موعود که قرار شد پاداش سنمار معمار را بدهد، او را با تشریفات تمام به بالاترین ایوان قصر بردند و در برابر چشم تماشا گران دستور داد به پایین پرتابش کنند تا بمیرد!
سنمار در آخرین لحظات حیات خود به چشمان پادشاه نگاه کرد و با زبان بی زبانی پرسید چرا؟
پادشاه گفت: برای اینکه جز من کسی راز جاودانگی و فنای قصر نداند و با این جمله او را به پایین پرتاب کرده و راز را برای همیشه از همه مخفی نگاه داشت.

آری…
ما دیگران را فقط تا آن قسمت از جاده که خود پیموده‌ایم می‌توانیم هدایت کنیم.

موضوعات: داستان  لینک ثابت




 

یک غذاخوری بین راهی ، بر سردر ورودی اش با خط درشت نوشته بود :

《شما دراین مکان غذا میل بفرمایید ، ما پول آنرا از نوه ی شما دریافت خواهیم کرد !》

راننده ای با خواندن این تابلو ، اتومبیلش را فورا ” پارک کرد و وارد رستوران شد و ناهار مفصلی را سفارش داد و نوش جان کرد .بعد از خوردن غذا ، سرش را پایین انداخت که بیرون برود ؛ ولی دید پیش خدمت با صورتحسابی بلند و بالا جلویش سبز شده است . با تعجب پرسید :

《 مگر شما ننوشته اید پو ل غذارا از نوه ی من خواهید گرفت ?! .》

پیش خدمت با خنده جواب داد :

《چرا قربان ، ما پول غذای امروز شما را ازنوه تان خواهیم گرفت ؛ ولی این صورت حساب مربوط به پدر بزرگ مرحوم شماست
نتيجه:اين داستان حقيقتي را در قالب طنز بيان مي دارد که کاملا مصداق دارد..

ممکن است ما کارهایی را انجام دهيم که آيندگان مجبور به پرداخت بهاي آن باشند…

موضوعات: داستان  لینک ثابت