✿نـــگـــــــین عــــــــــرش✿
 
 




نگین عرش
وبلاگ به نام فاطمه زهرا(س)(نگین عرش) ساخته شده✿ هستيِ هستي به بود فاطمه ست✿ مهر محراب سجود فاطمه ست✿ قصـه راكوته كنم كاندر ازل✿ عـلت خلقت وجود فاطمه ست✿


Random photo
سعودیه و دستهای پنهان دیگر


آخرین مطالب


موضوعات


پربازدیدترین مطالب
پربازدیدترین مطالب


تدبر در قرآن
آیه قرآن





ذکر ایام هفته

مهدویت امام زمان (عج)


سخن بزرگان


کرامات معصومین(ع)
آیه قرآن


جستجو


تعبیر خواب رویا



قال انبیاء

وضعیت یاهو مذهبی



آخرین نظرات





 




داستانی پند آموز:


مردی به پیامبر خدا ، حضرت سلیمان ، مراجعه کرد و گفت ای پیامبر میخواهم ، به من زبان یکی از حیوانات را یاد دهی .
سلیمان گفت : توان تحمل آن را نداری .
اما مرد اصرار کرد
سلیمان پرسید ، کدام زبان؟ جواب داد زبان گربه ها، چرا که در محله ما فراوان یافت می شوند. سلیمان در گوش او دمید و عملا زبان گربه ها را آموخت
روزی دید دو گربه باهم سخن میگفتند. یکی گفت غذایی نداری که دارم از گرسنگی میمیرم . دومی گفت ،نه ، اما در این خانه خروسی هست که فردا میمیرد، آنگاه آن را میخوریم.
مرد شنید و گفت ؛ به خدا نمیگذارم خروسم را بخورید، آنرا خواهم فروخت، و فردا صبح زود آنرا فروخت
گربه امد و از دیگری پرسید آیا خروس مرد؟ گفت نه، صاحبش فروختش، اما، گوسفند نر آنها خواهد مرد و آن را خواهیم خورد.
صاحب منزل باز هم شنید و رفت گوسفند را فروخت. گربه گرسنه آمد و پرسید ایا گوسفند مرد ؟
گفت : نه! صاحبش آن را فروخت. اما صاحب خانه خواهد مرد، و غذایی برای تسلی دهندگان خواهند گذاشت و ما هم از آن میخوریم!
مرد شنید و به شدت برآشفت
نزد پیامبر رفت و گفت گربه ها میگویند امروز خواهم مرد! خواهش میکنم کاری بکن !
پیامبر پاسخ داد:

خداوند خروس را فدای تو کرد اما آنرا فروختی، سپس گوسفند را فدای تو کرد آن را هم فروختی ، پس خود را برای وصیت و کفن و دفن آماده کن!


حکمت این داستان :
خداوند الطاف مخفی دارد، ما انسانها آن را درک نمی کنیم.
او بلا را از ما دور میکند ، و ما با نادانی خود آن را باز پس میخوانیم !!!!!

پس بر ماست که امورمان را به او بسپاریم .

موضوعات: داستان  لینک ثابت




روزي مردي فقير،
با ظرفي پر از انگور،
نزد رسول الله آمد و به او هدیه داد،
رسول الله آن ظرف را گرفت و شروع كرد به خوردن انگور
و با خوردن هر دانه انگور تبسمي ميكرد
و آن مرد از خوشحالي انگار بال در آورده و پرواز ميكرد،
اصحاب رسول الله بنابه عادت منتظر اين بودند كه آنها را در خوردن شريك نمايد
و رسول الله همه انگورها را خورد و به آنها تعارفي نكرد .
آن مرد فقير با خوشحالي فراوان از آنجا رفت .
يكي از اصحاب پرسيد:
يا رسول الله عادت بر اين داشتيد كه ما را در خوردن شريك ميكرديد،
اما اين بار به تنهائي انگورها را خورديد!!
رسول الله لبخندي زد و فرمود :
ديديد خوشحالي آن مرد وقتي انگورها را ميخوردم؟
انگورها آنقدر تلخ بود،
كه ترسيدم اگر يكي از شما در خوردن تلخي نشان دهد خوشحالي آن مرد به افسردگي مبدل شود .

” اللهم زین أخلاقنا با القرآن بحق محمد و آله “

هیچ وقت دل کسی رو نشکن ……

موضوعات: داستان  لینک ثابت




تغییر یک سرنوشت

آلفرد نوبل از جمله افراد معدودی بود که این شانس را داشت تا قبل از مردن، آگهی وفاتش را بخواند!
حتما می‌دانید که نوبل مخترع دینامیت است.
زمانی که برادرش لودویگ فوت شد، روزنامه‌ها اشتباهاً فکر کردند که نوبل معروف (مخترع دینامیت) مرده است.
آلفرد وقتی صبح روزنامه‌ها را می‌خواند با دیدن آگهی صفحه اول، میخکوب شد: “آلفرد نوبل، دلال مرگ و مخترع مر‌گ‌آور‌ترین سلاح بشری مرد!”
آلفرد، خیلی ناراحت شد. با خود فکر کرد: آیا خوب است که من را پس از مرگ این گونه بشناسند؟
سریع وصیت‌نامه‌اش را آورد.
جمله‌های بسیاری را خط زد و اصلاح کرد.
پیشنهاد کرد ثروتش صرف جایزه‌ای برای صلح و پیشرفت‌های صلح‌آمیز شود.
امروزه نوبل را نه به نام دینامیت، بلکه به نام مبدع جایزه صلح نوبل، جایزه‌های فیزیک و شیمی نوبل و… می‌شناسیم. او امروز، هویت دیگری دارد.
یک تصمیم، برای تغییر یک سرنوشت کافی است!

موضوعات: داستان  لینک ثابت




قدرتِ بخشیدن

پسر بچه‌ی کوچکی بطریی را دید و رنگ آن توجهش را جلب کرد به سمتش رفت و همه آن را خورد. او دچار مسمومیت شدید شد و به زمین افتاد.

مادرش سریع او را به بیمارستان رساند ولی شدت مسمومیت به حدی بود که آن کودک جان سپرد. مادر بهت زده شد و بسیار از اینکه با شوهرش مواجه شود وحشت داشت. وقتی شوهر پریشان حال به بیمارستان آمد و دید که فرزندش از دنیا رفته رو به همسرش کرد و فقط سه کلمه به زبان آورد.

فکر می‌کنید آن سه کلمه چه بودند؟ شوهر فقط گفت: “عزیزم دوستت دارم!” عکس‌العمل کاملاً غیر منتظره شوهر یک رفتار فراکُنشی بود.

کودک مرده بود و برگشتنش به زندگی محال. هیچ نکته‌ای برای خطا کار دانستن مادر وجود نداشت. به علاوه اگر او وقت می‌گذاشت و خودش بطری را سرجایش قرار می‌داد، آن اتفاق نمی‌افتاد.

هیچ دلیلی برای مقصر دانستن وجود ندارد. مادر نیز تنها فرزندش را از دست داده و تنها چیزی که در آن لحظه نیاز داشت دلداری و همدردی از طرف شوهرش بود. آن همان چیزی بود که شوهرش به وی داد.

گاهی اوقات ما وقتمان را برای یافتن مقصر و مسئول یک رخداد صرف می‌کنیم، چه در روابط، چه محل کار یا افرادی که می‌شناسیم و فراموش می‌کنیم که باید کمی ملایمت و تعادل برای حمایت از روابط انسانی داشته باشیم. در نهایت، آیا نباید بخشیدن کسی که دوستش داریم آسان‌ترین کار ممکن در دنیا باشد؟

داشته‌هایتان را گرامی بدارید. غم‌ها، دردها و رنج‌هایتان را با نبخشیدن دوچندان نکنید. اگر هر کسی می‌توانست با این نوع طرز فکر به زندگی بنگرد، مشکلات بسیار کمتری در دنیا وجود می‌داشت.

حسادت‌ها، رشک‌ها و بی‌میلی‌ها برای بخشیدن دیگران را از خود دور کنید، خواهید دید که مشکلات آنچنان هم که شما می‌پندارید حاد نیستند.

موضوعات: داستان  لینک ثابت





ﭘﺎﺩﺷﺎﻫﯽ ﺩﺭ ﻣﻨﻄﻘﻪ ﺳﺮ ﺳﺒﺰ ﻭ ﺷﺎﺩﺍﺏ ﺣﮑﻤﺮﺍﻧﯽ ﻣﯿﮑﺮﺩ ﮐﻪ ﺭﻭﺯﯼ ﺍﺯ ﺭﻭﺯﻫﺎ ﺑﯿﻤﺎﺭ ﺷﺪ ﻭ ﻃﺒﯿﺒﺎﻥ ﺍﺯ ﺩﺭﻣﺎﻥ ﺑﯿﻤﺎﺭﯾﺶ ﻋﺎﺟﺰ ﻣﺎﻧﺪﻧﺪ ﻭ ﺍﺯﺷﺎﻩ ﻋﺬﺭ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺧﻮﺍﺳﺘﻨﺪ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺩﺳﺕﺷﺎﻥ ﭼﯿﺰﯼ ﺳﺎﺧﺘﻪ ﻧﯿﺴﺖ .
ﺷﺎﻩ ﻫﻢ ﻣﺠﺒﻮﺭ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺟﺎﻧﺸﯿﻦ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﻭﻓﺎﺕ ﺍﻋﻼﻥ ﻧﻤﺎﯾﺪ .
ﺷﺎﻩ ﮔﻔﺖ ﻣﻦ ﮐﺴﯽ ﺭﺍ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﻣﯿﻨﻤﺎﯾﻢ ،
ﮐﻪ ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﻭﻓﺎﺕ ﻣﻦ ﯾﮏ ﺷﺐ ﺩﺭ ﻗﺒﺮﯼ ﮐﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﻦ ﺁﻣﺎﺩﻩ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﻧﺪ
ﺑﺨﻮﺍﺑﺪ !
ﺍﯾﻦ ﺧﺒﺮ ﺩﺭ ﺳﺮﺍﺳﺮ ﮐﺸﻮﺭ ﭘﺨﺶ ﺷﺪ ﻭﻟﯽ ﮐﺴﯽ ﭘﯿﺪﺍ ﻧﺸﺪ ﮐﻪ ﺩﺭ ﻗﺒﺮﺑﺨﻮﺍﺑﺪ . ﺗﺎ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﯾﮏ ﻣﺮﺩ ﻓﻘﯿﺮ ﺣﺎﺿﺮ ﺷﺪ ﺗﺎ ﺩﺭﺍﯾﻦ ﻗﺒﺮ ﺑﺨﻮﺍﺑﺪ
ﻓﻘﻂ ﯾﮏ ﺷﺐ ﻭ ﻓﺮﺩﺍ ﺻﺒﺢ ،ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﻣﺮﺩﻡ ﺷﻮﺩ.
ﻣﺮﺩ ﻓﻘﯿﺮ ﺩﺭ ﻗﺒﺮ ﺧﻮﺍﺑﯿﺪ ﻭ ﺭﻭﺯﻧﻪ ﺍﯼ ﺑﺮﺍﯼ ﻧﻔﺲ ﮐﺸﯿﺪﻥﻭ ﻫﻮﺍ ﻫﻢ ﮔﺬﺍﺷﺘﻨﺪ ﺗﺎ ﻧﻤﯿﺮﺩ ﻭ ﻫﻤﻪ ﺭﻓﺘﻨﺪ .
ﺗﺎ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﻣﺮﺩ ﻓﻘﯿﺮ ﺑﻩ ﺨﻮﺍﺏ ﺭﻓﺖ ﻭ ﺩﺭ ﺧﻮﺍﺏ ﺩﯾﺪ ﮐﻪﻧﮑﯿﺮ ﻭ ﻣﻨﮑﺮ ﺑﺎﻻﯼ ﻗﺒﺮﺵ ﺁﻣﺪﻩ ﺍﻧﺪ . ﺳﻮﺍﻝ ﻣﯿﭙﺮﺳﻨﺪ ﻭ ﻓﻘﯿﺮ ﭘﺎﺳﺦ ﻣﯿﮕﻭﯾﺪ ﺗﺎ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ
ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ :
ﺩﺭ ﺩﻧﯿﺎ ﭼﯽ ﺩﺍﺷﺘﯽ؟ ﻓﻘﯿﺮ ﮔﻔﺖ :ﻓﻘﻂ ﯾﮏ ﻣﺮﮐﺐ ‏( ﺧﺮ ‏) ﻧﺎﺗﻮﺍﻥ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﻭ ﺩﯾﮕﺮ ﻫﯿﭻ ﭼﯿﺰ ﻧﺪﺍﺷﺘﻢ .
ﺍﺯ ﺭﻓﺘﺎﺭ ﻓﻘﯿﺮ ﺑﺎ ﺧﺮ ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ ﮐﻪ ﭼﺮﺍ ﺩﺭ ﻓﻼﻥ ﻭ ﻓﻼﻥ ﺭﻭﺯﻫﺎ ﺑﺮ ﺧﺮﺧﻮﺩ ﺑﺎﺭ ﺯﯾﺎﺩ ﮔﺬﺍﺷﺘﯽ ﮐﻪ ﺗﻮﺍﻥ ﺑﺮﺩﻧﺶ ﺭﺍﻧﺪﺍﺷﺖ ﻭ ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ ﺩﺭ
ﻓﻼﻥ ﻭ ﻓﻼﻥ ﺭﻭﺯ ﺑﻪ ﺧﺮﺕ ﻏﺬﺍ ﻧﺪﺍﺩﯼ ﻭ ….
ﻣﺮﺩ ﻓﻘﯿﺮ ﺑﺨﺎﻃﺮ ﺍﯾﻦ ﻇﻠﻢ ﻫﺎ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺧﺮﺵ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﭼﻨﺪ ﺷﻼﻕ ﺁﺗﺸﯿﻦ ﺧﻮﺭﺩ ﮐﻪ ﺑﺮﻕ ﺍﺯ ﺳﺮﺵ ﭘﺮﯾﺪ .
ﺍﺯ ﺧﻮﺍﺏ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ ﺩﺭ ﺗﺮﺱ ﻭ ﻭﺣﺸﺖ ﺩﺭ ﻗﺒﺮ ﺁﺭﺍﻡ ﻣﯿﮕﯿﺮﺩ ﺗﺎ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﺻﺒﺢ ﻣﯿﺸﻮﺩ ﻭ ﻫﻤﻪ ﺑﻪ ﺩﯾﺪﺍﺭ ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﺟﺪﯾﺪ ﺷﺎﻥ ﻣﯽ ﺁﯾﻨﺪ ﺗﺎ ﺍﺯ ﻗﺒﺮ ﺑﯿﺮﻭﻧﺶ ﮐﻨﻨﺪ ﻭ ﺑﺮ ﺗﺨﺖ ﺳﻠﻄﻨﺖ ﺑﻨﺸﺎﻧﻨﺪﺵ .
ﻫﻤﯿﻦ ﮐﻪ ﻗﺒﺮ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﻣﯿﮑﻨﻨﺪ ﻣﺮﺩ ﻓﻘﯿﺮ ﭘﺎ ﺑﻪ ﻓﺮﺍﺭ ﻣﯿﮕﺬﺍﺭﺩ ﻭ ﻣﺮﺩﻡ ﺩﺭ ﭘﯽ ﺍﻭ ﺻﺪﺍ ﮐﻨﺎﻥ ﮐﻪ ﺍﯼ ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﻣﺎ ﻓﺮﺍﺭ ﻧﮑﻦ …!
ﻣﺮﺩ ﻓﻘﯿﺮ ﺑﺎ ﺟﯿﻎ ﻭ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﻣﯿﮕﻪ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺗﻨﻬﺎ ﺧﺮﯼ ﮐﻪ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﺍﯾﻦ ﻗﺪﺭ ﻋﺬﺍﺏ ﺷﺪﻡ ﻭ ﺷﮑﻨﺠﻪ ﺩﯾﺪﻡ ﺍﮔﺮ ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﻫﻤﻪ ﻣﺮﺩﻡ ﺷﻮﻡ ﻭﺍﯼ ﺑﻪ ﺣﺎﻟﻢ …


ﺍﯼ ﺑﺸﺮ ﺍﺯ ﭼﻪ ﮔﻤﺎﻥ ﮐﺮﺩﯼ ﮐﻪ ﺩﻧﯿﺎ ﻣﺎﻝ ﺗﻮﺳﺖ
ﻭﺭﻧﻪ ﭘﻨﺪﺍﺭﯼ ﮐﻪ ﻫﺮ ﻟﺤﻈﻪ ﺍﺟﻞ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﺗﻮﺳﺖ


ﻫﺮ ﭼﻪ ﺧﻮﺭﺩﯼ، ﻣﺎﻝ ﻣﻮﺭ ﻭ ﻫﺮ ﭼﻪ ﻫﺴﺘﯽ ﻣﺎﻝ ﮔﻮﺭ …

ﻫﺮ ﭼﻪ ﺩﺍﺭﯼ ﻣﺎﻝ ﻭﺍﺭﺙ، ﻫﺮ ﭼﻪ ﮐﺮﺩﯼ ﻣﺎﻝ ﺗﻮﺳﺖ

موضوعات: داستان  لینک ثابت




در نزدیکی ده ملا نصرالدین مکان مرتفعی بود که شبها باد می آمد و فوق العاده سرد می شد.
دوستان ملا گفتند: ملا اگر بتوانی یک شب تا صبح بدون آنکه از آتشی استفاده کنی در آن تپه بمانی،
ما یک سور به تو می دهیم و گرنه توباید یک مهمانی مفصل به همه ما بدهی !
ملا قبول کرد.
شب در آنجا رفت وتا صبح به خود پیچید و سرما را تحمل کرد و صبح که آمد گفت: من برنده شدم و باید به من سور دهید.
گفتند: ملا از هیچ آتشی استفاده نکردی؟
ملا گفت: نه، فقط در یکی از دهات اطراف یک پنجره روشن بود و معلوم بود شمعی در آنجا روشن است.
دوستان گفتند: همان آتش تورا گرم کرده و بنابراین شرط را باختی و باید مهمانی بدهی !
ملا قبول کرد و گفت: فلان روز ناهار به منزل ما بیایید. دوستان یکی یکی آمدند، اما نشانی از ناهار نبود !
گفتند: ملا، انگار نهاری در کار نیست !
ملا گفت: چرا ولی هنوز آماده نشده، دو سه ساعت دیگه هم گذشت باز ناهار حاضر نبود !
ملا گفت: آب هنوز جوش نیامده که برنج را درونش بریزم !
دوستان به آشپزخانه رفتند ببینند چگونه آب به جوش نمی آید !
دیدند ملا یک دیگ بزرگ به طاق آویزان کرده دو متر پایین تر یک شمع کوچک زیر دیگ نهاده ! !
گفتند: ملا این شمع کوچک نمی تواند از فاصله دو متری دیگ به این بزرگی را گرم کند !
ملا گقت: چطور از فاصله چند کیلومتری می توانست مرا روی تپه گرم کند ! ؟
شما بنشینید تا آب جوش بیاید و غذا آماده شود ! ! !

نکته:
با همان متری که دیگران را اندازه گیری می کنید اندازه گیری می شوید…!!!

 

موضوعات: داستان  لینک ثابت





يه خانم سفيد پوست پنجاه و خورده اى، توى يكى از پروازهاى شلوغ،

به محض رسيدن به صندليش، از نشستن بر روى آن خوددارى كرد.

جاى خانم كنار يك آقاى سياه پوست بود

و خانم از نشستن در آنجا حالش خراب ميشد.

خانم فورا خدمه پرواز را صدا ميزنه و درخواست يك جاى جديد ميكنه.

خانمه گفت: من اصلا حاضر به نشستن كنار اين مرد سياه پوست نيستم.

مهماندار هواپيما گفت :

اجازه بديد كه من براى يك جاى ديكر نگاهى به ليست مسافران بكنم.

بعد مدت كوتاهى مهماندار برگشت و گفت

كه در قسمت درجه دو هواپيما هيچ جاى خالى ديگرى نيست

ولى ميتواند با خلبان صحبت كند بلكه يك جاى خالى در قسمت درجه يك باشد.

بعد از ده دقيقه مهماندار برگشت و گفت :

جناب خلبان گفتند كه يك جاى خالى در قسمت درجه يك ميباشد

ولى در قوانين اين شركت هواپيمائى به هيچ وجه امكان انتقال يك مسافر از قسمت درجه دو به قسمت درجه يك نيست.

ولى از طرفى هم نشاندن يك مسافر محترم در كنار يك شخص ناخوشايند و بى شعور، يك جنجال و اقدامى غير انسانيست.

به همين دليل جناب خلبان با انتقال از قسمت درجه دو به درجه يك موافقت كرده اند.

قبل از اينكه خانم مسافر بتواند جوابى بدهد ،

مهماندار همواپيما رو به مرد سياه پوست نمود و با لحن محترمانه اى گفت :

آقاى محترم، اگر لطف كنيد و وسايل شخصى خودتون رو جمع كنيد تا من شما را به قسمت پر رفاه درجه يك هدايت كنم.

همانطور كه جناب خلبان گفتند، اصلا كار غير انسانيست كه شما در كنار يك شخص بى شعور بنشينيد.

بعد از بيان اين جملات، تمام مسافران كه شاهد اين ماجرا بودند، اين عمل رو با دست زدن هاى طولانى تائيد و تشويق كردند.

 

موضوعات: داستان  لینک ثابت




ﺣﺪﻭﺩ 20 ﺳﺎﻝ ﭘﯿﺶ ﻣﻨﺰﻝ ﻣﺎ ﺧﯿﺎﺑﺎﻥ 17 ﺷﻬﺮﯾﻮﺭ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻣﺎ ﺑﺮﺍﯼ ﻧﻤﺎﺯ ﺧﻮﺍﻧﺪﻥ ﻭ ﻣﺮﺍﺳﻢ ﻋﺰﺍﺩﺍﺭﯼ ﻭ ﺟﺸﻨﻬﺎﯼ ﻣﺬﻫﺒﯽ ﺑﻪ ﻣﺴﺠﺪﯼ ﮐﻪ ﻧﺰﺩﯾﮏ ﻣﻨﺰﻟﻤﺎﻥ ﺑﻮﺩ ﻣﯽ ﺭﻓﺘﯿﻢ . ﭘﯿﺸﻨﻤﺎﺯ ﻣﺴﺠﺪ ﺣﺎﺝ ﺁﻗﺎﯾﯽ ﺑﻮﺩ ﺑﻨﺎﻡ ﺷﯿﺦ ﻫﺎﺩﯼ ﮐﻪ ﺍﻣﻮﺭ ﻣﺴﺠﺪ ﺍﺯ ﻗﺒﯿﻞ ﻧﻤﺎﺯ ﺟﻤﺎﻋﺖ، ﻣﺮﺍﺳﻢ ﺷﺒﻬﺎﯼ ﻗﺪﺭ، ﻧﻤﺎﺯ ﻋﯿﺪ ﻭ ﺟﺸﻦ ﻧﯿﻤﻪ ﺷﻌﺒﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﺮﮔﺰﺍﺭ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ. ﺍﮔﺮ ﮐﺴﯽ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﺩﺧﺘﺮﺵ ﺭﺍ ﺷﻮﻫﺮ ﺑﺪﻫﺪ ﻭ ﯾﺎ ﺑﺮﺍﯼ ﭘﺴﺮﺵ ﺯﻥ ﺑﮕﯿﺮﺩ ﺑﺎ ﺷﯿﺦ ﻫﺎﺩﯼ ﻣﺸﻮﺭﺕ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺩﺭ ﺁﺧﺮ ﻫﻢ ﺷﯿﺦ ﺧﻄﺒﻪ ﻋﻘﺪ ﺭﺍ ﺟﺎﺭﯼ ﻣﯿﮑﺮﺩ. ﺍﮔﺮ ﮐﺴﯽ ﺩﺭ ﻣﺤﻠﻪ ﻓﻮﺕ ﻣﯿﮑﺮﺩ ﺷﯿﺦ ﻫﺎﺩﯼ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﻭ ﻧﻤﺎﺯ ﻣﯿﺖ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻧﺪ ﻭ ﮐﺎﺭﻫﺎﯼ ﺑﺴﯿﺎﺭﺩﯾﮕﺮ …
ﯾﮏ ﺭﻭﺯ ﻣﻦ ﺑﺮﺍﯼ ﺧﻮﺍﻧﺪﻥ ﻧﻤﺎﺯ ﻣﻐﺮﺏ ﻭ ﻋﺸﺎﺀ ﺭﺍﻫﯽ ﻣﺴﺠﺪ ﺷﺪﻡ ﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﮔﺮﻓﺘﻦ ﻭﺿﻮ ﺑﻪ ﻃﺒﻘﻪ ﭘﺎﺋﯿﻦ ﮐﻪ ﻭﺿﻮﺧﺎﻧﻪ ﺩﺭ ﺁﻧﺠﺎ ﻭﺍﻗﻊ ﺑﻮﺩ ﺭﻓﺘﻢ ، ﻣﻨﺘﻈﺮ ﺧﺎﻟﯽ ﺷﺪﻥ ﺩﺳﺘﺸﻮﯾﯽ ﺑﻮﺩﻡ ﮐﻪ ﺩﺭ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺩﺳﺘﺸﻮﯾﯿﻬﺎ ﺑﺎﺯ ﺷﺪ ﻭ ﺷﯿﺦ ﻫﺎﺩﯼ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺁﻣﺪ. ﺑﺎ ﻫﻢ ﺳﻼﻡ ﻭ ﻋﻠﯿﮏ ﮐﺮﺩﯾﻢ ﻭ ﺷﯿﺦ ﺑﺪﻭﻥ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﻭﺿﻮ ﺑﮕﯿﺮﺩ ﺩﺳﺘﺸﻮﯾﯽ ﺭﺍ ﺗﺮﮎ ﮐﺮﺩ .
ﻣﻦ ﮐﻪ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺗﻌﺠﺐ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩﻡ ﺑﻪ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﺷﯿﺦ ﺭﺍﻫﯽ ﺷﺪﻡ ﮐﻪ ﺑﺒﯿﻨﻢ ﮐﺠﺎ ﻭﺿﻮ ﻣﯿﮕﯿﺮﺩ. ﺑﺎ ﮐﻤﺎﻝ ﺷﮕﻔﺘﯽ ﺩﯾﺪﻡ ﺷﯿﺦ ﻫﺎﺩﯼ ﺑﺪﻭﻥ ﮔﺮﻓﺘﻦ ﻭﺿﻮ
ﻭﺍﺭﺩ ﻣﺤﺮﺍﺏ ﺷﺪ ﻭ ﯾﮑﺴﺮﻩ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺍﺫﺍﻥ ﻭ ﺍﻗﺎﻣﻪ، ﻧﻤﺎﺯ ﺭﺍ ﺷﺮﻭﻉ ﮐﺮﺩ ﻭ ﻣﺮﺩﻡ ﻫﻢ ﺑﻪ ﺷﯿﺦ ﺍﻗﺘﺪﺍﺀ ﮐﺮﺩﻧﺪ. ﻣﻦ ﮐﻪ ﮐﺎﻣﻼ ﮔﯿﺞ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩﻡ ﺳﺮﯾﻌﺎ ﺑﻪ ﺣﺎﺝ ﻋﻠﯽ ﮐﻪ ﺳﺎﻟﻬﺎﯼ ﺯﯾﺎﺩﯼ ﺑﺎ ﻫﻢ ﻫﻤﺴﺎﯾﻪ ﺑﻮﺩﯾﻢ ﮔﻔﺘﻢ : ﺣﺎﺟﯽ، ﺷﯿﺦ ﻫﺎﺩﯼ ﻭﺿﻮ ﻧﺪﺍﺭﺩ، ﺧﻮﺩﻡ ﺩﯾﺪﻡ ﺍﺯ ﺩﺳﺘﺸﻮﯾﯽ ﺍﻭﻣﺪ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﻭﻟﯽ ﻭﺿﻮ ﻧﮕﺮﻓﺖ . ﺣﺎﺝ ﻋﻠﯽ ﮐﻪ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺍﻋﺘﻤﺎﺩ ﮐﺎﻣﻞ ﺩﺍﺷﺖ ﺑﺎ ﺗﻌﺠﺐ ﮔﻔﺖ ﺧﯿﻠﯽ ﺧﻮﺏ ﻓﺮﺍﺩﺍ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻧﯿﻢ .
ﺍﯾﻦ ﻣﺎﺟﺮﺍ ﺑﯿﻦ ﻣﺘﺪﯾﻨﯿﻦ ﭘﯿﭽﯿﺪ. ﻣﻦ ﻭ ﺩﻭﺳﺘﺎﻧﻢ ﺑﺮﺍﯼ ﺭﺿﺎﯼ ﺧﺪﺍ، ﻫﻤﻪ ﺭﺍ ﺍﺯ ﻭﺿﻮ ﻧﺪﺍﺷﺘﻦ ﺷﯿﺦ ﻫﺎﺩﯼ ﺁﮔﺎﻩ ﮐﺮﺩﯾﻢ ﻭ ﻣﺮﺩﻡ ﮐﻢ ﮐﻢ ﺍﺯ ﺩﻭﺭ ﺷﯿﺦ ﻣﺘﻔﺮّﻕ ﺷﺪﻧﺪ ﺗﺎ ﺟﺎﺋﯿﮑﻪ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﭼﻨﺪ ﺭﻭﺯ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ﺍﻭ ﻫﻢ ﻓﻬﻤﯿﺪﻧﺪ . ﺯﻥ ﺷﯿﺦ ﻗﻬﺮ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﭘﺪﺭﺵ ﺭﻓﺖ، ﺑﭽﻪ ﻫﺎﯼ ﺷﯿﺦ ﻫﻢ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﯾﻦ ﺁﺑﺮﻭﺭﯾﺰﯼ، ﭘﺪﺭ ﺭﺍ ﺗﺮﮎ ﮐﺮﺩﻧﺪ .
ﺩﯾﮕﺮ ﻫﻤﻪ ﺟﺎ ﺻﺤﺒﺖ ﺍﺯ ﻣﺸﮑﻮﮎ ﺑﻮﺩﻥ ﺷﯿﺦ ﻫﺎﺩﯼ ﺑﻮﺩ . ﺁﯾﺎ ﺍﺻﻼ ﻣﺴﻠﻤﺎﻥ ﺍﺳﺖ؟ ﺁﯾﺎ ﺟﺎﺳﻮﺱ ﺍﺳﺖ ؟ ﻭ ﺁﯾﺎ ﺁﯾﺎ ﺁﯾﺎ …
ﺷﯿﺦ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﻣﺪﺗﯽ ﻣﺤﻠﻪ ﯼ ﻣﺎ ﺭﺍ ﺗﺮﮎ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺩﯾﮕﺮ ﺧﺒﺮﯼ ﺍﺯ ﺍﻭ ﻧﺒﻮﺩ. ﻣﺎ ﻫﻢ ﺑﻬﻤﺮﺍﻩ ﺩﻭﺳﺘﺎﻥ ﻭ ﻣﺘﺪﯾﻨﯿﻦ ﺧﻮﺷﺤﺎﻝ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﭘﯿﺮﻭﺯﯼ، ﺩﺭ ﭘﻮﺳﺖ ﺧﻮﺩ ﻧﻤﯽ ﮔﻨﺠﯿﺪﯾﻢ . ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﻣﺪﺗﯽ ﻫﻢ ﺍﺯ ﺣﻮﺯﻩ ﻋﻠﻤﯿﻪ ﯾﮏ ﻃﻠﺒﻪ ﯼ ﺟﻮﺍﻧﯽ ﺭﺍ ﻓﺮﺳﺘﺎﺩﻧﺪ ﻭ ﺍﻭﺿﺎﻉ ﺑﻪ ﺣﺎﻟﺖ ﻋﺎﺩﯼ ﺑﺮﮔﺸﺖ.
ﺩﻭ ﺳﺎﻝ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﻣﺎﺟﺮﺍ، ﻣﻦ ﺑﻪ ﺍﺗﻔﺎﻕ ﻫﻤﺴﺮﻡ ﺑﻪ ﻋﻤﺮﻩ ﻣﺸﺮﻑ ﺷﺪﯾﻢ. ﺩﺭ ﻣﮑﻪ ﺑﯿﻤﺎﺭ ﺷﺪﻡ . ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺑﺎﺯﮔﺸﺖ، ﺑﻪ ﭘﺰﺷﮏ ﻣﺮﺍﺟﻌﻪ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﺩﮐﺘﺮ ﭘﺲ ﺍﺯ ﻣﻌﺎﯾﻨﻪ ﻣﻘﺪﺍﺭﯼ ﻗﺮﺹ ﻭ ﺁﻣﭙﻮﻝ ﺑﺮﺍﯾﻢ ﺗﺠﻮﯾﺰ ﮐﺮﺩ . ﺭﻭﺯ ﺑﻌﺪ ﻭﻗﺘﯽ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﺳﺘﻢ ﺑﺮﺍﯼ ﻧﻤﺎﺯ ﺑﻪ ﻣﺴﺠﺪ ﺑﺮﻭﻡ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﮔﺮﻓﺘﻢ ﺍﺑﺘﺪﺍ ﺑﻪ ﺩﺭﻣﺎﻧﮕﺎﻩ ﺑﺮﻭﻡ ﻭ ﺁﻣﭙﻮﻝ ﺑﺰﻧﻢ. ﭘﺲ ﺍﺯ ﺗﺰﺭﯾﻖ ﺑﻪ ﻣﺴﺠﺪ ﺭﻓﺘﻢ ﻭ ﭼﻮﻥ ﻫﻨﻮﺯ ﻭﻗﺖ ﺍﺫﺍﻥ ﻧﺸﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻭﺍﺭﺩ ﺩﺳﺘﺸﻮﯾﯽ ﺷﺪﻡ ﺗﺎ ﺟﺎﯼ ﺁﻣﭙﻮﻝ ﺭﺍ ﺁﺏ ﺑﮑﺸﻢ. ﺩﺭﺣﺎﻝ ﺧﺎﺭﺝ ﺷﺪﻥ ﺍﺯ ﺩﺳﺘﺸﻮﯾﯽ، ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﺑﻪ ﯾﺎﺩ ﺷﯿﺦ ﻫﺎﺩﯼ ﺍﻓﺘﺎﺩﻡ. ﭼﺸﻤﺎﻧﻢ ﺳﯿﺎﻫﯽ ﺭﻓﺖ، ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰ ﺩﻭﺭ ﺳﺮﻡ ﺷﺮﻭﻉ ﺑﻪ ﭼﺮﺧﯿﺪﻥ ﮐﺮﺩ. ﺍﻧﮕﺎﺭ ﺩﻧﯿﺎ ﺭﺍ ﺭﻭﯼ ﺳﺮﻡ ﺧﺮﺍﺏ ﮐﺮﺩﻧﺪ . ﻧﮑﻨﺪ ﺁﻥ ﺑﯿﭽﺎﺭﻩ ﻫﻢ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﺳﺘﻪ ﺟﺎﯼ ﺁﻣﭙﻮﻝ ﺭﺍ ﺁﺏ ﺑﮑﺸﺪ؟ ﻧﮑﻨﺪ؟ ﻧﮑﻨﺪ؟ ﺩﯾﮕﺮ ﻧﻔﻬﻤﯿﺪﻡ ﭼﻪ ﺷﺪ.
ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﺑﺮﮔﺸﺘﻢ ﻭ ﺗﺎ ﺻﺒﺢ ﺧﻮﺍﺑﻢ ﻧﺒﺮﺩ . ﺑﻪ ﺷﯿﺦ ﻫﺎﺩﯼ ﻓﮑﺮ ﻣﯿﮑﺮﺩﻡ ﮐﻪ ﭼﮕﻮﻧﻪ ﻣﻦ ﻧﺎﺩﺍﻥ ﻭ ﺩﻭﺳﺘﺎﻥ ﻭ ﻣﺘﺪﯾﻨﯿﻦ ﻧﺎﺩﺍﻥ ﺗﺮ ﺍﺯ ﺧﻮﺩﻡ ﻧﺪﺍﻧﺴﺘﻪ ﻭ ﺑﺎ ﻗﺼﺪ ﻗﺮﺑﺖ ﺁﺑﺮﻭﯾﺶ ﺭﺍ ﺑﺮﺩﯾﻢ، ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ﺍﺵ ﺭﺍ ﻧﺎﺑﻮﺩ ﮐﺮﺩﯾﻢ ﻭ …
ﺍﺯ ﻓﺮﺩﺍ، ﺳﺮﺍﺳﯿﻤﻪ ﭘﺮﺱ ﻭ ﺟﻮ ﺭﺍ ﺷﺮﻭﻉ ﮐﺮﺩﻡ ﺗﺎ ﺷﯿﺦ ﻫﺎﺩﯼ ﺭﺍ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﻨﻢ . ﭘﯿﺶ ﺣﺎﺝ ﺍﺑﺮﺍﻫﯿﻢ ﺭﻓﺘﻢ ﺑﻪ ﺍﻭ ﮔﻔﺘﻢ ﺑﺮﺍﯼ ﮐﺎﺭ ﻣﻬﻤﯽ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﺷﯿﺦ
ﻫﺎﺩﯼ ﻣﯿﮕﺮﺩﻡ ﺍﻭ ﮔﻔﺖ : ﺷﯿﺦ ﺩﻭﺳﺘﯽ ﺩﺭ ﺑﺎﺯﺍﺭ ﺣﻀﺮﺕ ﻋﺒﺪﺍﻟﻌﻈﯿﻢ ﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﮔﺎﻩ ﮔﺎﻫﯽ ﺑﻪ ﺩﯾﺪﻧﺶ ﻣﯿﺮﻓﺖ ﺍﺳﻤﺶ ﻫﻢ ﺣﺎﺝ ﺍﺣﻤﺪ ﺑﻮﺩﻩ ﻭ ﺑﻪ ﻋﻄﺎﺭﯼ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﺑﻮﺩ. ﭘﺲ ﺍﺯ ﺧﺪﺍﺣﺎﻓﻈﯽ ﺑﺎ ﺣﺎﺝ ﺍﺑﺮﺍﻫﯿﻢ ﯾﮑﺮﺍﺳﺖ ﺑﻪ ﺑﺎﺯﺍﺭ ﺷﺎﻩ ﻋﺒﺪﺍﻟﻌﻈﯿﻢ ﺭﻓﺘﻪ ﻭ ﺳﺮﺍﻍ ﻋﻄﺎﺭﯼ ﺣﺎﺝ ﺍﺣﻤﺪ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺘﻢ. ﺧﻮﺷﺒﺨﺘﺎﻧﻪ ﺗﻮﺍﻧﺴﺘﻢ ﺍﺯ ﮐﺴﺒﻪ ﺁﺩﺭﺳﺶ ﺭﺍ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﻨﻢ. ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﭼﻨﺪ ﺩﻗﯿﻘﻪ ﺟﺴﺘﺠﻮ ﭘﯿﺮ ﻣﺮﺩﯼ ﺑﺎ ﺻﻔﺎ ﯾﯽ ﺭﺍ ﯾﺎﻓﺘﻢ ﮐﻪ ﭘﺸﺖ ﭘﯿﺸﺨﻮﺍﻥ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﻭ ﻗﺮﺁﻥ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻧﺪ . ﺳﻼﻡ ﮐﺮﺩﻡ. ﺟﻮﺍﺏ ﺳﻼﻡ ﺭﺍ ﺑﺎ ﻣﻬﺮﺑﺎﻧﯽ ﺩﺍﺩ . ﮔﻔﺘﻢ ﺑﺒﺨﺸﯿﺪ ﻣﻦ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﺷﯿﺦ ﻫﺎﺩﯼ ﻣﯿﮕﺮﺩﻡ، ﻇﺎﻫﺮﺍ ﺍﺯ ﺩﻭﺳﺘﺎﻥ ﺷﻤﺎﺳﺖ، ﺷﻤﺎ ﺍﻭ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺷﻨﺎﺳﯿﺪ؟ ﺁﯾﺎ ﺍﺯ ﺍﻭ ﺧﺒﺮﯼ ﺩﺍﺭﯾﺪ؟ ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﺳﺮﯼ ﺗﮑﺎﻥ ﺩﺍﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ : ﺩﻭ ﺳﺎﻝ ﭘﯿﺶ ﺷﯿﺦ ﻫﺎﺩﯼ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯿﮑﻪ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﻧﺎﺭﺍﺣﺖ ﻭ ﺩﻟﮕﯿﺮ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺧﯿﻠﯽ ﻫﻢ ﺷﮑﺴﺘﻪ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﭘﯿﺶ ﻣﻦ ﺁﻣﺪ. ﻣﻦ ﺗﺎ ﺁﻥ ﺯﻣﺎﻥ ﺷﯿﺦ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺣﺎﻝ ﻧﺪﯾﺪﻩ ﺑﻮﺩﻡ. ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺗﻌﺠﺐ ﮐﺮﺩﻡ ﻭﻋﻠﺘﺶ ﺭﺍ ﭘﺮﺳﯿﺪﻡ. ﺍﻭ ﺩﺭ ﺟﻮﺍﺏ ﮔﻔﺖ :
ﻣﻦ ﺑﺮﺍﯼ ﺁﺏ ﮐﺸﯿﺪﻥ ﺟﺎﯼ ﺁﻣﭙﻮﻝ ﺑﻪ ﺩﺳﺘﺸﻮﯾﯽ ﺭﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩﻡ ﮐﻪ ﻣﺘﺪﯾﻨﯿﻦ ﺑﺪﻭﻥ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺍﺯ ﺧﻮﺩﻡ ﺑﭙﺮﺳﻨﺪ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺗﻬﻤﺖ ﺯﺩﻧﺪ ﮐﻪ ﻭﺿﻮ ﻧﮕﺮﻓﺘﻪ ﻧﻤﺎﺯ ﺧﻮﺍﻧﺪﻩ ﺍﻡ. ﺧﻼﺻﻪ ﺣﺎﺝ ﺍﺣﻤﺪ ﺁﺑﺮﻭﯾﻢ ﺭﺍ ﺑﺮﺩﻧﺪ، ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ﺍﻡ ﺭﺍ ﻧﺎﺑﻮﺩ ﮐﺮﺩﻧﺪ ﻭ ﺁﺑﺮﻭﯾﯽ ﺑﺮﺍﯾﻢ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺷﻬﺮ ﻧﮕﺬﺍﺷﺘﻨﺪ ﻭﺩﯾﮕﺮ ﻧﻤﯽ ﺗﻮﺍﻧﻢ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺷﻬﺮ ﺑﻤﺎﻧﻢ. ﻓﻘﻂ ﺷﻤﺎ ﺷﺎﻫﺪ ﺑﺎﺵ ﮐﻪ ﺑﺎ ﻣﻦ ﭼﻪ ﮐﺮﺩﻧﺪ . ﺑﻌﺪ ﮔﻔﺖ : ﻗﺼﺪ ﺩﺍﺭﺩ ﺍﯾﻦ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﺭﺍ ﺗﺮﮎ ﮐﺮﺩﻩ ﻭ ﺑﻪ ﻋﺮﺍﻕ ﺑﺮﻭﺩ ﻭ ﺩﺭ ﺟﻮﺍﺭ ﺣﺮﻡ ﺍﻣﯿﺮﺍﻟﻤﻮﻣﻨﯿﻦ « ﻋﻠﯿﻪ ﺍﻟﺴﻼﻡ ‏» ﺑﻘﯿﻪ ﻋﻤﺮﺵ ﺭﺍ ﺳﭙﺮﯼ ﻧﻤﺎﯾﺪ . ﻣﻦ ﻫﻢ ﻫﺮ ﮐﺎﺭﯼ ﮐﺮﺩﻡ ﮐﻪ ﻣﺎﻧﻌﺶ ﺷﻮﻡ ﻧﺸﺪ . ﺍﻭ ﮔﻔﺖ ﺩﯾﮕﺮ ﭼﯿﺰﯼ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺩﺍﺩﻥ ﻧﺪﺍﺭﺩ. ﺍﻭ ﺭﻓﺖ ﻭ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺭﻭﺯ ﺑﻪ ﺑﻌﺪ ﺩﯾﮕﺮ ﺧﺒﺮﯼ ﺍﺯ ﺍﻭ ﻧﺪﺍﺭﻡ . ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﺑﻐﻀﻢ ﺳﺮﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺍﺷﮑﻬﺎﯾﻢ ﺟﺎﺭﯼ ﺷﺪ، ﮐﻪ ﺧﺪﺍﯼ ﻣﻦ ﺍﯾﻦ ﭼﻪ ﻏﻠﻄﯽ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﻣﻦ ﻣﺮﺗﮑﺐ ﺷﺪﻡ. ﺍﯼ ﮐﺎﺵ ﺁﻥ ﻣﻮﻗﻊ ﮐﻮﺭ ﻣﯽ ﺷﺪﻡ ﻭ ﺍﯾﻦ ﺻﺤﻨﻪ ﺭﺍ ﻧﻤﯽ ﺩﯾﺪﻡ ﻭ ﺍﯾﻦ ﺟﻨﺎﯾﺖ ﺭﺍ ﻣﺮﺗﮑﺐ ﻧﻤﯽ ﺷﺪﻡ. ﺍﯼ ﮐﺎﺵ ﺣﺎﺝ ﻋﻠﯽ ﺁﻥ ﻣﻮﻗﻊ ﺑﺠﺎﯼ ﮔﻮﺵ ﺩﺍﺩﻥ ﺑﻪ ﺣﺮﻓﻢ ﺗﻮﯼ ﮔﻮﺷﻢ ﻣﯿﺰﺩ. ﺍﯼ ﮐﺎﺵ ﺍﯼ ﮐﺎﺵ … ﻭ
ﺍﯾﻦ ﺍﯼ ﮐﺎﺵ ﻫﺎﺳﺖ ﮐﻪ ﺑﯿﭽﺎﺭﻩ ﺍﻡ ﮐﺮﺩﻩ. ﺍﻻﻥ ﺣﺪﻭﺩ 20 ﺳﺎﻝ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﻣﺎﺟﺮﺍ ﻣﯽ ﮔﺬﺭﺩ ﻭ ﻫﺮ ﮐﺲ ﺑﻪ ﻧﺠﻒ ﻣﺸﺮﻑ ﻣﯿﺸﻮﺩ ﻣﻦ ﺳﺮﺍﻍ ﺷﯿﺦ ﻫﺎﺩﯼ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺍﻭ ﻣﯿﮕﯿﺮﻡ، ﻭﻟﯽ ﺍﻓﺴﻮﺱ ﮐﻪ ﻫﯿﭻ ﺧﺒﺮﯼ ﺍﺯ ﺷﯿﺦ ﻫﺎﺩﯼ ﻣﻈﻠﻮﻡ ﻧﯿﺴﺖ .
ﺗﻮﺟﻪ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﯿﻢ ﺑﺎ ﺍﺑﺮﻭﯼ ﺍﻓﺮﺍﺩ ﺑﺎ ﺳﻠﯿﻘﻪ ﺧﻮﺩﻣﺎﻥ ﺑﺎﺯﯼ ﻧﮑﻨﯿﻢ. ﺍﯾﻦ ﻋﺎﻗﺒﺘﺶ ﺍﺳﺖ ..


[گاهی وقتا باید دوراندیش باشیم برای اعمالمان]

موضوعات: داستان  لینک ثابت