در هوای دلپذیر آخرین روز سال، چند ساعت مانده به تحویل، همه چیز بر وفق مراد بود. از همه مهمتر اینکه، مدرسه نبود که در هول و هراس درس و مشق باشد؛
نه این که مدرسه‌ای درکار نباشد، نه؛ حداقل تا چندین روز آینده آزاد و رها بود؛ صبحِ سه روز قبل ، در صف، مدیرمدرسه، با آن اندام لاغر و وارفته، انگار که بخواهد خبر خوبی اعلام کند، در حالی که خوشحالی‌اش را پنهان کرده بود، با دو سرفه کوتاه، صدایش را صاف کرد و گفت: از فردا دیگه مدرسه نیایید. بعد، برای اینکه اقتداری نشان داده باشد، ادامه داد: در عوض بعد از تعطیلات، نبینم کسی شل و ول باشه! هر کی هم تکالیف و مشق انجام نده با خودم طرفه.
صحبتها که تمام شد، با ترکه‌ای که در دستش بود به آرامی به دست دیگرش زد. این روش و عادت همیشگی‌اش بود، می‌خواست که غیر مستقیم تهدید کرده باشد.

هر کلمه‌ای که از زبان مدیر، با آن ته ریش و موهایِ کم‌پشتی که به کنار زده بود در می‌آمد، با چشمان بچه‌هایِ در صف، رصد می‌شد. قند در دل همه آب شده بود.
همهمه و بی‌نظمی شروع شد. همه سعی می‌کردند به آرامی چیزی بگویند. هنوز شیرینی خبر تعطیلی زیر دندان بود که با صدای ناظم همه مرتب شدند: از جلو نظام…
 
حالا هم بیست روزِ بی‌درس و مشق؛ بی‌‌کتاب و دفتر، و دنیایِ آسوده خیالی، شروع شده بود.

در هوای خوب و دلپذیرِ شبِ عید، همه چیز بر وفق مراد بود. دلخوشی دیگر اینکه لباسهای تازه‌یِ عید هم آماده بود.
دیروز ساک پر از خریدِ پدر که خالی شد، آن ژاکت سرمه‌ای با نقش و نگارهای رویِ آن و یک جفت کفش در میان جعبه مقوایی مال او شد.
پدر در میان بسته‌های شکلات و گز و کشمش، کفش‌ها را برداشت و چند بار مچاله و باز کرد: بذار ببینم فروشنده دروغ نگفته باشه! کفش شادانپور خیلی خوبه، خیلی.
بیچاره کفش‌های کهنه! با التماس تا عید رسیده بود. زمستان دوبار با میله داغ و تکه‌های باقیمانده از کفش‌های سال‌های قبل وصله شده بود.
اما هر چه بود حالا دیگر روزهای سخت زمستان تمام شده بود. یخ‌های ضخیم کوچه پس کوچه‌ها هم دیگر نبودند. همه چیز آماده شده بود؛ چند دقیقه دیگر به قول مادربزرگ: دنیا از شاخ گاو به آن یکی جابجا خواهد می‌شد.
با تاریکی هوا، ماندنش در کوچه دیگر بجا نبود. خودش را رساند به خانه. در سکوت زیبایِ خانه و زیر نور چراغ توری، گوش و چشم همه متوجه رادیوی کوچکِ وسط سفره عید بود..

موضوعات: نجواهای من  لینک ثابت


فرم در حال بارگذاری ...