کتاب علمدار
زندگی نامه شهید سید مجتبی علمدار
زمزمه جدايي
دوستان شهید
برخي از شبها پس از مراسم به همراه سيد براي زيارت، به آستانة مقدس
پهنه كلا ميرفتيم.
يك شب در بين راه در خصوص مسائل مربوط به زندگي و معضلات جامعه و مسائل روز صحبت میكرديم.
در پايان وقتي همه ساكت شدند. سيد مجتبي لبخندي زد و گفت: «اي آقا، سي سال عمر كه اين حر فها را ندارد. »
اين اولين باري نبود كه سيد اين حرف را به زبان ميآورد؛ اما سرانجام در
سي امين بهار زندگي اش جاودانه شد.
٭٭٭
قرار بود مراسم شب يازدهم شعبان در منزل پيرمردي با صفا در آمل برگزار
شود. آن شب جشن ميلاد حضرت عل ياكبر ع بود. وقتي به منزل آن پيرمرد رسيديم سيد هنوز نيامده بود.
پس از لحظاتي سيد همراه با خانواد ه اش وارد منزل شدند. وقتي نگاهش به من افتاد با خنده گفت: «آماده باش، امشب برنامه داري. »
از چهرة او متوجه شدم حال عجيبي دارد. با خود فكر كردم كه امشب بايد از
آن شبهايي باشد كه مراسم توسط سيد دگرگون شود.
بعد از تلاوت قرآن، سيد رو به من كرد و گفت: «بلند شو و مدح آقا را شروع كن. »
من هم چند بيت مدح و يك سرود كوتاه خواندم و نشستم. وقتي به سيد نگاه
كردم لبخندي زد و گفت: «خدا خيرت دهد »
بعد هم سید شروع كرد به خواندن. همراه با او زمزمة بچه ها هم بلند شد. بعداز مدح حضرت عل ياكبر ع شروع به خواندن اشعاري در وصف حضرت
وليعصر)عج( كرد.
بعد در همان حال گفت: «چند روز ديگر ميلاد امام زمان)عج( است. شايد من در بين شما نباشم!!
پس از فرصت استفاده میكنم و اين چند بيت را به ساحت مقدس آقا امام
زمان )عج( تقديم ميكنم. »
نمیدانم!؟ شايد سید فهميده بود. شاید ميدانست که لحظة عروج نزديك است. سيد بی تاب پرواز شده بود.
٭٭٭
با ديدن او هميشه روحم تازه میشد. نشاط خاصي سراسر وجودم را فر امیگرفت.
غروب سه شنبه سيزدهم شعبان پيش هم بوديم. در رفتار او حالت عجيبي پيدا بود. مثل كسي كه به او خبر خوشي داده باشند. يك حالت شعف دروني داشت. نوجواني آمد و برگة كمك به هيئت را آورد و از سيد كمك خواست. سيد
با لبخند شيريني که بر لب داشت گفت:
«برو پيرمرد. ما خودمان اينكاره ايم. » بعد با او كمي صحبت كرد و دلش را به دست آورد.
با هم به سمت شبستان رفتیم. بايد دعاي توسل در آنجا خوانده ميشد. سيد شروع به خواندن دعاي توسل كرد. ضمن دعا عرض ارادت
ويژه اي به محضر حضرت ولي عصر)عج( داشت.
بعد هم عذرخواهي كرد و گفت: «كسي چه ميداند، شايد تا شب ميلاد آقا نبوديم! »
من مبهوت اين سخن سيد شدم.

ديگر او را نديدم تا از رفقا خبر بيماري و بستري شدنش را شنيدم.عجيب بود. وقتي با بچه ها صحبت کردم، همه اذعان ميكردند كه در اين
چند روز آخر، سيد حال و هواي ديگري داشت.
 

موضوعات: فرهنگی-اجتماعی- مذهبی  لینک ثابت


فرم در حال بارگذاری ...