جوانی نورس از جوانان زیبای کوفه که تهی دست و بی پرستار بود با زنی تقریبا

جا افتاده ازدواج کرد. در شب زفاف بجای بوسه و نوازشتا سپیده دم این زن و شوهر

با هم دعوا کردند وسر آفتاب بعنوان مخاصمه بحضور علی علیه السلام که خلافت وقت

بنام نامیش افتخارداشت حاضر شدند.

زن دعوی خود را چنین طرح کرد.

– این جوان با من ازدواج کرد.بعقدش درآمدم ولی دیشب که نخستین شب زندگی و باصطلاح

شب زفاف ما بود بجای هر محبت و نوازش یک بند از من نفرت جست وتا آنجا که می خواست

نیمشب مرا به خانه خود براند. اگر من زشت بودم پیر بودم و زن دلخواهش نبودم آیا بهتر نبود

که مرا نادیدهانگارد و با یک دختر جوان و دلپسند عروسی کند؟!

جوان اینطور از خود دفاع کرد :

– یا امیر المومنین! این بانو هرچه می گوید راست می گوید ولی من هم گناه ندارم زیرا همین

که با هم به در حجله عروسی تنها ما ندیم ناهان در خود یک بیزاری شدید ودر عین حال بی

جهت احساس کردم که هر چه سعی کردم علتش را بشناسم نتوانستم. هر چه سعی کردم خودم

را نسبت باین ازدواج که از اقدام خودم صورت گرفته بود خشنود نشان بدهم سعی من بیهوده ماند.

روی همین اختلاف دیشب تا سپیده دم با هم دعوا و نزاع داشتیم و هم اکنون تصمیم دارمای بانو را

با سه طلاق از خود دور کنم.

امیرالمومنین نگاهی به پیرامون خود افکند و به اصحابش فرمود:

«ما را تنها بگذارید. احیانا گفتگو هایی پیش می آید که پسند یده نیست بگوش دیگران برسد»

همه برخاستند و مسج را ترک گفتند.دادگاه این داوری خلوت شد.

امیرالمومنین نگاهی باین زن افکند و فرمود:

– « اگر راست بگویم تصدیقم خواهی کرد؟»

– آری یا امیرالمومنین.شما همیشه راست می گویید.

اندکی درنگ کرد و فرمود:

-«شما دختر ………… فلان از قبیله فلان نیستید؟»

آری یا امیرالمومنین

-«هنوز دوشیزه خردسال بودید که پسر عموی خود را دوست می داشتید. او هم شما را دوست می داشت ….اینطور نیست»

-آری یا امیرالمومنین.

-«اما پدر تو رضا نمی داد این عروسی صورت بگیرد و برادر زاده خود را از آستان خانه اش طرد کرده بود.راست است؟»

-همین طور است یا امیرالمومنین.

-«درست مثل اینست که حالا باشد.

شبی پسر عموی عاشق دور از چشم عمو و دور ازقبیله به بالین تو آمد و با اینکه تو راضی نبودی تا نیمشب در بستر تو خوبید

محصول این دیدار شبانه ماه دیگر آشکار شد. تنها مادر تو بود که میدانست این حادثه را چه کسی بوجود اورده است.

راز ترا پدر و دایی ها و عموها و اقوام و خویشاوندان پوشانید تا باز هم نیمه شبی حمل خود را فرو گذاشتی و نوزاد

را در کهنه ای پیچیده و سر راه مردم ویرا پای دیوار خوابا نیدی تا رهگذران برش دارند و بزرگش کنند. یاد داری

که وقتی خواستی برگردی سگی بطرف این قنداقه رفت تو ترسیدی این سگ هرزه پاره جیگر ترا بدندان بکشد.

با سراسیمگی سنگی برداشتی و بسمت سگ انداختی .آن سنگ بجای انکه پوزه سگ را بشکند سر نوزاد را شکست ؟

با مادرت دوباره بطرف قنداق برگشتی سر شکسته بچه را با دستمالی بستی و دوباره در همان جا بدست تقدیر

بدست خدا سپردیش …..وسر بسوی آسمان برداشتی و گفتی :

یا حافظ الودایع احفظه. ای که تو امانت ها را نگه می داری .

امانت ما را نگه بدار….و بعد به خانه خود برگشتی .اینطور نبود »؟

زن عراقی که محو گفتار علی شده بودو از این همه مو شکافی و تحقیق ماتش برده بود و با اعجاب ودر عین حال شرمسارانه گفت:

– راست است .راست می گویی ای امام بر حق .

– اری . حافظ الوادیع ودیعه ترا حفظ کرد. بدست مردی از آن قبیله با مانتش سپرد.آن پسر در خانه آن مرد نیکو کار رشد کرد و بزرگ شد

و بلا خره برای خود مردی شد و از آن قبیله سفر کرد و پس از چند سال دوباره به قبیله باز گشت و زنی را بعقد خود دراود که نمی دانست آن

زن مادر اوست ».

این زن و مرد چنان فریاد کشیدند که انعکاس فریادشان در ودیوار مسجد را به فریاد دآورد.

علی علیه السلام دست مبارکش را دراز کردو کلاه از سر این پسر جوان برداشت .

هنوز جای آن سنگ که مادرش.یعنی همین زن همین تازه عروس به سرش زده بود باقی بود.

-«این جا را نگاه کنید . این نشانی از آن سنگ است که بسوی سگ پرتاب شده ولی سرپسر ترا شکسته.

خدا را سپاس بگزارید که از یک عمل شنیع.از یک اشتباه بسیار قبیح حفظتان کرده است برخیزید شما مادر

وپسر هستید و با هم زندگی کنید»

زن و شوهر بروی هم نگاهی کردند و بعد مثل اینکه دستی از آسمانها پیش آمده بود. پسرک را آهسته آهسته به آغوش

مادرش کشانید مادر نومید پس از بیست و چند سال جیگر گوشه اش را به آغوش کشید و با هم از خدمت علی برخاستند.

موضوعات: قضاوت های امام علی علیه السلام  لینک ثابت


فرم در حال بارگذاری ...