✿نـــگـــــــین عــــــــــرش✿
 
 




نگین عرش
وبلاگ به نام فاطمه زهرا(س)(نگین عرش) ساخته شده✿ هستيِ هستي به بود فاطمه ست✿ مهر محراب سجود فاطمه ست✿ قصـه راكوته كنم كاندر ازل✿ عـلت خلقت وجود فاطمه ست✿


Random photo
میلاد نور


آخرین مطالب


موضوعات


پربازدیدترین مطالب
پربازدیدترین مطالب


تدبر در قرآن
آیه قرآن





ذکر ایام هفته

مهدویت امام زمان (عج)


سخن بزرگان


کرامات معصومین(ع)
آیه قرآن


جستجو


تعبیر خواب رویا



قال انبیاء

وضعیت یاهو مذهبی



آخرین نظرات





 



طنز_جبهه

 

اسمش یوسف بود.

اما بخاطر انضباط و لفظ قلم حرف زدنش ما بهش مى گفتیم جناب سرهنگ.

با ما تو یك اردوگاه بود. بنده خدا چند بار افتاده بود به التماس كه جان مادرتان این قدر به من نگویید جناب سرهنگ.كار دستم مى دهیدها.

 

اما تا مى آمدیم تمرین كنیم كه دیگر به او جناب سرهنگ نگوییم ، باز از دهان یكى در مى رفت !!

 

تا اینكه یك روز در آسایشگاه باز شد و یك گله عراقى مسلح ریختند تو آسایشگاه و فرمانده شان نعره زد:

«سرهنگ یوسف ، بیا بیرون!»

یوسف انگار برق سه فاز ازش پریده باشد ، پا شد و جلو رفت.

فرمانده كه درجه اش سرگرد بود گفت:

«چشمم روشن. تو سرهنگ بودى و ما نمى دانستیم.»

یوسف با خنده اى كه نوعى گریه بود گفت:

«اشتباه شده من…»

 

- حرف زیادى نباشه! ببرید این قشمار را! (قشمار: مسخره) تا آمدیم به خود بجنبیم یوسف را كَت بسته بردند ….

چند مدّتى گذشت و ما خبرى از او نداشتیم و دل نگران او بودیم و به خودمان بد مى گفتیم كه شوخى شوخى كار دست آن بنده خدا دادیم….

چند ماه بعد یكى از بچه ها كه به سختى بیمار شده بود و پس از هزار التماس و زارى كردن به عراقی ها به بیمارستان برده بودند ، پس از بهبودى برگشت اردوگاه تا دیدیمش و خواستیم حالش را بپرسیم زد زیر خنده.

چهارشاخ ماندیم كه خدایا مریض رفت و دیوانه برگشت!

كه خنده خنده گفت:

«بچه ها یوسف را دیدم!»

همه از جا پریدیم:

یوسف!

- دست و پایش را شكسته بودند؟

- فكش را پایین آورده بودند؟

- جاى سالم در بدنش بود؟

- اصلاً زنده بود؟!

 

خندید و گفت:

« صبر كنید. به همه سلام رساند و گفت كه از همه تشكر كنم»

فكر كنم چشمان همه اندازه یك نعلبكى گرد شد!

- آره ، چون نانش تو روغنه بردنش اردوگاه افسران ارشد. جاش خوب و راحته. مى خوره و مى خوابه و زبان انگلیسى و آلمانى و فرانسه كار مى كنه….

مى گفت بالاخره به ضرب و كتك عراقی ها قبول كرده كه سرهنگ است.

و بعد از آن ، كلى تحویلش گرفته اند و بهش مى رسند.

یك هو یكى از بچه ها گفت:

بچه ها راستش من تیمسارم .

موضوعات: جبهه و شهدا و جانبازان  لینک ثابت




 

به یاد شهید همت و شهید حمید باکری

هر ذره از خاکش زر ناب است ور قطعه از آسمانش بهشت برین.

انگار آسمان و زمینش با هم پیوندی دیرینه دارند.

اینجا نقطه ی پرواز است.

نقطه ی وصل.

اینجا طلائیه است…

و طلائیه ریسمانی است که اگر به آن بیاویزی تا اوج خواهی رسید

تا خدا…

به طلائیه که رسیدی بالهایت را بگشا

و آماده ی پرواز شو…

موضوعات: جبهه و شهدا و جانبازان  لینک ثابت




امروز هم شهدا خودشان را نشان ندادند» اين جمله ي تأسف بار بر و بچه هاي تفحص لشگر 14 امام حسين (ع) بود كه در غروب آخرين روز از جست و جوي طاقت فرسا و بي نتيجه ي خود، با صد اندوه بر زبان مي آوردند.
آنان اميدوار بودند كه پس از يك هفته تلاش، آقا، امروز ديگر حتماً به آن ها عيدي مي دهد. چرا كه عيد شعبان بود و روز ولادت آقا، اما دريغ و حيف، باز هم دست خالي.
در ميان اين جمع غم زده، بيش از همه چهره ي خسته و خاك آلود علي رضا به چشم مي آمد. هم او كه با هزار اصرار توانسته بود اجازه ي تفحص محدود يك هفته اي را در منطقه ي عملياتي محرم بگيرد.
قرارگاه با او مخالفت مي كرد چون اعتقاد بر اين بود كه در منطقه ي مد نظر علي رضا (منطقه ي شرهاني) شهيدي بر جاي نمانده، اما او دست بردار نبود و آن قدر پافشاري كرد تا توانست جواز كار را بگيرد، جوازي كه به او فقط يك هفته اجازه ي تفحص مي داد و امروز آخرين روز آن بود. يك هفته تلاش و جست وجو، شكافتن و جابه جا كردن خروارها خاك هيچ نتيجه اي عايد نكرده بود.
علي رضا سر را ميان دو دست خود گرفت، آرنج ها را بر زانوان خود تكيه داد و با نگاهي حسرت بار به دشت مملو از لاله و شقايق منطقه شرهاني چشم دوخته بود.
آفتاب در حال غروب كردن است.
مطابق رسم معمول اهل تفحص، در پايان هر عمليات بچه ها يك يادگاري از منطقه ي تفحص شده براي خود برمي دارند.
يكي پوكه، يكي فشنگ، يكي خشاب، يكي.. اما علي رضا فقط به دشت خيره شده، چشمه ي چشمان او خاك هاي پهن دشت صورتش را شسته بود.
كم كم او نيز خود را آماده مي كرد تا مانند ديگران بپذيرد كه در اين دشت قامت هيچ سروي نياراميده است. با خود گفت اين بار به جاي يادگاري هاي مرسوم گلي را برمي دارم. در فاصله چند متري شقايقي را نشان كرد به نظر مي رسد كه با ديگر هم جنسان خود تفاوتي آشكار دارد. خوشرنگ تر و زيباتر، باشكوه تر است و سرفراز تر، بلند شد نزديك رفت هنگامي كه قصد چيدن آن را كرد، حالت خاصي به او دست داد منصرف شد و تصميم گرفت اين گل زيبا را با ريشه درآورد و در ظرفي بگذارد و با خود ببرد. آهسته آهسته خاك ها را كنار زد هرچه پايين تر رفت تپش قلبش شديد تر شد كم كم به ريشه رسيد خواست كه ريشه را با خاك بيشتري درآورد اما نتوانست. دستانش به جسم سختي خود گويا سنگ بود اما نه سر انگشتانش به او گفتند كه جنس اين جسم آشناست.
او اين جنس را بارها و بارها لمس كرده، مطمئن نبود، باقيمانده خاك ها را كنار زد به ناگه جمجمه اي در پيش چشمش آشكار گرديد، خدايا چه مي بينم…..
شقايق از وسط پيشاني شهيدي از خاك سر بيرون آورده، چشمان خود را لمس كرد تا مطمئن شود كه خواب نمي بيند.
هفت روز تلاش پيگير و طاقت فرساي او و بچه ها نتيجه داده بود، فرياد برآورد يا حسين (ع)، يا زهرا (س)، يا حسين (ع)، همه جمع شدند پلاك را برداشتند مشخصات پلاك نشان از رزمندگان ما داشت. علي رضا از خود بيخود شده بود آن ها عيدي شان را از آقا گرفتند.
پلاك شهيد به مركز برده شد و نام او استعلام گرديد صاحب پلاك شهيدي بود بزرگوار از لشگر 14 امام حسين (ع) شهيد مهدي منتظرالقائم!

راوي : سيد عباس دانش گر

موضوعات: جبهه و شهدا و جانبازان  لینک ثابت




ﺁﻧﺠﺎ ﭘﺸﺖ ﺧﺎﮐﺮﯾﺰ ﺑﻮﺩﯾﻢ ﻭ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﺩﺭ ﭘﻨﺎﻩ ﻣﯿﺰ !
ﺩﯾﺮﻭﺯ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﮔﻤﻨﺎﻣﯽ ﺑﻮﺩﯾﻢ ﻭ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﻣﻮﺍﻇﺒﯿﻢ ﻧﺎﻣﻤﺎﻥ ﮔﻢﻧﺸﻮﺩ !
ﺟﺒﻬﻪ ﺑﻮﯼ ﺍﯾﻤﺎﻥ ﻣﯿﺪﺍﺩ ﻭ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﺍﯾﻤﺎﻧﻤﺎﻥ ﺑﻮ ﻣﯿﺪﻫﺪ .
ﺍﻟﻬﯽ ﻧﺼﯿﺮﻣﺎﻥ ﺑﺎﺵ ﺗﺎ ﺑﺼﯿﺮ ﮔﺮﺩﯾﻢ ﻭﺑﺼﯿﺮﻣﺎﻥ ﮐﻦ ﺗﺎ ﺍﺯ
ﻣﺴﯿﺮ ﺑﺮﻧﮕﺮﺩﯾﻢ ﻭ ﺁﺯﺍﺩﻣﺎﻥ ﮐﻦ ﺗﺎ ﺍﺳﯿﺮ ﻧﮕﺮﺩﯾﻢ .


‏ ﺳﺮﺩﺍﺭ ﺷﻬﯿﺪ ﺷﻮﺷﺘﺮﯼ

موضوعات: جبهه و شهدا و جانبازان  لینک ثابت




 

امروز هم شهدا خودشان را نشان ندادند» اين جمله ي تأسف بار بر و بچه هاي تفحص لشگر 14 امام حسين (ع) بود كه در غروب آخرين روز از جست و جوي طاقت فرسا و بي نتيجه ي خود، با صد اندوه بر زبان مي آوردند.
آنان اميدوار بودند كه پس از يك هفته تلاش، آقا، امروز ديگر حتماً به آن ها عيدي مي دهد. چرا كه عيد شعبان بود و روز ولادت آقا، اما دريغ و حيف، باز هم دست خالي.
در ميان اين جمع غم زده، بيش از همه چهره ي خسته و خاك آلود علي رضا به چشم مي آمد. هم او كه با هزار اصرار توانسته بود اجازه ي تفحص محدود يك هفته اي را در منطقه ي عملياتي محرم بگيرد.
قرارگاه با او مخالفت مي كرد چون اعتقاد بر اين بود كه در منطقه ي مد نظر علي رضا (منطقه ي شرهاني) شهيدي بر جاي نمانده، اما او دست بردار نبود و آن قدر پافشاري كرد تا توانست جواز كار را بگيرد، جوازي كه به او فقط يك هفته اجازه ي تفحص مي داد و امروز آخرين روز آن بود. يك هفته تلاش و جست وجو، شكافتن و جابه جا كردن خروارها خاك هيچ نتيجه اي عايد نكرده بود.
علي رضا سر را ميان دو دست خود گرفت، آرنج ها را بر زانوان خود تكيه داد و با نگاهي حسرت بار به دشت مملو از لاله و شقايق منطقه شرهاني چشم دوخته بود.
آفتاب در حال غروب كردن است.
مطابق رسم معمول اهل تفحص، در پايان هر عمليات بچه ها يك يادگاري از منطقه ي تفحص شده براي خود برمي دارند.
يكي پوكه، يكي فشنگ، يكي خشاب، يكي.. اما علي رضا فقط به دشت خيره شده، چشمه ي چشمان او خاك هاي پهن دشت صورتش را شسته بود.
كم كم او نيز خود را آماده مي كرد تا مانند ديگران بپذيرد كه در اين دشت قامت هيچ سروي نياراميده است. با خود گفت اين بار به جاي يادگاري هاي مرسوم گلي را برمي دارم. در فاصله چند متري شقايقي را نشان كرد به نظر مي رسد كه با ديگر هم جنسان خود تفاوتي آشكار دارد. خوشرنگ تر و زيباتر، باشكوه تر است و سرفراز تر، بلند شد نزديك رفت هنگامي كه قصد چيدن آن را كرد، حالت خاصي به او دست داد منصرف شد و تصميم گرفت اين گل زيبا را با ريشه درآورد و در ظرفي بگذارد و با خود ببرد. آهسته آهسته خاك ها را كنار زد هرچه پايين تر رفت تپش قلبش شديد تر شد كم كم به ريشه رسيد خواست كه ريشه را با خاك بيشتري درآورد اما نتوانست. دستانش به جسم سختي خود گويا سنگ بود اما نه سر انگشتانش به او گفتند كه جنس اين جسم آشناست.
او اين جنس را بارها و بارها لمس كرده، مطمئن نبود، باقيمانده خاك ها را كنار زد به ناگه جمجمه اي در پيش چشمش آشكار گرديد، خدايا چه مي بينم…..
شقايق از وسط پيشاني شهيدي از خاك سر بيرون آورده، چشمان خود را لمس كرد تا مطمئن شود كه خواب نمي بيند.
هفت روز تلاش پيگير و طاقت فرساي او و بچه ها نتيجه داده بود، فرياد برآورد يا حسين (ع)، يا زهرا (س)، يا حسين (ع)، همه جمع شدند پلاك را برداشتند مشخصات پلاك نشان از رزمندگان ما داشت. علي رضا از خود بيخود شده بود آن ها عيدي شان را از آقا گرفتند.
پلاك شهيد به مركز برده شد و نام او استعلام گرديد صاحب پلاك شهيدي بود بزرگوار از لشگر 14 امام حسين (ع) شهيد مهدي منتظرالقائم!

راوي : سيد عباس دانش گر

 

موضوعات: جبهه و شهدا و جانبازان  لینک ثابت




شهید صدیقی:عجیبترین چیزی که من تا به حال دیده ام این بوده که چرا بعضی ها اینقدر دیر دلشان برای امام زمان(ع) تنگ میشود.

سردار شهید مهدی زین الدین:در زمان غیبت امام زمان (عج) چشم و گوشتان به ولی فقیه باشد تا ببینید از آن کانون فرماندهی چه دستوری صادر می‌شود.

شهید محمد کریمی: شهید را به خاک نسپارید ، بلکه بر یادها بسپارید

شهید هادی علی دوستای جوانان نکند در رختخواب ذلت بمیرید که حضرت علی علیه السلام در محراب عبادت شهید شد. ای جوانان مبادا که در غفلت بمیرید که امام حسین علیه السلام در میدان نبرد شهید شد. ای جوانان ، مبادا که در حال بی تفاوتی بمیرید که علی اکبر در راه حسین علیه السلام و با هدف شهید شد

شهید مهدی باکری:ای عزیزان بدانید ماندنمان در گرو رفتنمان است

شهید حاج شیخ عبدالله میثمی:خدا می داند اگر پیام شهدا و حماسه های انها را به پشت جبهه منتقل نکنیم گنهکاریم.

شهید محمد ابراهیم همت:یاد خدا را فراموش نکنید . مرتب بسم الله بگویید . با یاد و ذکر خدا و عمل برای رضای خدا خیلی از مسائل حل میشود.
حاج حسین خرازی:
همواره سعی‌مان این باشد که خاطره شهدا را در ذهن‌مان زنده نگه داریم و شهدا را به عنوان یک الگو در نظر داشته باشیم،
که شهدا راه‌شان، راه انبیاست و پاسداران واقعی هستند که در این راه شهید شدند…
ما لشکر امام حسینیم، حسین‌وار هم باید بجنگیم
اگر بخواهیم قبر شش گوشه امام حسین را در آغوش بگیریم، جز این نباید کلامی و دعایی داشته باشیم که «الّهُمَّ اجعل مَحیایَ، مَحیا محمدّ و آلِ محمد و مَماتی، مَماتَ محمّد وَ آلِ محمد»

موضوعات: جبهه و شهدا و جانبازان  لینک ثابت




یه نفر اومده بود مسجد و از دوستان سراغ شهید ابراهیم هادی رو می گرفت .
بهش گفتم : ” کار شما چیه ؟ بگین شاید بتونم کمکتون کنم “
گفت : ” هیچی ! می خواهم بدونم این شهید ابراهیم هادی کی بوده ؟
قبرش کجاست ؟ “
مونده بودم چی بهش بگم ..
بعداز چند لحظه سکوت گفتم :
” شهید ابراهیم هادی مفقودالاثره ، قبر نداره .. چرا سراغشو می گیری ؟ “
با یه حزن خاص قضیه رو برام تعریف کرد :
” کنار خونه ی ما تصویر یه شهید نصب کردند که مال شهید ابراهیم هادی هستش . من دختر کوچیکی دارم که هر روز صبح از جلوی این تصویر رد میشه و میره مدرسه . یه روز بهم گفت :
” بابا این آقا کیه؟ “
گفتم : ” اینا رفتند با دشمنا جنگیدن و نذاشتن دشمن به ما حمله کنه و شهید شدند . “
از زمانی که این مطلب رو به دخترم گفتم ، هر وقت از جلوی عکس رد میشه بهش سلام می کنه .
چند شب پیش این شهید اومده به خواب دخترم بهش گفته من ابراهیم هادی ام ، صاحب همون عکس که بهش سلام می کنی ؛
بهش گفته :
” دختر خانوم ! تو هر وقت به من سلام می کنی من جوابت رو میدم ؛
چون با این سن کم ، اینقدر خوب حجابت رو رعایت می کنی دعات هم می کنم “
بعد از اون خواب دخترم مدام می پرسه : ” این شهید ابراهیم هادی کیه ؟ قبرش کجاست ؟ “
بغض گلوم رو گرفته بود .. حرفی برا گفتن نداشتم ؛
فقط گفتم : ” به دخترت بگو اگه می خواهی شهید هادی همیشه هوات رو داشته باشه مواظب نماز و حجابت باش .. “

موضوعات: جبهه و شهدا و جانبازان  لینک ثابت




معجزه اذان گفتن شهید ابراهیم هادی که باعث آزادی یک تپه و رستگاری تعدادی از عراقی ها شد..

 

 نزدیک اذان صبح بود.توی جلسه هر طرحی برای تصرف تپه می دادیم به نتیجه نمی رسید.
ابراهیم رفت نزدیک تپه، رو به قبله ایستاد و با صدای بلند اذان گفت.هر چه گفتیم:"نگو! می زننت!"فایده ای نداشت.آخرای اذان بود که تیر به گلویش خورد و او را مجروح کرد.

 هوا که روشن شد هیجده عراقی به سمت ما آمدند و تسلیم شدند.فرمانده آن ها هم بود؛ در حین بازجویی گفت:” آن هایی را که نمی خواستند تسلیم شوند، فرستادم عقب؛ پشت تپه هیچ کس نیست".پرسیدم:چرا؟گفت:به ما گفته بودند شما مجوس و آتش پرستید .به ما گفته بودند برای اسلام به ایران حمله می کنیم وبا ایرانی ها می جنگیم .باور کنید همه ما شیعه هستیم .ما وقتی می دیدیم فرماندهان عراقی مشروب می خورند واهل نماز نیستندخیلی در جنگیدن با شما تردید کردیم .صبح امروز وقتی صدای اذان رزمنده شما راشنیدیم که با صدای رسا وبلنداذان می گفت .تمام بدنم لرزید.وقتی نام امیرالمومنین (ع)را آوردبا خودم گفتم :توبا برادران خودت می جنگی . نکندمثل ماجرای کربلا………دیگر گریه امان صحبت کردن به او نمی داد.دقایقی بعد ادامه داد: برای همین تصمیم گرفتم تسلیم شوم وبار گناهانم را سنگین تر نکنم.لذادستوردادم کسی شلیک نکند .هوا هم که روشن شد نیروهایم را جمع کردم وگفتم:من می خواهم تسلیم ایرانی ها شوم هرکس می خواهد با من بیاید.این افرادی هم که با من آمده اند دوستان هم عقیده من هستند بقیه نیروهایم رفتندعقب.البته آن سربازی که به موذن شلیک کردرا هم آوردم.اگر دستور بدهید او را می کُشم .حالا خواهش می کنم بگو موذن زنده است یا نه !؟ مثل آدم های گیج و منگ به حرف های فرمانده عراقی گوش می کردم .هیچ حرفی نمی توانستم بزنم،بعداز مدتی سکوت گفتم :آره زنده است .با هم از سنگر خارج شدیم رفتیم پیش ابراهیم که داخل یکی از سنگرها خوابیده بود.

 تمام هجده اسیر عراقی آمدند ودست ابراهیم را بوسیدندورفتند.نفرآخر به پای ابراهیم افتاده بود وگریه می کرد .می گفت :من را ببخش ،من شلیک کردم.بغض گلوی من را هم گرفته بود.حال عجیبی داشتم.دیگر حواسم به عملیات و نیروها نبود .می خواستم اسرای عراقی را به عقب بفرستم.فرمانده عراقی من را صدا کردو گفت آن طرف را نگاه کن .یک گردان کماندویی وچند تانک قصدپیشروی از آنجا را دارند.

بعدادامه داد:سریعتر برویدوتپه را بگیرید.من هم سریع چند نفر از بچه های اندرزگو را فرستادم سمت تپه.با آزاد شدن آن ارتفاع،پاکسازی منطقه انار کامل شد .

 از ماجرای آن روز پنج سال گذشت.در زمستان سال شصت و پنج درگیرعملیات کربلای پنج در شلمچه بودیم .از دور یکی از بچه های لشگر بدر را دیدم . به من خیره شده و جلو می آمد.آماده حرکت بودم که آن بسیجی جلوتر آمد و سلام کرد .جواب سلام را دادم و بی مقدمه با لهجه ی عربی به من گفت :شما در گیلان غرب نبودید!؟با تعجب گفتم :بله،فکر کردم از بچه های همان منطقه است.بعدگفت:مطلع الفجر یادتان هست ،ارتفاعات انار،تپه آخر!کمی فکر کردم و گفتم :خب!گفت:هجده عراقی که اسیر شدند ،یادتان هست!؟با تعجب گفتم:بله،شما!؟با خوشحالی جواب داد:من یکی از آنها هستم!!تعجب من بیشتر شد.پرسیدم اینجا چه می کنی!؟گفت:همه ما هجده نفر در این گردان هستیم .گفتم بعد از عملیات میام می بینمتون.

 بعد از عمیات سراغشون رو گرفتم ،گفتند همه شهید شدن.دیگر هیچ حرفی نداشتم.همینطور نشسته بودم وفکر می کردم. به خودم گفتم:ابراهیم با یک اذان چه کرد!یک تپه آزاد شد.یک عملیات پیروز شد.هجده نفر هم مثل حرّاز قعر جهنم به بهشت رفتند.بعد به یاد حرفم به آن رزمنده عراقی افتادم:انشاالله در بهشت همدیگر را می بینید.بی اختیار اشک از چشمانم جاری شد.بعد خداحافظی کردم و آمدم بیرون.

 من شک نداشتم ابراهیم می دانست کجا باید اذان بگوید ،تا دل دشمن را به لرزه در آورد وآنهایی را که هنوز ایمان در قلبشان باقی مانده هدایت کند!

موضوعات: جبهه و شهدا و جانبازان  لینک ثابت