آورده اند که ( هشام بن عبدالملک ) برای انجام مناسک حج روانه مکه شد امر کرد : یکی از صحابه را پیش من بیاورید . گفتند : از صحابه کسی زنده نمانده است .
گفت : از تابعین و پیروان آنها اگر کسی هست بیاورید ، ( طاوس یمانی ) را خبر کردند ، وقتی طاووس به حضور رسید کفش خود را در کنار بساط خلیفه کند و به امارت به او سلام نکرد ، و به کنیه و القاب او را خطاب نکرد و روبروی او نشست و بطور عادی گفت : هشام حالت چطور است ؟
هشام از رفتار او بسیار خشمناک شد و گفت : به چه جراءت با من چنین رفتار کردی ؟ طاووس گفت : مگر چه کردم ؟
هشام گفت : کفشت را در کنار بساط من کندی و مرا امیرالمؤ منین نگفتی و به کنیه خطاب نکردی و بطور عادی روبروی من نشسته احوال پرسی کردی .
طاووس گفت : در هر روزی چند مرتبه در پیشگاه خداوند کفش می کنم به من خشم نمی کند . اما ترا امیر المؤ منین خطاب نکردم چون نخواستم دروغ بگویم چون همه مؤ منین به امیر بودن تو راضی نیستند که من تو را امیر المؤ منین گویم ، اما به کنیه نام بردن ، چون دیدم خداوند در قرآن دوستانش را با نام خوانده چون داود ، موسی ، عیسی ، ابراهیم ، محمد . . . ولی دشمنش را با کنیه نام برده چون ( تبّت یدا ابی لهب ) اما اینکه من در مقابل تو نشستم و نایستادم چون از امیرالمؤ منین علی علیه السلام روایت کرده اند که : هرگاه بخواهی بدانی که اهل دوزخ کیانند نگاه کن به اشخاصی که خود نشسته اند و گروهی در اطراف ایشان ایستاده اند .
هشام گفت : مرا موعظه کن . گفت : در دوزخ مارها و عقربهائی میباشند مانند کوه . امیری را که با رعیت به عدالت رفتار نکند می گزند .
طاووس بعد از این سخنان پندآمیز برخاست و رفت .

موضوعات: داستان های علما  لینک ثابت


فرم در حال بارگذاری ...