پیامبر ( ص) قبل از اینكه به پیامبری برسد، از نظر صداقت و امانت و راستی، مورد اعتماد همگان بود و همه افراد مكه و اطراف او را دوست می داشتند، ولی وقتی كه در سن چهل سالگی به مقام پیامبری رسید و با بت پرستی و خرافات مبارزه كرد و مردم را به آیین یكتاپرستی دعوت نمود، با او دشمن شدند، و با انواع آزارها او را ناراحت می كردند، تا آنجا كه تصمیم گرفتند او را به قتل برسانند. ولی بنی هاشم با اینكه همه آنها - جز چند نفر- كافر بودند، راضی نبودند تا او كشته شود، از جمله ابولهب عموی پیامبر ( ص) از دشمنان سرسخت آن حضرت بود، ولی حاضر نبود كه برادرزاده اش را بكشند. سران قریش تصمیم گرفتند تا آن حضرت را در غیاب ابولهب بكشند، در این مورد به گفتگو پرداختند ام جمیل همسر ابولهب به آنها گفت:

من با اجرای برنامه ای، شوهر ابولهب را، فلان روز ( مثلا روز شنبه) در خانه سرگرم عیش و نوش می كنم و از همه جا بی خبر می سازم، شما همان روز، در غیاب ابولهب محمد ( ص) را بكشید. روز شنبه فرا رسید، ام جمیل دروازه خانه را محكم بست، و با شوهرش: ابولهب در اطاقی، نشست و از خوراكی ها و آشامیدنی ها نزد او گذاشت، و از هر دری با او سخن گفت و كاملا او را از بیرون خانه، بیخبر نگه داشت ابوطالب پدر بزرگوار علی ( ع) از توطئه باخبر شد، بی درنگ پسرش علی ( ع) را ( كه در آن روز حدود 11 یا 12 سال داشت) خواست و گفت: پسرم! به خانه عمویت ابولهب برو، و در را بزن، اگر باز كردند كه وارد خانه شو، و اگر باز نكردند، در را بشكن و خود را نزد عمویت برسان و به او بگو، پدرم گفت: ان امرء عینه فی القوم فلیس بذلیل همانا مردی كه عمویش ( مثل ابولهب) رئیس قوم باشد، آن مرد، ذلیل نخواهد شد علی ( ع) با شتاب به خانه ابولهب آمد، دید در بسته است، در زد، ولی در را باز نكردند، در را فشار داد و آن را شكست و وارد خانه شد و خود را نزد ابولهب رسانید. ابولهب گفت: برادرزاده، چه شده؟
علی ( ع) فرمود: پدرم گفت: كسی كه عمویش رئیس قوم باشد، ذلیل نمی شود ابولهب گفت: پدرت راست می گوید، مگر چه شده؟
علی ( ع) فرمود: برادرزاده ات در بیرون خانه كشته می شود و تو مشغول عیش و نوش هستی احساسات ابولهب به جوش آمد، برجهید و شمشیر خود را بدست گرفت تا از خانه بیرون بیاید، هماندم ام جمیل، سر راه او را گرفت، ابولهب كه عصبانی شده بود سیلی محكمی به صورت ام جمیل زد كه چشم او لوچ شد، و كنار رفت، و در همان حال ابولهب از خانه بیرون دوید، وقتی كه قریشیان او را شمشیر به دست با چهره خشمگین دیدند، پرسیدند: ای ابولهب!چه شده؟ ابولهب گفت: من با شما پیمان بستم كه برادرزاده ام محمد را هر گونه می خواهید آزار برسانید، ولی شما پا را فراتر نهاده می خواهید او را بكشید، سوگند به دو بت لات و عزی، تصمیم گرفته ام مسلمان گردم، آنگاه خواهید فهمید كه با شما چه خواهم كرد قریشیان دیدند توطئه بر باد رفت ( و اگر ابولهب مسلمان گردد، خیلی گران تمام می شود) به دست و پای ابولهب افتادند و از او عذر خواهی كردند، او نیز از تصمیم خود برگشت. به این ترتیب توطئه آنها خنثی گردید، آری عدو شود سبب خیر، گر خدا خواهد.


داستان های شنیدنی از چهارده معصوم(علیهم السلام)/ محمد محمدی اشتهاردی

موضوعات: حکایات مذهبی  لینک ثابت


فرم در حال بارگذاری ...