قسمتی از خاطرات نيل آرمسترانگ:

 من آدم حساسی نيستم!
وقتی خانه‌ی والدينم را ترك كردم گريه نكردم.
وقتی گربه‌ام مرد گريه نكردم،
وقتي در ناسا كار پيدا كردم گريه نكردم،
و حتي وقتی روی ماه پا گذاشتم گريه نكردم،

 اما وقتی از روی ماه به زمين نگاه كردم، بغضم گرفت.

 با ترديد با پرچمی كه بنا بود روی ماه نصب كنم بازی می‌کردم.
از آن فاصله, رنگ و نژاد و مليتی نبود.
ما بوديم و یک خانه گرد آبی .

✳️با خود گفتم انسانها برای چه می جنگند ؟
شست دستم را به سمت زمین گرفتم .
و تمام دارایی ام و کره زمین با آن عظمت پشت شستم پنهان شد .
و من اشک ریختم!

 

موضوعات: فرهنگی-اجتماعی- مذهبی  لینک ثابت


فرم در حال بارگذاری ...