كودك خردسال و موعظه

موقعي كه خلافت به عمربن عبدالعزيز منتقل شد، هياءت هايي از اطراف كشور براي عرض تبريك و تهنيت به دربار وي آمدند كه از آن جمله هياءتي از حجاز بود. كودك خردسالي در آن هياءت بود كه در مجلس خليفه به پا خاست تا سخن بگويد.
خليفه گفت : آن كس كه سنش بيشتر است ، حرف بزند.
كودك گفت : ((اي خليفه مسلمين ! اگر ميزان شايستگي ، سن بيشتر باشد، در مجلس شما كساني هستند كه براي خلافت شايسته ترند.))
عمر بن عبدالعزيز از سخن طفل به عجب آمد، او را تاءييد كرد و اجازه داد حرف بزند.
كودك گفت : از شهر دوري به اينجا آمده ايم . آمدن ما نه براي طمع است نه به علت ترس ! طمع نداريم براي آن كه از عدل تو برخورداريم و در منازل خويش با اطمينان و امنيت زندگي مي كنيم . ترس ندايم زيرا خويشتن را از ستم تو در امان مي دانيم . آمدن ما در اين جا فقط به منظور شكرگزاري و قدرداني است .
((عمربن عبدالعزيز)) به كودك گفت : ((مرا موعظه كن !))
كودك گفت : ((اي خليفه مسلمين ! بعضي از مردم از حلم خداوند و همچنين از تمجيد مردم دچار غرور شدند. مواظب باش اين دو عامل در شما ايجاد غرور ننمايد و در زمامداري گرفتار لغزش نشوي .))
عمر بن عبدالعزيز از گفتار كودك بسيار مسرور شد و از سن او سوال كرد. گفتند: ((دوازده ساله است .))(1)

1- المستطرف ، ج 1، ص 46؛ كودك از نظر وراثت و تربيت ، ج 2، ص 279.

 

موضوعات: حکایات منبر  لینک ثابت


فرم در حال بارگذاری ...