روزی رسول خدا(ص) به بازار مدینه آمد و عبور می كرد، چشمش به طعامی ( مانند نخود) افتاد، دید بسیار پاكیزه و مرغوب است، پرسید قیمت این طعام، چند است؟

در همین هنگام خداوند به او وحی كرد، دستت را داخل آن طعام كن و زیر آن را روبیاور، پیامبر(ص) چنین كرد، ناگاه دید زیر آن، پست و نامرغوب است، به آن بازاری رو كرد، و فرمود:

ما اراك الا و قد جمعت خیانه و غشا للمسلمین: تو را نمی نگرم مگر اینكه خیانت و نیرنگ به مسلمین را در اینجا جمع كرده ای: روز دیگر از بازار عبور كرد، طعامی در میان كیسه بزرگی دید، دستش را داخل آن نمود، دستش تر شد، دریافت كه زیر طعام را آب زده اند و نمناك است، به فروشنده فرمود:

این چه طعامی است كه رویش خشك است و زیرش تر است؟ او عرض كرد: باران بر آن باریده است:

پیامبر(ص) فرمود: چرا آن قسمت تر را نشان مشتریان نداده ای تا بنگرند؟ من غشنا فلیس منا:كسی كه باما ( و مسلمین) نیرنگ كند.


داستان دوستان/ محمد محمدی اشتهاردی

موضوعات: حکایات مذهبی  لینک ثابت


فرم در حال بارگذاری ...