✿نـــگـــــــین عــــــــــرش✿
 
 




نگین عرش
وبلاگ به نام فاطمه زهرا(س)(نگین عرش) ساخته شده✿ هستيِ هستي به بود فاطمه ست✿ مهر محراب سجود فاطمه ست✿ قصـه راكوته كنم كاندر ازل✿ عـلت خلقت وجود فاطمه ست✿


Random photo
حضور زنان


آخرین مطالب


موضوعات


پربازدیدترین مطالب
پربازدیدترین مطالب


تدبر در قرآن
آیه قرآن





ذکر ایام هفته

مهدویت امام زمان (عج)


سخن بزرگان


کرامات معصومین(ع)
آیه قرآن


جستجو


تعبیر خواب رویا



قال انبیاء

وضعیت یاهو مذهبی



آخرین نظرات





 



 

معمولاً در بیشتر جوامع، خودخواهی مورد سرزنش قرار می‌گیرد
و بی‌توجهی به خود مورد ستایش. با این وجود، اگر قبل از همه
به فکر خودمان نباشیم به شخصی بی‌فایده در دنیا بدل خواهیم شد.


آموختن اینکه به شکلی موثر به خود توجه کنیم، به ما امکان می‌دهد تا
به بهترین شکل در خدمت اهدافی که مشتاقانه در قلبمان داریم باشیم
و بدین ترتیب انسانهای بهتری برای دنیا باشیم.

عبارت تاکیدی

 از بودن با خودم نهايت لذت رامي برم.

موضوعات: نجواهای من  لینک ثابت




 

 هزارپایی بود وقتی می رقصید جانوران جنگل گرد او جمع می شدند تا او را تحسین کنند؛ همه، به استثنای یکی که ابداً رقص هزارپا را دوست نداشت:

 یک لاک پشت حسود…

او یک نامه به هزارپا نوشت : ای هزارپای بی نظیر! من یکی از تحسین کنندگان بی قید و شرط رقص شماهستم. و می خواهم بپرسم چگونه می رقصید. آیا اول پای ۲۲۸ را بلند می کنید و بعد پای شماره ۵۹ را؟ یا رقص را ابتدا با بلند کردن پای شماره ۴۹۹ آغاز می کنید؟
در انتظار پاسخ هستم.
با احترام تمام، لاک پشت.

  هزار پا پس از دریافت نامه در این اندیشه فرو رفت که بداند واقعا هنگام رقصیدن چه می کند؟ و کدام یک از پاهای خود را قبل از همه بلند می کند؟ و بعد از آن کدام پا را؟

متاسفانه هزار پا بعد از دریافت این نامه دیگر هرگز موفق به رقصیدن نشد.

 سخنان بیهوده دیگران که ازروی بدخواهی وحسادت است ؛
می تواند بر نیروی تخیل ما غلبه کرده ومانع پیشرفت و بلند پروازی ما ش

 

موضوعات: داستان  لینک ثابت




افلاطون راگفتند : چرا هرگز غمگین نمیشوی؟ گفت دل برآنچه نمی ماند نمی بندم.
فردایک راز است ; نگرانش نباش.
دیروزیک خاطره بود ; حسرتش رانخور
و امروزیک هدیه است ; قدرش را بدان و از تک تک لحظه هایت لذت ببر.*
از فشار زندگي نترسيد به ياد داشته باشيد که فشار توده زغال سنگ را به الماس تبديل ميکنه..
نگران فردايت نباش خدای ديروز و امروز خداى فرداهم هست…مااولين باراست كه بندگي ميكنيم. ولى اوقرنهاست که خدايى ميكند پس به خدايى او اعتمادكن و فردا و فرداها
رابه اوبسپار..

موضوعات: فرهنگی-اجتماعی- مذهبی  لینک ثابت




خداوند عشق است…

عشقی که بعد از نفوذ به درون ما
ناب می کند،
نرم می کند،
زنده می‌کند،
بازسازی می کند
و درون آدمی را دگرگون می کند.

نیروی اراده انسان را دگرگون نمی کند،
زمان انسان را دگرگون نمی کند،

عشق انسان را دگرگون می‌کند

زیرا؛ عشق خداوند است

و خداوند عشق…

موضوعات: نجواهای من  لینک ثابت




در زمان هاي قديم در كشور هند يك مرد و يك زن زندگي مي كردند اين خانواده هيچ وقت صاحب فرزندي نمي شد براي همين مرد تصميمي گرفت در يك صبح او به بازار رفت و يك ميمون خريد از آن پس شادي بر خانه حكم فرما شد زن و مرد ميمون را مثل بچه ي خود دوست داشتند مدت ها گذشت تا اينكه مرد و زن صاحب يك بچه شدند و شادي آنها بيشتر شد در يك روز زن براي خريد ميوه به روستا رفت قبل از رفتنش به مرد گفت كه هيچ وقت بچه را با ميمون تنها نگذارد بعد از گفتن اين جمله زن به سمت روستا حركت كرد بعد از رفتن زن مرد مدتي از بچه و ميمون مواظبت كرد اما حوصله اش سر رفت براي همين براي قدم زدن به بيرون از خانه رفت در راه با چند نفر از دوستانش روبرو شد و گرم صحبت با آنها شد

براي همين خيلي دير به خانه برگشت بعد از گذشت چند ساعت زن با يك سبد ميوه به خانه برگشت وقتي كه وارد خانه شد ميمون در حالي كه غرق در خون بود به طرف او رفت زن با ديدن او جيغ بلندي كشيد سبد ميوه را روي سر ميمون انداخت و به سمت اتاق بچه دويد وقتي كه به تخت بچه رسيد ديد كه بچه به راحتي در تختش خوابيده بدون هيچ زخمي زن از اين اتفاق متعجب شده بود ناگهان چشمش به بدن مار بي جاني افتاد كه شكمش پاره شده بود

زن كه دليل خوني بودن بدن ميمون را فهميده بود به طرف در ورودي خانه دويد در آنجا ميمون را ديد كه بيجان روي زمين افتاده بود ميمون به خاطر ضربه ي سختي كه به سرش خورده بود مرده بود زن به خاطر اينكه عجولانه دست به اينكار زده بود ناراحت شد او با چشمان اشك آلود خم شد و به ميمون نگاه كرد ميمون مرده بود

#کلیله_و_دمنه

موضوعات: داستان  لینک ثابت





قفل ” دلها ” . . .
بامهربانی ومحبت بازمیشود…


محبت کلیدورودبه قلبهاست،،،


مهربانی ومحبت را
در زندگی خودجاری کنید…


موضوعات: نجواهای من  لینک ثابت




یک روز استاد دانشگاه به هر کدام از دانشجویان کلاس یک بادکنک باد شده و یک سوزن داد و گفت یک دقیقه فرصت دارید بادکنک‌های یکدیگر را بترکانید. هر کس بعد از یک دقیقه بادکنکش را سالم تحویل داد برنده است. مسابقه شروع و بعداز یک دقیقه من و چهار نفر دیگه با بادکنک سالم برنده شدیم.

سپس استاد رو به دانشجویان کرد و گفت: «من همین مسابقه را در کلاس دیگری برپا کردم و همه کلاس برنده شدند زیرا هیچکس بادکنک دیگری را نترکاند چرا که قرار بود بعد از یک دقیقه هرکس بادکنکش سالم ماند برنده باشد که اینچنین هم شد! ما انسان‌ها رقیب یکدیگر نیستیم و قرار نیست ما برنده باشیم و دیگران بازنده. قرار نیست خوشبختی خود را با تخریب دیگران تضمین کنیم. می‌توانیم با هم بخوریم. با هم رانندگی کنیم. با هم شاد باشیم. پس چرا بادکنک دیگری را بترکانیم؟»

موضوعات: داستان  لینک ثابت




یک تاجر آمریکایی نزدیک یک روستای مکزیکی ایستاده بود. در همان موقع یک قایق کوچک ماهی گیری رد شد که داخلش چند تا ماهی بود. از ماهی گیر پرسید :
تاجر: چقدر طول کشید تا این چند تا ماهی رو گرفتی؟
ماهی گیر: مدت خیلی کمی
تاجر: پس چرا بیشتر صبر نکردی تا بیشتر ماهی گیرت بیاد؟
ماهی گیر: چون همین تعداد برای سیر کردن خانواده ام کافی است.
تاجر: اما بقیه وقتت رو چیکار می کنی؟
ماهی گیر گفت :

 تا دیروقت می خوابم. یه کم ماهی گیری می کنم. با بچه ها بازی می کنم بعد می رم توی دهکده و با دوستان شروع می کنیم به گیتار زدن، خلاصه مشغولیم به این نوع زندگی 

تاجر:من تو هاروارد درس خوندم و می تونم کمکت کنم، تو باید بیشتر ماهی گیری کنی. اون وقت می تونی با پولش قایق بزرگتری بخری و با درآمد اون چند تا قایق دیگر هم بعدا اضافه می کنی، اون وقت یه عالمه قایق برای ماهیگیری داری!
ماهی گیر: خوب بعدش چی ؟
تاجر: به جای اینکه ماهی ها رو به واسطه بفروشی اونارو مستقیما به مشتریها می دی و برای خودت کار و باردرست می کنی… بعدش کارخونه راه می اندازی و به تولیداتش نظارت میکنی… این دهکده کوچک رو هم ترک می کنی و می روی مکزیکوسیتی! بعد از اون هم لوس آنجلس! و از اونجا هم نیویورک… اونجاست که دست به کارهای مهم تری می زنی…
ماهی گیر: این کار چقدر طول میکشه
تاجر: پانزده تا بیست سال !
ماهی گیر: اما بعدش چی آقا ؟
تاجر:بهترین قسمتش همین جاست، در یک موقعیت مناسب که گیر اومد می ری سهام شرکت رو به قیمت خیلی بالا می فروشی! این کار میلیون ها دلار برات عایدی داره.
ماهی گیر : میلیون ها دلار!؟ خوب بعدش چی؟
تاجر: اون وقت بازنشسته می شی! می ری یه دهکده ی ساحلی کوچیک!

 جایی که می تونی تا دیر وقت بخوابی! یه کم ماهی گیری کنی، با بچه هات بازی کنی! بری دهکده و تا دیر وقت با دوستات گیتار بزنی و خوش بگذرونی!

موضوعات: داستان  لینک ثابت
 
   
 
مداحی های محرم