✿نـــگـــــــین عــــــــــرش✿
 
 




نگین عرش
وبلاگ به نام فاطمه زهرا(س)(نگین عرش) ساخته شده✿ هستيِ هستي به بود فاطمه ست✿ مهر محراب سجود فاطمه ست✿ قصـه راكوته كنم كاندر ازل✿ عـلت خلقت وجود فاطمه ست✿


Random photo
از کاف کریم است که میمش زیباست


آخرین مطالب


موضوعات


پربازدیدترین مطالب
پربازدیدترین مطالب


تدبر در قرآن
آیه قرآن





ذکر ایام هفته

مهدویت امام زمان (عج)


سخن بزرگان


کرامات معصومین(ع)
آیه قرآن


جستجو


تعبیر خواب رویا



قال انبیاء

وضعیت یاهو مذهبی



آخرین نظرات





 



پیرمرد هر بار که می خواست اجرت پسرک واکسی کر و لال را بدهد، جمله ای را برای خنداندن او بر روی اسکناس می نوشت. این بار هم همین کار را کرد.

پسرک با اشتیاق پول را گرفت و جمله ای را که پیرمرد نوشته بود، خواند. روی اسکناس نوشته شده بود:
وقتی خیلی پولدار شدی به پشت این اسکناس نگاه کن.
پسر با تعجب و کنجکاوی اسکناس را برگرداند تا به پشت آن نگاه کند.
پشت اسکناس نوشته شده بود: کلک، تو که هنوز پولدار نشدی!
پسرک خندید با صدای بلند؛ هرچند صدای خنده خود را نمی شنید.
لبخند بهترین هدیه ایه که میتونیم به عزیزانمون بدیم

موضوعات: نجواهای من  لینک ثابت






محمد علي كلي(قهرمان بوکس جهان) دخترش را اينگونه به داشتن حجاب تشویق کرد
هانا، دختر محمد علی کلی، در مورد یکی از نصایح پدرش این گونه حرف می‌زند:
بعد از مدتها قرار بود پدرم را ببینیم.. به علت شرکت در مسابقات از خانواده دور
بود.زمانی که به محل اقامت پدرم رسیدیم، من (هانا) و خواهر کوچک‌ترم، با اسکورت یک محافظ به سویش رفتیم.من و خواهرم لباس نامناسبی پوشیده بودیم که قسمت عمده‌ی بدنمان لخت بود. پدرم مثل همیشه خود را قایم کرده بود
تا ما را بترساند و با ما شوخی کند. وقتی همدیگر را دیدیم، به شدت یکدیگر را در آغوش گرفتیم و پدرم ما را، و ما پدررا بوسیدیم. پدرم کمی ما را برانداز کرد و
سپس مرا در آغوش خود گرفت و چیزی گفت که هرگز از یادم نمی‌رود!
چشمانش را به چشمانم دوخت و گفت:
هانای عزیزم! همه‌ی چیزهای با ارزش در این دنیا، توسط خداوند با چیزهای مختلفی پوشیده شده و پنهان‌اند.
گفت:
– کجا می‌توانی الماس به دست بیاری؟ بدون شک در اعماق زمین که زیر خروارها
خاک پنهان شده است.
– کجا می‌توانی مروارید به دست بیاوری؟ در اعماق دریاها و درون پوسته‌ی سخت صدف‌ها.
– کجا می‌توانی طلا به دست بیاوری؟
در اعماق معادن، که زیر لایه‌هایی از سنگ و خاک قرار گرفته و برای به دست آوردنش باید زحمت زیادی متحمل شوی.
سپس با نگاهی تیز و گیرا به چشمانم زل زد و گفت:
دختر عزیزم! بدن تو ارزشمند است؛
بسیار با ارزش‌تر از چیزهایی که برایت مثال زدم … اگر آن چیزهایی که ارزششان از تو کم‌تر است، آن‌گونه پوشیده بودند، پس تو هم باید خودت را بپوشانی (تا به آسانی در دست دیگران قرارنگيري و ارزشت کم نشود)

موضوعات: نجواهای من  لینک ثابت




مادر خطاب به کودک خردسالش:
هیچ میدونستی وقتی که اون شیرینی رو یواشکی بر میداشتی در تمام مدت خدا داشت تو رو نگاه میکرد؟
کودک: آره مامان جونم!
مادر: و فکر میکنی به تو چی میگفت؟
کودک: میگفت غیر از ما دو نفر کسی نیست، پس میتونی دو تا برداری!

خداوند امید شجاعان است،نه بهانه ترسوها

 

موضوعات: فرهنگی-اجتماعی- مذهبی  لینک ثابت




ﺧﺪﺍ ﺍﻣﺘﺤﺎﻥ ﻫﺎﯼ ﺳﺨﺖ ﺍﺯ ﻣﻦ ﻣﯽ ﮔﯿﺮﺩ
ﻭﻟﯽ ﺗﻘﻠﺐ ﻫﻢ ﺯﯾﺎﺩ ﻣﯿﺮﺳﺎﻧﺪ،
ﺩﻭﺭ ﺍﺯ ﭼﺸﻢ ﻫﻤﻪ …


ﻣﻦ ﺧﺪﺍﯾﯽ ﺩﺍﺭﻡ ﺑﻪ ﺯﯾﺒﺎﯾﯽ ﯾﮏ ﭘﺮﻭﺍنه
ﺑﻪ ﺑﺰﺭﮔﯽ ﯾﮏ ﺍﻗﯿﺎﻧﻮﺱ
ﺑﻪ ﻣﻬﺮﺑﺎﻧﯽ ﯾﮏ ﻣﺎﺩﺭ
ﺑﻪ ﺑﯽ ﺗﻮﻗﻌﯽ ﯾﮏ ﭘﺪﺭ
ﺧﺪﺍﯾﯽ ﮐﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﺍﺵ ﻫﻤﯿﻦ ﺣﻮﺍﻟﯽ است…
ﺩﯾﻮﺍﺭ ﺑﻪ ﺩﯾﻮﺍﺭ قلبم…

موضوعات: نجواهای من  لینک ثابت




 

داستان این ضرب‌المثل این است که قبایل عرب هر کدام بتی داشتند که با آداب مخصوص به زیارت آن می‌رفتند و برای آنها قربانی می‌کردند. جالب‌ترین بت‌پرستی، بت‌پرستی طایفه‌ی حنیفه بوده است؛ زیرا معبود خویش را از آرد و خرما می‌ساختند و آن را می‌پرستیدند. در یکی از سال‌های مجاعه و قحطی که شدت گرسنگی به حد نهایت رسیده بود، افراد قبیله‌ی حنیفه خدای خرمایی را بین خود تقسیم کردند و خوردند!
پس از این واقعه در میان سایر قبایل عرب اصطلاح کل ربه زمن المجاعة رواج یافت و با دخل و تصرف در این ترکیب، عبارت فارسی هم خدا را می‌خواهد هم خرما را در میان ایرانیان به صورت ضرب‌المثل درآمد.

این ضرب‌المثل درباره‌ی افراد حریص و طماعی به کار می‌رود که بخواهند از دو طرف نفع و فایده مغایر و مخالف یکدیگر سودمند گردند و حاضر نباشند از هیچ یک صرف‌نظر کنند.
 

موضوعات: فرهنگی-اجتماعی- مذهبی  لینک ثابت





این حکایت به زمانی باز می‌گردد که قورباغه‌ها شاهی نداشتند و از این بابت ناراحت بودند. آن‌ها نماینده‌ای به خدمتِ ژوپیتر، خدای خدایان، فرستادند تا او شاهی برایشان تعیین کند. ژوپیتر از اینکه قورباغه‌ها کسی را می‌خواهند که بر آنها حکومت کند، دلخور شد و تکه کنده‌ای در دریاچهٔ قورباغه‌ها انداخت و گفت:

«این هم شاهتان!» قورباغه‌ها ابتدا از آن کندهٔ درخت ترسیدند و زیر آب رفتند. کمی که ترسشان ریخت، روی آب آمدند و دیدند که انگار آن کندهٔ درخت کاری به آنها ندارد. آهسته جلوتر آمدند و بالاخره سوار کنده شدند، ولی دیدند باز هم آن شاه کاری به آنها ندارد. ناراحت شدند و احساس کردند که با وجودِ آن شاهِ آرام و بی خیال، غرورشان جریحه دار شده است.

دوباره نماینده‌ای به سراغ ژوپیتر فرستادند و گفتند که این شاه نه حرفی می زند، نه کاری به آنها دارد و به درد نمی‌خورد. ژوپیتر دلسردتر از بارِ اول، لک لکی را به پادشاهیِ آن دریاچه برگزید. از آن پس لک لک دور دریاچه راه می‌رفت و دائماً سر قورباغه‌ها جیغ می‌کشید و حرف می‌زد و تا جایی که شکمش اجازه می‌داد، از آن‌ها می‌خورد و وظیفه‌اش را به نحو احسن انجام می‌داد.

موضوعات: داستان  لینک ثابت




 
خدا میگه :
“يا مطلقا في وصالنا، ارجع. و يا محلفا علي هجرنا، كفر. انما ابعدنا ابليس لانه لم يسجد لك، فواعجبا، كيف صالحته و هجرتنا”
 
میدونی یعنی چی؟
فرض کن یه رفیقی داری که عاشقشی و خیلی دوستش داری.براش همه کار میکنی
مثلا یه روز تو خیابون راه میری و میبینی یه نفر داره با رفیقت دعوا میکنه، و شما میری جلو و برای دفاع از دوستت ،با اون طرف دعوا میکنی کتک کاری میکنی و دیگه باهاش قهر میکنی.چون دوستت رو زده
اما بعد از چند روز میبینی دوست و رفیقت داره با اون آدم راه میره و میگه و میخنده
چه حالی پیدا میکنی؟
به دوستت میگی بابا من بخاطر تو با اون دعوا کردم و حالا تو رفتی با اون رفیق شدی و خوش میگذرونی؟!!!
آره…
قضیه ما و خدا هم همینطوره
معنی حدیث بالا همینه خدا میگه من شیطان رو بخاطر اینکه بر تو سجده نکرد از خودم روندم. اما تو حالا رفتی با اون دوست شدی و منو ترک کردی؟؟؟!

“اي كسي كه وصال ما را ترك كرده اي، برگرد. و اي كسي كه بر جدايي از ما سوگند خورده اي، سوگند خود را بشكن.ما ابليس را براي اين از خود رانديم كه بر تو سجده نكرد، پس چقدر عجیب است كه تو او را دوست خود گرفته اي و ما را ترك كرده اي!”

موضوعات: فرهنگی-اجتماعی- مذهبی  لینک ثابت




 

روزی یک کشتی پراز عسل در ساحل لنگر انداخت وعسلها درون بشکه بود وپیرزنی آمد که ظرف کوچکی ..  همراهش بود
و به بازرگان گفت :
از تو میخواهم که این ظرف را پر از عسل کنی که تاجر نپذیرفت وپیرزن رفت ..
سپس تاجر به معاونش سپردکه آدرس آن خانم را پیدا کند وبرایش یک بشکه عسل ببرد …
آن مرد تعجب کرد وگفت
ازتو مقدار کمی درخواست کرد نپذیرفتی والان یک بشکه کامل به او میدهی .
تاجر جواب داد :
ای جوان او به اندازه خودش در خواست میکند ومن در حد و اندازه خودم به او میدهم ..
اگر کسی که صدقه میداد به خوبی میدانست ومجسم میکرد که صدقه ی او پیش از دست نیازمند در دست خدا قرار می گیرد …
هراینه لذت دهنده بیش از لذت گیرنده بود

این یک معامله با خداست.

 

موضوعات: نجواهای من  لینک ثابت
 
   
 
مداحی های محرم