✿نـــگـــــــین عــــــــــرش✿
 
 




نگین عرش
وبلاگ به نام فاطمه زهرا(س)(نگین عرش) ساخته شده✿ هستيِ هستي به بود فاطمه ست✿ مهر محراب سجود فاطمه ست✿ قصـه راكوته كنم كاندر ازل✿ عـلت خلقت وجود فاطمه ست✿


Random photo
شب بود و اشک بود و علی بود و چاه بود


آخرین مطالب


موضوعات


پربازدیدترین مطالب
پربازدیدترین مطالب


تدبر در قرآن
آیه قرآن





ذکر ایام هفته

مهدویت امام زمان (عج)


سخن بزرگان


کرامات معصومین(ع)
آیه قرآن


جستجو


تعبیر خواب رویا



قال انبیاء

وضعیت یاهو مذهبی



آخرین نظرات





 



هیچ” همان سکوتی ست که سرشار از ناگفته هاست …

” هیچ” همان رازِ مگویِ عاشق است به معشوق .

همان بخشی از عشق که هرچقدر هم تلاش کنی تعریفی برایش نداری جز سکوت.

“هیچ” حقیقتی ست سرشار از وجود خالقی که اگر او نبود هیچ چیزِ این دنیا نبود،
” هیچ” به معنای نیستی و پوچی نیست، بلکه نمادی ست از عطش و تمنای نفس برای شناخت بیشتر خویش،
” هیچ” راهی ست برای خالی شدن از من ها و غرور،

” هیچ” دری است که اگر گشاده شود، انسان سرشار از حس خوب خلاء و سبکی می شود، به دور از همه ی بندها و تعلق ها.

“هیچ” همان رازِ هستیِ ٱدمی ست، ٲفریده شدن از یک ذره و نهایتاً مرگ و یادٱوری این که چیزی جز “عشق” باقی نمی ماند و مابقی همه زوال است و هیچ!

” چون که از هیچ ٱمدی پس هیچ باش”

“هیچ” رازی ست که شمسِ تبریز به مولانا جلال الدین گفت و جانِ او را از حقیقت گُداخت،

“هیچ” همان عشقی ست که مولانا سلطانش شد تا قرن ها دلِ عاشقان را به لرزه دراورد و از دلی به دلی دیگر سفر کند تا این رسالتِ عظیم برایِ اهلِ دل باقی باشد و پویا ….

 

موضوعات: فرهنگی-اجتماعی- مذهبی  لینک ثابت




ذکر حق ای یار من بسیار کن
تا توانی کار خوش در کار کن


پاک باش و بی وضو یک دم مباش
جز که با پاکان دمی همدم مباش


دور باش از مجلس نقش خیال

صحبتی می دار با اهل کمال


یک سر موئی خلاف دین مکن
ور کند شخصی تو اش تحسین مکن


رهروان راه حق را دوست دار
رهروی می جو و راهی می سپار


گر بیابی جامی از زر یا سفال
نوش کن از هر دو جام آب زلال…

 

موضوعات: فرهنگی-اجتماعی- مذهبی  لینک ثابت




حضرت ابراهيم (عليه السلام) مهمان نواز و مهمان دوست بود، روزى يك نفر مجوسى در مسير راه خود، به خانه ابراهيم آمد تا مهمان او شود. ابراهيم به او فرمود:

اگر تو قبول اسلام كنى ((يعنى دين حنيف مرا بپذيرى)) تو را مى پذيرم وگرنه تو را مهمان نخواهم كرد، مجوسى از آنجا رفت.

خداوند به ابراهيم (عليه السلام) وحى كرد:

اى ابراهيم تو به مجوسى گفتى اگر قبول اسلام نكنى حق ندارى مهمان من شوى، و از غذاى من بخورى، در حالى كه هفتاد سال است او كافر مى باشد و ما به او روزى و غذاابراهیم و مجوس مى دهيم، اگر تو يك شب به او غذا مى دادى چه مى شد؟

ابراهيم (عليه السلام) از كرده خود پشيمان شد و به دنبال مجوسى حركت كرد و پس از جستجو، او را يافت و با كمال احترام او را مهمان خود نمود.
مجوسى راز جريان را از ابراهيم پرسيد، ابراهيم (عليه السلام) موضوع وحى خدا را براى او بازگو كرد.

مجوسى گفت: آيا براستى خداوند به من اين گونه لطف مى نمايد؟ حال كه چنين است اسلام را به من عرضه كن تا آن را بپذيرم، او به اين ترتيب قبول اسلام كرد.

منبع :
قصص الله يا داستان هايى از خدا مؤلف: شهيد احمد ميرخلف زاده و قاسم ميرخلف زاده

 

موضوعات: فرهنگی-اجتماعی- مذهبی  لینک ثابت




آورده اند در بغداد تاجری بود که به امانت داری، مروت، انصاف و مردم شهره بود و بیشتر اجناس مطلوب آن زمان را از خارج وارد می نمود و با سود مختصری به مردم می فروخت و از این لحاظ محبوبیت خاصی بین مردم پیدا کرده بود و نیز رقیب و همکار یک تاجر یهودی بود که بسیار سنگدل و بیرحم بود و برعکس آن تاجر، همه مردم مکروهش می داشتند و اجناس خود را باسود گزاف به مردم می فروخت و نیز شغل صرافی شهر را هم بر عهده داشت و هر یک از بازرگانان که احتیاج به پول پیدا می کرد از او وام می گرفت و او با شرایطی سخت به آنها پول می داد.

از قضای روزگار تاجر با مروت محتاج پول شد و نزد یهودی آمد و مطالبه مبلغی به عنوان قرض نمود.
یهودی از آنجایی که با این تاجر عداوت دیرینه داشت گفت:

من با یک شرط به تو پول قرض می دهم و آن این است که باید سند و مدرک معتبری بدهی تا چنانچه در موعد مقرر نتوانی مبلغ را بپردازی، من حق داشته باشم تا یک رطل(یک پیمانه بزرگ) از هرمحل که بخواهم از گوشت بدنت را ببرم و چون آبروی آن تاجر در خطر بود، با این شرط تسلیم شده و مدرک معتبر به آن یهودی سپرد که چنانچه تا موعد مقرر در سند، پول آن یهودی را نپردازد علاوه بر پرداخت وام یهودی حق دارد تا یک رطل از گوشت تن او را از هر محل که بخواهد ببرد. و از آنجایی که هر نوشی بی نیش نیست آن تاجر با مروت در موعد مقرر نتوانست دین خود را ادا نماید.
پس یهودی از خدا خواسته قضیه را به محضر قاضی شکایت نمود و قاضی تاجر را احضار نموده و چون طبق قرارداد قبلی تاجر محکوم بود تا بدن خود را در اختیار یهودی بگذارد.

یهودی با دشمنی که داشت باید عضوی را می برید که قطع حیات تاجر بدبخت را به دنبال داشت و به همین علت قاضی حکم را به امروز و فردا موکول می نمود تا شاید یهودی از عمل خود منصرف شود، اما یهودی دست بردار نبود و هر روز مطالبه حق خود و اجرای حکم را داشت و این قضیه در تمام شهر بغداد پیچید وهمه مردم دلشان به حال آن تاجر با مروت می سوخت واز طرفی چاره دیگری نیز نداشت، تا اینکه این خبر به بهلول رسید و فوراً در محضر قاضی حاضر شد و جزء تماشاچیان ایستاد و خوب به قرار داد آن یهودی و تاجر گوش داد.

در آخرین مرحله قاضی به تاجر گفت:
تو طبق مدارک موجود محکوم هستی و باید بدن خود را در اختیار این مرد یهودی قرار دهی تا یک رطل از هر محل که بخواهد قطع نماید. برای دفاع هر مطلبی داری بیان نما.

مرد تاجر رو به آسمان کرد و با صدای بلند گفت: یا قاضی الحاجات تو دانایی و بس.
ناگهان بهلول از میان جمعیت فریاد زد:
ای قاضی آیا به حکم انسانیت می توانم وکیل این تاجر مظلوم شوم؟
قاضی جواب داد البته می توانی هر دفاعی داری بنما. بهلول بین تاجر و یهودی نشست و گفت:
البته بر حسب مدرکی که قاعده است این شخص حق دارد یک رطل از گوشت بدن تاجر را ببرد ولی باید از جایی ببرد که یکقطره خون از این تاجر به زمین نریزد و نیز چنان باید ببرد که درست یک رطل نه کم و نه زیاد.
چنانچه بر خلاف این دو مطلب بریده شود این مرد یهودی محکوم به قتل و تمام اموال او باید ضبط دولت شود. قاضی از دفاع به حق بهلول متعجب، و بی اختیار زبان به تحسین او گشود و از آنجایی که مرد یهودی جان خود را بیشتر از مالش دوست داست قانع گشت و قبول کرد. قاضی نیز حکم نمود که فقط عین پول را به یهودی رد نماید.

 

موضوعات: فرهنگی-اجتماعی- مذهبی  لینک ثابت




فردی دچار بیماری گِل خواری بود و چون چشمش به گِل می افتاد، اراده اش سست می شد و شروع به خوردن آن می نمود. وی روزی برای خریدن قند به دکان عطاری رفت.

عطار در دکان سنگِ ترازو نداشت و از گِل سرشوی برای وزن کشی استفاده می کرد. عطار به مرد گفت: من از گِل به عنوان سنگِ ترازو استفاده می کنم. برای تو مشکلی نیست؟

مرد گفت: من قند می خواهم و برایم فرق نمی کند از چه چیزی برای وزن کشی استفاده کنی. در همین هنگام مرد گل خوار در دل خود می گفت: چه بهتر از این! سنگ به چه دردی می خورد برای من گِل از طلا با ارزش تر است. اگر سنگ نداری و گِل به جای آن می گذاری باعث خوشحالی من است.

عطار به جای سنگ در یک کفه ی ترازو گِل گذاشت و برای شکستن قند به انتهای مغازه رفت.

در همین اثنا، مرد گِل خوار دزدکی شروع به خوردن از گِلی که در کفه ی ترازو بود کرد. او تند تند می خورد و می ترسید مبادا عطار متوجه ماجرا شود.

عطار زیرچشمی متوجه ی گل خوردن مشتری شد ولی به روی خودش نیاورد، بلکه به بهانه پیدا کردن تیشه قند شکن، خود را معطل می کرد.
عطار در دل خود می گفت: تا می توانی از آن گل بخور.

چون هر چقدر از آن می دزدی در واقع از خودت می دزدی! تو بخاطر حماقتت می ترسی که من متوجه دزدیت بشوم. در حالیکه من از این می ترسم که تو کمتر گل بخوری!
تا می توانی گل بخور. تو فکر می کنی من احمق هستم؟ نه! این طور نیست. بلکه هنگامی که در پایان کار، مقدار قندت را دیدی، خواهی فهمید که چه کسی احمق و چه کسی عاقل است!

این داستان یکی از حکایت های زیبای مولوی در مثنوی معنوی است.

مولانا با ظرافتی ستودنی گل را به مال دنیا و قند را به بهای واقعی زندگی آدمی تشبیه می کند. در نظر او آنان که به گمان زرنگ بودن تنها در پی رنگ و لعاب دنیا هستند همانند آن شخص گِل خواری هستند که پی در پی از کفه ترازوی خود می دزدند که در عوض از وزن آنچه در مقابل دریافت می کنند، کاسته می شود.

موضوعات: فرهنگی-اجتماعی- مذهبی  لینک ثابت




تا باران نباشد، رنگین کمانی نیست
تا تلخی نباشد، شیرینی نیست
تا غمی نباشد، لبخندی نیست
تا مشکلات نباشند، آسایشی وجود نخواهد داشت

پس همیشه به خاطر داشته باش:
هدف این نیست که هرگز اندوهگین نباشی
هرگز مشکلی نداشته باشی، هرگز تلخی را نچشیده باشی…

همین دشواری‌ها هستند که از ما
انسانی نیرومندتر و شایسته‌تر می‌سازند،
و لذت و شادی را برای ما معنا می‌کنند …

 

موضوعات: فرهنگی-اجتماعی- مذهبی  لینک ثابت




مهربان” بودن مهمترین قسمت “انسان"بودن است.

این"دل” انسان است که او را “سعادتمند” و” ثروتمند"می کند.

 انسان با آنچه که “هست” ثروتمند است، نه با آنچه که دارد.

“آرامش” سهم کسانی است که
“بی منت” میبخشند.
“بی کینه” می خندند.
و در نهایت با “سخاوت” محبتشان را اکرام می کنند..!!
?

آرامش سهم زندگیتان باد

 

موضوعات: فرهنگی-اجتماعی- مذهبی  لینک ثابت




خدایا!
شاد کن دلی را که گرفته و دلتنگ است

بی نیاز کن کسی را که به درگاهت نیازمند است
امیدوار کن کسی را که ناامید به آستانت آمده

بگیر دستانی که اکنون بسوی تو بلند است

مستجاب کن دعای کسی که با اشکهایش تو را صدا می زند
حامی آن دلی باش که تنها شده است

با دستهای مهربانت ، با تمام قدرت و عظمت و تواناییت
ببار رحمتت را بر بندگانت …

آمین اى مهربان ترين …

 

موضوعات: فرهنگی-اجتماعی- مذهبی  لینک ثابت
 
   
 
مداحی های محرم