✿نـــگـــــــین عــــــــــرش✿
 
 




نگین عرش
وبلاگ به نام فاطمه زهرا(س)(نگین عرش) ساخته شده✿ هستيِ هستي به بود فاطمه ست✿ مهر محراب سجود فاطمه ست✿ قصـه راكوته كنم كاندر ازل✿ عـلت خلقت وجود فاطمه ست✿


Random photo
ای خاطرات کودکی...


آخرین مطالب


موضوعات


پربازدیدترین مطالب
پربازدیدترین مطالب


تدبر در قرآن
آیه قرآن





ذکر ایام هفته

مهدویت امام زمان (عج)


سخن بزرگان


کرامات معصومین(ع)
آیه قرآن


جستجو


تعبیر خواب رویا



قال انبیاء

وضعیت یاهو مذهبی



آخرین نظرات





 



ميدانيد که يک مُرده چه احساسي دارد،اين قصه را از اول بخوانيد،،،

گفتند:"ما تا قبر نگهبان تو هستيم”

گفتم:"من که نَمُردَم من هنوز زنده هستم چرا مرا به قبر ميبريد وِلَم

کنيد!!

من هنوز حس ميکنم و حرف مزنم و ميبينم پس هنوز زنده ام!

با لبخندي جوابم را دادند و

گفتند:"عجيب هستيد شما انسانها فکر ميکنيدکه مرگ پايان زندگي ست و نميدانيد که شما فقط خواب ي کوتاه ميديديد و آن خواب وقتي ميميريد تمام ميشود”

آنها هنوز مرا به سوي قبر ميکشند

در راه مردم را ميبينم گريه ميکنند و ميخندند و فرياد ميزنند

و هر کس مثل من دو نگهبان همراهشه!

ازشون پرسيدم چرا اينکار را ميکنند؟؟

گفتند:"اين مردم مسير خودشان را ميدانند آنهايي که به راه کج رفته بودند”

حرفش را با ترس قطع کردم:"يعني به جهنم ميروند!!!!”

گفتند:"بله”

و ادامه دادند"و کساني که ميخندند اهل بهشتند”

به سرعت گفتم:"مرا به کجا ميبرند؟؟؟؟”

گفتند:"تو کمي درست راه ميرفتي و کمي اشتباه..گاهي توبه ميکردي و روز بعد معصيت؛حتى با خودت هم رو راست نبودي و به اين شکل گم شدي”

حرفشان را دوباره با ترس قطع کردم:"يعني چي!؟!؟يعني من به جهنم ميرم؟؟؟”

گفتند:"رحمت خدا وسعت دارد و سفر طولانيست”

دور و برم را با ترس نگاه ميکردم و در يک آن خانواده ام را ديدم،پدرم و عمويم و برادرانم و فاميلهايم را!!

آنها مرا در صندوقي گذاشته و حمل ميکردند…به سوي آنها دويدم و گفتم:"برايم دعا کنيد”

ولي هيچکي جوابم را نداد-بعضيهاشان گريه ميکردند و بعضي ديگر ناراحت….

رفتم پيش برادرم گفتم"حواست به دنيا باشه؛تا فتنه اش چشمات رو کور نکنه

آرزو کردم که اي کاش صدايم را ميشنيد

آنها مرا به زحمت در قبر گذاشتند و بر روي جسدم خواباندند؛پدرم را ديدم که بر رويم خاک ميريخت؛و برادرهايم که همين کار را ميکردند…من همه مردم را ميديدم که بر رويم خاک ميريختند

آرزو کردم که اي کاش جاي آنها در دنيا بودم و توبه ميکردم

نشستم و فرياد کشيدم"اي مردم حواستان باشد که دنيا گولتان نزند”

اي کاش نماز صبح را خوانده بودم

اي کاش نماز قيام را خوانده بودم

اي کاش دعا کرده بودم که خداوند هدايتم کند و توبه ميکردم و گريه…و روزانه توبه ام را تجديد ميکردم و گناهانم را تکرار نميکردم…مسبب نميشدم…سنگدل نميبودم…معصيت نميکردم..و براي اين مردم دعا ميکردم…و معصيت نميکردم…و معصيت نميکردم…و معصيت نميکردم…

آيا تو شنيدي چه گفتم؟

و اگر پخش کردن اين مطلب تو را خسته ميکند اين کار را نکن چون تو لياقت ثوابش را نداري…و روزي ميآيد که تو در قبر قرار خواهي گرفت؛و آرزو خواهي کرد که اي کاش اين مطلب را فرستاده و پخش کرده بودي

اين جمله که حتي چند ثانيه وقتتون رو نميگيره انقدر ثواب داره که حتي تصورش رو هم نميتوني بکني

پيامبر صلى الله عليه وسلم ميفرمايد: اگر همه اسمانها و زمين در يک کفه ترازو و لا اله الا الله در کفه ديگر ترازو باشند وزن لا اله الا الله بيشتر است


موضوعات: آخرت و مرگ  لینک ثابت




چرا ما دعا میکنیم و خدا رو صدا میزنیم اما خدا صدامون رو نمیشنود یا کمکمون نمیکنه یا حاجتمون رو نمیده؟؟؟
مگه خدا تو قرآن نفرموده:
وَ إِذَا سَأَلَكَ عِبَادِي عَنِّي فَإِنِّي قَرِيبٌ أُجِيبُ دَعْوَةَ الدَّاعِ إِذَا دَعَانِ فَلْيَسْتَجِيبُواْ لِي وَلْيُؤْمِنُواْ بِي لَعَلَّهُمْ يَرْشُدُون
چون بندگان من در باره من از تو بپرسند ، بگو که من نزديکم و به ندای کسی که مرا بخواند پاسخ می دهم پس به ندای من پاسخ دهند و به من ايمان آورند تا راه راست يابند.

جواب :اینکه چرا دعاهای ما مستجاب نمیشه چندتا دلیل میتونه داشته باشه:

1. چون گناهکاریم و قلبمون آلودس. پس قبل از دعا باید از گناه توبه کنیم، امام صادق میفر‌ماید: «مبادا هیچ یک از شما از خدا تقاضایی کند، مگر این که نخست حمد و ثنای او را به جا آورد و درود بر پیامبر و آل او بفرستد، بعد به گناه خود اعتراف کند و از گناه توبه کند، سپس دعا نماید.» (سفینة البحار، محدث قمی‌، ج 3، ص 50 و 56)

2. یکی دیگه از موانع استجابت دعا، ترک وظیفه امر به معروف و نهی از منکر هستش‌، پیامبر اکرم‌(ص) در این ‌باره میفرماید: «باید امر به معروف و نهی از منکر کنید و گرنه خداوند بدان را بر شما مسلّط می‌کند و هر چه دعا کنند مستجاب نخواهد شد.»

3.ادا نکردن حقوق دیگران‌ مانعه استجابت دعاست: امام صادق(ع) ‌میفرماید: «هر کس دوست دارد دعای او به اجابت برسد، حقوقی که مردم بر او دارند ادا نماید.»

4ـ گاهی خدا حاجتمون رو نمیده چون مصلحتمون یه چیز دیگس. ‌: گاهی انسان از خدا چیزی می‌خواهد که به یقین ضرر و زیان دارد و چه بسا هلاکت او درآن باشد و خودش نداند، خدای آگاه و حکیم که مصلحت بنده خود را می‌خواهد چنین تقاضایی را نمی‌پذیرد، بدیهی است انسان گاهی در تشخیص اشتباه می‌کند، قرآن در اینباره میفرماید: «چه بسا از چیزی اکراه داشته باشید که خیر شما در آن است‌، یا چیزی را دوست داشته باشید که شر شما در آن است وخدا می‌داند و شما نمی‌دانید.» (بقره‌،216)
حضرت علی (ع)در این‌باره می‌فرماید: «تأخیر اجابت دعا، ترا از رحمت او ناامید نکند که همانا بخشش خداوند به اندازه خلوص نیت است‌، چه بسا که تأخیر در اجابت دعا، برای فرد، پاداشی بزرگ‌تر در بر داشته باشد و چه بسا چیزی از خدا بخواهی و بدان دست نیابی‌، امّا دیر یا زود بهتر از آن را به تو عطا کند، یا بلایی را از تو بگرداند و چه بسا چیزی می‌خواهی که اگر به آن برسی دینت تباه گردد.» (نهج البلاغه‌، فیض الاسلام‌، ص 915، نامه 31)

5. یا بخاطر علاقه خدا به راز و نیاز بنده‌: یکی از یاران امام رضا(ع) به آن حضرت عرض کرد: بیش از یک سال است که از خدا حاجتی طلب می‌کنم‌، ولی مستجاب نمی‌شود، در قلب من سستی و تردید ایجاد شده‌، حضرت فرمود: بپرهیز از این که شیطان بر تو راه پیدا کند و ترا وسوسه نماید، چه بسا مؤمن از خدا حاجتی طلب می‌کند و خدا حاجت او را اجابت نمی‌کند، تا او به درگاه خدا، راز و نیاز و استغاثه کند، چون خدا دوست دارد راز و نیاز او را بشنود، سپس فرمود: به خدا قسم خداوند آن چه خیر مؤمن است به تأخیر نمی‌اندازد. (بحارالانوار، همان‌، ج 93، ص 367)

 

موضوعات: فرهنگی-اجتماعی- مذهبی  لینک ثابت





امام باقر علیه السلام:
هر کس به خدا توکل کند، مغلوب نشود و هر کس به خدا توسل جوید، شکست نخورد. جامع الأخبار/ص322
توسل به خدا با عمل، امکان پذیر است. یعنی باید در مسیری که خداوند تعیین کرده است حرکت کنیم.

موضوعات: روایات  لینک ثابت




یا صاحب الزمان به خدا دوست دارمت
هر جا به هر مکان به خدا دوست دارمت

مانند مادرت شده ای بی نشان چرا
آقای بی نشان به خدا دوست دارمت

طاووس جنتی گل زیبای خلقتی
ای زینتِ جنان به خدا دوست دارمت

ای گل همیشه غرقِ بهاری برای ما
فارغْ ز هر خزان ، به خدا دوست دارمت

از غصه و محن شده ای همچو مرتضی
تنهایِ در جهان به خدا دوست دارمت

هر شب برای عمه ی خود بغض میکنی
ای غرقِ در فغان به خدا دوست دارمت

کی میرسی ز ره ، گلِ خوشبوی فاطمه
الغوث و الامان به خدا دوست دارمت

روحم فدایتان و روانم نثارتان
پیدا و در نهان به خدا دوست دارمت

حتما تو میروی سحری سمتِ شهرِ قم
آقای جمکران به خدا دوست دارمت

شیعه دهد تمام وجودش به راهتان
اربابِ شیعیان به خدا دوست دارمت

لطف تو بوده من اگر هستم غلامتان
ای لطفِ بیکران به خدا دوست دارمت.


***اللهم عجل لولیک الفرج***

موضوعات: ادبیات انتظار  لینک ثابت





 
امیرالمومنین علی ( علیه السلام ) بالای بام خانه خرما تناول می کرد و در آن زمان حضرت در سنین جوانی بود ، سلمان ( رضوان الله علیه ) در حیاط آن خانه لباس خود را می دوخت ، حضرت دانه خرمائی به طرف او رها کرد .

سلمان گفت : ای علی (علیه السلام ) با من شوخی میکنی در حالی که من پیرمرد و شما جوان و کم سن و سال هستید ؟

علی ( علیه السلام ) فرمودند : ای سلمان ، مرا از نظر سن و سال کوچک و خودت را خیلی بزرگ خیال کرده ای ؟ قصه دشت ارژن را فراموش کرده ای ؟ چه کسی تو را در آن بیابان که گرفتار شیر درنده شده بودی نجاتت داد ؟

سلمان با شنیدن این کلمات از امیرالمومنین ( علیه السلام ) به وحشت افتاد و عرض کرد : از کیفیت آن جریان برایم بگوئید .

علی ( علیه السلام ) فرمودند :

تو وسط آب ایستاده بودی و از شیری که در آنجا بود می ترسیدی ، دست ها را به دعا بلند کردی و از خداوند متعال نجات خود را طلبیدی ، خداوند هم دعایت را اجابت و مرا به فریاد تو رساند . من هم آن اسب سواری هستم که زره او بر روی شانه اش و شمشیرش به دستش بود و ضربه ای بر آن شیر وارد کردم که او را دو نیم کرد و تو خلاص شدی .

سلمان عرض کرد : نشانه دیگری در آنجا بود برایم بیان فرمائید .

حضرت دست به آستین برد و یک شاخه گل تازه بیرون آورد و فرمود : این همان هدیه تو است به آن اسب سوار ! سلمان با دیدن آن گل بیشتر دچار حیرت و سرگردانی شد با عجله خدمت رسول خدا ( صلی الله علیه و آله و سلم ) شرفیاب شد و عرض کرد ای رسول خدا ( صلی الله علیه و آله و سلم ) من اوصاف شما را در انجیل خواندم و محبت شما در دلم جای گرفت ، همه ادیان غیر از دین شما را رها کردم و آن را از پدرم مخفی نمودم تا سرانجام متوجه شد و نقشه کشتن مرا کشید ولی دلسوزی او نسبت به مادرم مانع می شد و دائما چاره ای در قتل من می اندیشید و مرا به کارهای سخت و دشوار وادار می کرد ، تا اینکه فرار کردم ، به محلی به نام دشت ارژن رسیدم در آنجا ساعاتی استراحت کردم احتیاج به آب پیدا کردم لباس های خود را بیرون آوردم و داخل رود خانه ای که در همان نزدیکی بود رفتم . ناگهان شیری آمد و روی لباس های من ایستاد . وقتی او را دیدم به وحشت افتادم و از خداوند متعال نجات خود را درخواست نمودم که ناگاه اسب سواری پدیدار شد و با یک ضربه شیر را به دو نیم کرد .

من از آب بیرون آمدم لباس به تن کردم و خودم را بر رکاب اسبش انداختم و آن را بوسیدم و چون فصل بهار بود صحرا و اطراف رودخانه پر از گل و سنبل بود شاخه گلی گرفتم و به او هدیه کردم و تشکر نمودم .چون گلها را گرفت از چشمان من ناپدید گشت و اثری از او ندیدم ، از این جریان سال های زیادی می گذرد و من این قصه را برای احدی نگفته ام امروز علی ( علیه السلام ) تمام آن قضیه را بیان فرمود و همان شاخه گل را به من نشان داد ؟

رسول خدا ( صلی الله علیه و آله و سلم ) فرمودند :

ای سلمان ، هنگامی که مرا به آسمان بردند تا جائیکه جبرائیل توقف نمود و من تا کنار عرش الهی بالا رفتم در حالی که پروردگارم بدون واسطه با من سخن گفت …

وقتی سفر معراج تمام شد و من به زمین برگشتم علی ( علیه السلام ) بر من وارد شد و پس از عرض سلام و تبریک به خاطر الطاف و عنایاتی که خداوند متعال در این سیر ملکوتی به من نموده از تمام گفتگوهای من با پروردگارم خبر داد .

بدان ای سلمان ، هر کدام از انبیاء و اولیاء از زمان حضرت آدم ( علیه السلام ) تا کنون که گرفتار شده است علی ( علیه السلام ) او را از گرفتاری نجات داده است .

 نفس الرحمان صفحه ۲۷ ، محدث نوری
القطره جلد ۱ ، آیت الله علامه سیداحمد مستنبط ، صفحه ۲۸۲

موضوعات: حضرت فاطمه زهرا(س) و امام علی(ع)  لینک ثابت




دعوت خون خدا یادش بخیر

خواب و رویاهای‌مان یادش بخیر

 

گرچه ایوان نجف پُر نقش بود

غربت مولای‌مان یادش بخیر

 

پا پیاده از نجف تا کربلا

آن همه شور و صفا یادش بخیر

موضوعات: ادبیات حسینی و عاشورایی  لینک ثابت




گله هارابگذار!
ناله هارابس کن!
روزگارگوش ندارد که تو هی شِکوه کنی!
زندگی چشم ندارد که ببیند اخم دلتنگِ تو را…
فرصتی نیست که صرف گله وناله شود!
تابجنبیم تمام است تمام!!
مرداد دیدی که به برهم زدن چشم گذشت….
یاهمین سال جدید!!
بازکم مانده به عید!!
این شتاب عمراست …
من وتوباورمان نیست که نیست!!
***زندگی گاه به کام است و بس است؛
زندگی گاه به نام است و کم است؛
زندگی گاه به دام است و غم است؛
چه به کام و
چه به نام و
چه به دام…
زندگی معرکه همت ماست…زندگی میگذرد…

زندگی گاه به نان است و کفایت بکند؛
زندگی گاه به جان است و جفایت بکند‌؛
زندگی گاه به آن است و رهایت بکند؛
چه به نان
و چه به جان
و چه به آن…
زندگی صحنه بی تابی ماست…زندگی میگذرد…

زندگی گاه به راز است و ملامت بدهد؛
زندگی گاه به ساز است و سلامت بدهد؛
زندگی گاه به ناز است و جهانت بدهد؛
چه به راز
و چه به ساز
و چه به ناز…
زندگی لحظه بیداری ماست…زندگی میگذرد

موضوعات: فرهنگی-اجتماعی- مذهبی  لینک ثابت




روزی حضرت امیر(علیه السلام) به خانه آمد، دید زهرا(سلام الله علیها) بیمار افتاده. چون شدت بیماری و تب آن بانو را دید، سرش را به دامن گرفت و بر رخسارش نظر کرد و گریست و فرمود: یا فاطمه! چه میل داری؟ از من بخواه.
آن معدن حیا و عفت عرض کرد: یا پسر عم! چیزی از شما نمی‏خواهم. پدرم رسول خدا(صلی الله علیه و آله و سلم) فرمود: از شوهرت علی هرگز خواهش مکن، مبادا خجالت بکشد.
حضرت فرمود: ای فاطمه! به جان من تو آنچه میل داری، بگو.
عرض کرد: حال که قسم دادی، چنانچه در این حالت اناری باشد، خوب است.
علی(علیه السلام) بیرون شد و از اصحاب جویای انار شده، عرض کردند: فصل آن گذشته، مگر آن که چند دانه انار برای شمعون آوردند.
حضرت خود را به در خانه شمعون رسانید و دق الباب نمود.
شمعون بیرون آمد، دید اسدالله الغالب بر در است. عرض کرد: چه باعث شد که خانه مرا روشن نمودی؟
حضرت فرمود: شنیدم از طائف برای تو اناری آوردند، اگر چیزی از آن باقی باشد یک دانه به من بفروشی که می‏خواهم به جهت بیمار عزیزی ببرم.
عرض کرد: فدای تو شوم، آنچه بود مدتی است فروخته‏ام.
آن حضرت به فراست علم امامت می‏دانست که یکی باقی مانده، فرمود: جویا شو، شاید دانه‏ای باقی باشد و تو بی‏خبر باشی.
عرض کرد: از خانه خود باخبرم. زوجه‏اش پشت در ایستاده بود و گفت‏وگو را بشنید، صدا برآورد: ای شمعون! یک انار در زیر برگها ذخیره و پنهان کرده‏ام و آن را خدمت حضرت آورد. حضرت چهار درهم داد.
حضرت فرمود: زوجه‏ات برای خود ذخیره کرده بود و زاید برای او باشد. آن را گرفت و به شتاب روانه خانه شد، اما در راه صدای ضعیف و ناله غریبی شنید. از پی آن رفت تا داخل خرابه شد، دید شخصی اعمی و بیمار غریب و تنها به خاک افتاده، از شدت ضعف و مرض می‏نالد. امام بر بالین او نشست و سر او را در کنار گرفت و پرسید: ای مرد! چند روز است بیمار شده‏ای؟
عرض کرد: ای جوان صالح! من از اهل مداین هستم، بسیار به قرض افتادم و مدتی است به کشتی سوار و به این دیار آمدم که شاید خدمت امیرالمؤمنان برسم تا علاجی در قرض من نماید، در این حال مریض شدم و ناچار گردیدم.
آن جناب فرمود: یک انار در این شهر بود به جهت بیمار عزیزی داشتم که تحصیل نموده‏ام، لکن اکنون تو را نتوان محروم نمود. نصف آن را به تو می‏دهم و نصف دیگر آن را برای او نگه می‏دارم. آن گاه انار را دو نیم نمود و به دهان آن مریض می‏نمود تا نصف تمام شد، آن گاه فرمود: دیگر میل داری؟
عرض کرد: بسیار دلم بی‏قرار است، هر گاه نصف دیگر را احسان نمایی، کمال امتنان است.
آن جناب، سر خود را به زیر افکند به نفس خود خطاب نمود: یا علی! این مریض در این خرابه غریب افتاده از این جهت به رعایت سزاوار است. شاید برای فاطمه وسیله دیگر فراهم شود. پس نیم دیگر را به او دادند. چون تمام شد آن بیمار کور دعا کرد.
حضرت با دست تهی، متفکر و متحیر، که آیا چه جوابی به زهرا(سلام الله علیها) بگوید، زیرا به او وعده انار داده بود، از خرابه بیرون آمد، اما آهسته آهسته عرق خجلت آمد تا به در خانه رسید و از داخل شدن خانه شرم داشت و سر مبارک را از خانه پیش برد تا بنگرد آن مخدره در خواب است یا بیدار. دید آن بانوی معظمه عرق کرده و نشسته، اما طبقی از انار نزد آن بانو است که از جنس انار دنیا نیست و تناول می‏فرماید. خوشحال شده و داخل خانه شد و از واقعه جویا شد.
فاطمه(سلام الله علیها) عرض کرد: پسر عم! چون تشریف بردید، زمانی نگذشت که صحت بر من عارض و ناگاه دق الباب شد. فضه رفت و دید شخصی طبقی انار آورده که آن را جناب امیرالمؤمنین داده که برای سیده زنان، فاطمه بیاورم).

موضوعات: حکایات مذهبی  لینک ثابت
 
   
 
مداحی های محرم