✿نـــگـــــــین عــــــــــرش✿
 
 




نگین عرش
وبلاگ به نام فاطمه زهرا(س)(نگین عرش) ساخته شده✿ هستيِ هستي به بود فاطمه ست✿ مهر محراب سجود فاطمه ست✿ قصـه راكوته كنم كاندر ازل✿ عـلت خلقت وجود فاطمه ست✿


Random photo
حرف زدن راجع به دیگران


آخرین مطالب


موضوعات


پربازدیدترین مطالب
پربازدیدترین مطالب


تدبر در قرآن
آیه قرآن





ذکر ایام هفته

مهدویت امام زمان (عج)


سخن بزرگان


کرامات معصومین(ع)
آیه قرآن


جستجو


تعبیر خواب رویا



قال انبیاء

وضعیت یاهو مذهبی



آخرین نظرات





 



ما كم سعادتيم كه خدمت نميرسيم
نه! بي لياقتيم كه خدمت نميرسيم

ما كم اراده هاي به ظاهر خدا پرست
در بند عادتيم كه خدمت نميرسيم

محتاج ما، كريم شما، پس تصدقي
درگير حاجتيم كه خدمت نميرسيم

ما فكر ميكنيم كه فرصت هميشه هست
غرق حماقتيم كه خدمت نميرسيم

آقا شما هميشه ز ما ياد ميكني
ما كم سعادتيم كه خدمت نميرسيم

موضوعات: ادبیات حسینی و عاشورایی  لینک ثابت




از فراق کربلا پیوسته دارم زمزمه
ترسم این هجران دهد آخر به عمرم خاتمه

دوست دارم تا بگریم در کنار قتلگاه
بشنوم در گوشه ی مقتل صدای فاطمه(س)

دوست دارم تا شود از گریه چشمم جام اشک
با سرشک دیده سقایی کنم در علقمه

دوست دارم مرقد شش گوشه گیرم در بغل
اشک ریزم بر رخ و باشم دعای گوی همه

دیده بستم از همه عالم، دلم در کربلاست
بر لبم دائم بود این بیت زیبا زمزمه

بر مشامم میرسد هر لحظه بوی کربلا
در دلم ترسد بماند آرزوی کربلا

موضوعات: ادبیات حسینی و عاشورایی  لینک ثابت




بی جهت نیست علی عالی دنیا شده است

بی جهت نیست علی لایق زهرا شده است


اینکه خلقی به تو وابسته شده نیست شگفت

چند قرنیست خــدا عاشق مولا شده است


یا علی لب بگشا هر چه تو گویی سند است

هر که از علم تو داناست توانا شده است


به نجف رفته بداند که نجف یعنی چه ؟

گنبدی در نظرش غرق تماشا شده است


خواهشــــــا سهمیه ی بیشتری امضا کن

باز صندوق پر از فرم تقاضا شده است


یاعلی درحرمت نغمه ی چاووش خوش است

پشت بندش سفر مرقد شش گوش خوش است

موضوعات: حضرت فاطمه زهرا(س) و امام علی(ع)  لینک ثابت





در زمانی که خیلی‌ها برای دست بوسی شاه و چاپلوسی سر از پا نمی‌شناختند، تختی هنگام دریافت «نشان پهلوانی»، در حضور شاه و سران کشوری و لشکری و امرای ارتش، مقابل شاه سرش را خم نکرد تا شاه، نشان را دور گردنش بیندازد؛ عده‌ای از این کار تختی، ناراحت شدند و او را سرزنش کردند.
تختی قرار است بازوبند و نشان پهلوانی کشتی ایران را از شاه کسب کند، او می‌بایست سرش را خم می‌کرد تا شاه، نشان را دور گردنش بیندازد، اما جهان پهلوان، مقابل محمدرضا شاه هم سر خم نکرد و شاه را وادار کرد دستانش را بالا بگیرد و نشان را بر گردن جهان پهلوان ایران بیندازد. بسیاری از نزدیکان دربار، از این کار تختی ناراحت شدند و پس از مراسم او را سرزنش کردند.
در صحنه‌ای دیگر، در روزی که غلامرضا پهلوی، برادر بزرگتر محمدرضا پهلوی، به تالار کشتی آمد و تختی در عوض ارادت و خم شدن مقابل برادر شاه، به مردم اقتدا کرد. اما برخلاف دیگر گزارش‌های سازمان امنیت اطلاعات ایران، این یکی در اسناد ساواک نیامده است.
اختلاف اصلی تختی و رژیم، با این صحنه شروع شد که وقتی غلامرضا وارد تالار شد، هنگامه‌ای به پا شد و مردم آن یکی غلامرضا را تحویل نگرفتند و او کینه این صحنه را به جان گرفت. این یکی از عجیب‌ترین صحنه‌های زندگی تختی است که بعدها حقایق اتفاقات، بلایا و حتی شایعه‌های بسیاری را در زندگی‌اش رقم زد.
و این گونه تختی، تختی شد.
تختی مظلوم زیست و روزهایی که او را به پاس آزادگی‌اش به تالار کشتی هم راه نمی‌دادند، نمودی از این مظلومیت آزادمردان برای آیندگان بود.

 

موضوعات: حکایات تاریخی  لینک ثابت





بهمن جادویه (بهمن جاذویه) در دهه‌ی ۶۳۰ میلادی در اواخر دوران ساسانی و در طی حمله‌ی اعراب به ایران فرمانده سپاه ایران در منطقه سواد (عراق) بود. شهرت او بیشتر بخاطر فرماندهی در جنگ پل است. جنگ پل تنها جنگ در رشته جنگ‌های صدر اسلام مابین ایران و اعراب بود که به پیروزی ایرانیان منجر شد.
رستم فرخزاد که در این زمان کسب قدرت کرده بود، دهقانان منطقه‌ی سواد را به دفع اعراب واداشت و به هر آبادی کسی را فرستاد تا مردم را بر اعراب بشوراند. در سال ۶۳۴ میلادی بهمن جادویه توسط رستم فرخزاد از تیسفون به همراه سپاه و فیلان جنگی به منطقه‌ی سواد اعزام شد؛ از آن سوی ابوعبیدبن مسعود ثقفی نیز در كرانه‌ی غربی فرات در جایی به نام مروحه لشکرگاه زد.
در آن محل بر روی فرات پلی واقع بود ابوعبید با لشکر خویش از آن پل گذشت و در طی جنگی سخت ابوعبید با حدود چهار هزار نفر از لشکریانش در این جنگ که جنگ پل نامیده می‌شود، کشته شدند و گروه باقی‌مانده فرار کردند. همچنین مثنی‌بن‌حارث‌شیبانی در این جنگ زخمی شد و چندی بعد در اثر همین زخم فوت کرد. بهمن جادویه می‌خواست تا فراریان را دنبال کند لیکن خبر رسید که در تیسفون باز اختلاف پدید آمده است از این رو بهمن راه تیسفون را در پیش گرفت. طبق روایاتی پس از این شکست سنگین، عمربن‌خطاب خلیفه‌ی مسلمانان تا یکسال نام عراق را نمی‌آورد.
در سال ۶۳۷ میلادی جنگ قادسیه به وقوع پیوست. در روز دوم لشکر امدادی اعراب که از شام رسیده ‌بود، وارد میدان شد و نبردهای تن به تن بین پهلوانان دو سپاه صورت گرفت. در این نبردها سه نفر از سرداران ایرانی که بهمن جادویه هم یکی از آنان بود، کشته‌ شدند.

 

موضوعات: حکایات تاریخی  لینک ثابت




ارتش اسكندر به تخت جمشید نزدیك شده یود. تری‌داتس نیروهای خود را در پلكان ورودی كاخ جای داد زیرا با اینكه تخت جمشید یك دژ جنگی نبود ولی به دلیل اینكه از سنگ ساخته شدن آن اگر پلكان ورودی مسدود می‌شد كسی نمی‌توانست وارد آن شود. 20 سرباز ایرانی در مقابل صد هزار سرباز بیگانه ایستاد و هر زمان كه یك سرباز در پلكانها می‌افتاد سربازی دیگر جای او را می گرفت.
جنگ نگهبانان كاخ با مهاجمان از بامداد تا نیمروز ادامه یافت و تا همگی آنها كشته نشدند سربازان اسكندر نتوانستد وارد كاخ شوند.
پارمه‌نیون یكی از یونانیون شیفته اسكندر كه او را در جنگ همراهی می‌كرد در كتاب خویش می نویسد: تری‌داتس را كه با خوردن بیش از ده زخم به سختی مجروح شده بود را بر روی تخته‌ای انداختند و به نزد اسكندر آوردند تا كلید خزانه را از او بگیرد، اسكندر به او گفت: كلید خزانه را بده،
تری‌داتس پاسخ داد من كلید را تنها به پادشاه خود یا فرستاده او كه فرمانش را در دست داشته باشد می دهم.
اسكندر گفت: پادشاه تو من هستم.
تری‌داتس گفت: پادشاه من داریوش است.
اسكندر به یاوه می گوید: داریوش كشته شد. (در حالی كه داریوش هنوز زنده بوده است)
تری‌داتس می گوید: اگر او كشته شده باشد من كلید را تنها به جانشین او خواهم داد.
اسكندر با خشم می‌گوید: آیا می‌دانی به سبب این نافرمانی با تو چه خواهم كرد؟
تری‌داتس گوید: چه می‌كنی؟
اسكندر می‌گوید: جلادان را فرا می‌خوانم تا پوست تو را مانند پوست گوسپند بكنند!
تری‌داتس پاسخ می‌دهد: در همان حال یزدان را سپاسگزاری می‌كنم كه در نیروانا (بهشت) روان مرا نزد روان پادشاهم شرمنده نخواهد كرد و من می‌توانم با سرافرازی بگویم كه به تو خیانت نكردم!
پارمه‌نیون در ادامه می نویسد: زمانی كه اسكندر آن پاسخ را شنید در شگفت شد و گفت: ای كاش من هم خدمتگزاری مانند تو داشتم و از شكنجه او به سبب دلیر بودنش گذشت.

 

موضوعات: حکایات تاریخی  لینک ثابت





زمانی کزروس به کورش بزرگ گفت: چرا از غنیمت های جنگی چیزی را برای خود برنمی داری و همه را به سربازانت می‌بخشی؟
کورش گفت: اگر غنیمت های جنگی رانمی بخشیدیم الان دارایی من چقدر بود؟! کزروس عددی را با معیار آن زمان گفت.
کورش یکی از سربازانش را صدا زد و گفت برو به مردم بگو کورش برای امری به مقداری پول و طلا نیاز دارد. سرباز در بین مردم جار زد و سخن کورش را به گوش‌شان رسانید.
مردم هرچه در توان داشتند برای کورش فرستادند. وقتی که مالهای گرد آوری شده را حساب کردند، از آنچه کزروس انتظار داشت بسیار بیشتر بود.
کورش رو به کزروس کرد و گفت: ثروت من اینجاست. اگر آنهارا پیش خود نگه داشته بودم، همیشه باید نگران آنها بودم. زمانی که ثروت در اختیار توست و مردم از آن بی بهره‌اند مثل این می‌ماند که تو نگهبان پولهایی که مبادا کسی آن را ببرد!

 

موضوعات: حکایات تاریخی  لینک ثابت





درویشی تهی‌‌دست از کنار باغ کریم خان زند عبور می‌کرد. چشمش به شاه افتاد و با دست اشاره‌ای به او کرد. کریم خان دستور داد درویش را به داخل باغ آوردند.
کریم خان گفت: این اشاره‌های تو برای چه بود؟
درویش گفت: نام من کریم است و نام تو هم کریم و خدا هم کریم.
آن کریم به تو چقدر داده است و به من چی داده؟
کریم خان در حال کشیدن قلیان بود؛ گفت چه می‌خواهی؟
درویش گفت: همین قلیان، مرا بس است.
چند روز بعد درویش قلیان را به بازار برد و قلیان بفروخت.
خریدار قلیان کسی نبود جز کسی که می‌خواست نزد کریم خان رفته و تحفه برای خان ببرد.
پس جیب درویش پر از سکه کرد و قلیان نزد کریم خان برد.
روزگاری سپری شد. درویش جهت تشکر نزد خان رفت.
ناگه چشمش به قلیان افتاد و با دست اشاره‌ای به کریم خان زند کرد و گفت: نه من کریمم نه تو؛ کریم فقط خداست، که جیب مرا پر از پول کرد و قلیان تو هم سر جایش هست.

 

موضوعات: حکایات تاریخی  لینک ثابت
 
   
 
مداحی های محرم