✿نـــگـــــــین عــــــــــرش✿
 
 




نگین عرش
وبلاگ به نام فاطمه زهرا(س)(نگین عرش) ساخته شده✿ هستيِ هستي به بود فاطمه ست✿ مهر محراب سجود فاطمه ست✿ قصـه راكوته كنم كاندر ازل✿ عـلت خلقت وجود فاطمه ست✿


Random photo
تصاویر متحرک ولادت حضرت معصومه و روز دختر


آخرین مطالب


موضوعات


پربازدیدترین مطالب
پربازدیدترین مطالب


تدبر در قرآن
آیه قرآن





ذکر ایام هفته

مهدویت امام زمان (عج)


سخن بزرگان


کرامات معصومین(ع)
آیه قرآن


جستجو


تعبیر خواب رویا



قال انبیاء

وضعیت یاهو مذهبی



آخرین نظرات





 




امید خود زندگیست

گفته اند اسبی به بیماری گرفتار آمد و پشت دروازه شهر بیفتاد. صاحب اسب او را رها کرده و به داخل شهر شد مردم به او گفتند اسبت از چه بابت به این روزگار پرنکبت بیفتاد و مرد گفت از آنجایی که غمخواران نازنینی همچون شما نداشت و مجبور بود دائم برای من بار حمل کند.
یکی گفت براستی چنین است من هم مانند اسب تو شده ام. مردم به هیکل نحیف او نظری انداختند و او گفت زن و فرزندانم تا توان داشتم و بار می کشیدم در کنارم بودند و امروز من هم مانند اسب این مرد تنهایم و لحظه رفتنم را انتظار می کشم.
می گویند آن مرد نحیف هر روز کاسه ایی آب از لب جوی برداشته و برای اسب نحیف تر از خود می برد. ودر کنار اسب می نشست و راز دل می گفت. چند روز که گذشت اسب بر روی پای ایستاد و همراه پیرمرد به بازار شد.
صاحب اسب و مردم متعجب شدند. او را گفتند چطور برخواست. پیرمرد خنده ایی کرد و گفت از آنجایی که دوستی همچون من یافت که تنهایش نگذاشتم و در روز سختی کنارش بودم. اندیشمند یگانه کشورمان حکیم ارد بزرگ می گوید: دوستی و مهر، امید می آفریند و امید زندگی ست.
می گویند: از آن پس پیر مرد و اسب هر روز کام رهگذران تشنه را سیراب می کردند و دیگر مرگ را هم انتظار نمی کشیدند.

 

موضوعات: حکایات جالب و شنیدنی  لینک ثابت




ﭘﻴﺎﻣﺒﺮ ﺻﻠﻰ ﺍﻟﻠﻪ ﻋﻠﻴﻪ ﻭﺁﻟﻪ :


ﻓِﻰ ﺍﻻﻧﺴﺎﻥِ ﻣُﻀﻐَﺔٌ ﺍِﺫﺍ ﻫﻰَ ﺳَﻠِﻤَﺖ ﻭَ ﺻَﺤَّﺖ ﺳَﻠِﻢَ ﺑِﻬﺎ ﺳﺎﺋﺮُ ﺍﻟﺠَﺴَﺪِ، ﻓَﺎﺫﺍ
ﺳَﻘِﻤَﺖ ﺳَﻘِﻢَ ﺑِﻬﺎ ﺳﺎﺋﺮُ ﺍﻟﺠَﺴَﺪِ ﻭَ ﻓَﺴَﺪَ، ﻭَ ﻫِﻰَ ﺍﻟﻘَﻠﺐُ؛


ﺩﺭ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﭘﺎﺭﻩ ﮔﻮﺷﺘﻰ ﺍﺳﺖ ﻛﻪ ﺍﮔﺮ ﺁﻥ ﺳﺎﻟﻢ ﻭ ﺩﺭﺳﺖ ﺑﺎﺷﺪ، ﺩﻳﮕﺮ
ﺍﻋﻀﺎﻯ ﺑﺪﻧﺶ ﻫﻢ ﺑﺎ ﺁﻥ ﺳﺎﻟﻢ ﻣﻰ ﺷﻮﻧﺪ ﻭ ﻫﺮﮔﺎﻩ ﺁﻥ ﺑﻴﻤﺎﺭ ﺷﻮﺩ، ﺩﻳﮕﺮ
ﺍﻋﻀﺎﻯ ﺑﺪﻧﺶ ﺑﻴﻤﺎﺭ ﻭ ﻓﺎﺳﺪ ﻣﻰ ﮔﺮﺩﻧﺪ. ﺁﻥ ﭘﺎﺭﻩ ﮔﻮﺷﺖ، ﻗﻠﺐ ﺍﺳﺖ .


ﺧﺼﺎﻝ ﺝ1، ﺹ 31

 

موضوعات: روایات  لینک ثابت





زوج جوانی به محل جدیدی نقل مکان کردند .
صبح روز بعد هنگامی که داشتند صبحانه میخوردند ، از پشت “پنجره” زن همسایه را دیدند که دارد لباس هایی را که شسته است آویزان میکند .
زن گفت :
ببین ؛ لباسها را خوب نشسته است !!!
شاید نمی داند که چطور لباس بشوید یا اینکه پودر لباسشویی اش خوب نیست !
شوهرش ساکت ماند و چیزی نگفت …
هر وقت که خانم همسایه لباس ها را پهن میکرد ، این گفتگو اتفاق می افتاد و زن از بی سلیقه بودن زن همسایه میگفت …
یک ماه بعد ، زن جوان از دیدن لباس های شسته شده همسایه که خیلی تمیز به نظر میرسید ، شگفت زده شد و به شوهرش گفت:
نگاه کن !!! بالاخره یاد گرفت چگونه لباس ها را بشوید …
شوهر پاسخ داد:
صبح زود بیدار شدم و پنجره های خانه مان را تمیز کردم !!!
***
زندگی ما نیز اینگونه است ؛
آنچه را که ما از دیگران می بینیم بستگی دارد به “پاکی پنجره” و “دیدی” که با آن نگاه میکنیم …

*زندگی ما بازتاب ذهن مان است*

موضوعات: حکایات جالب و شنیدنی  لینک ثابت




ﺩﻭﺳﺖ ﻣﺠﺎﺯﯼ ﻣﻦ !!!…
ﻧﺰﺩﯾﮏ ﺗﺮ ﺑﯿﺎ ، ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻡ
ﺭﺍﺯﯼ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺗﻮ ﺑﮕﻢ .
ﻣﯿﺪﻭﻧﯽ ﭼﺮﺍ ﻣﻌﺘﺎﺩ ﺗﺎﻧﮕﻮ ، ﻻﯾﻦ ، ﻭﺍﻳﺒﺮ ﻭ … ﺷﺪﯾﻢ؟
ﭼﺮﺍ ﻫﻤﺶ ﺗﻮ ﻧﺖ ﻫﺴﺘﻴﻢ؟
ﭼﺮﺍ ﯾﻪ ﺷﺐ
ﺍﮔﺮ ﻧﺘﻤﻮﻥ ﻗﻄﻊ ﺑﺎﺷﻪ ، ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ ﻣﯽ ﺷﯿﻢ؟
ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ
ﺍﯾﻦ ﮐﻪ
ﻣﺎ ﺩﻧﯿﺎﯼ ﻭﺍﻗﻌﯿﻤﻮﻥ ﺭﻮ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﺮﺩﯾﻢ .
ﺍﻣﺎ ﺑﻪ
ﻣﺎ ﻣﯿﮕﻦ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﻣﺠﺎﺯﯾﻪ!
ﻫﯿﺸﮑﯽ ﻧﻤﯿﺨﻮﺍﺩ ﺑﺎﻭﺭ
ﮐﻨﻪ
ﺑﻪ ﺧﺪﺍ ، ﻗﺮﺍﺭ ﺑﻮﺩﻩ ﺩﻧﯿﺎﯼ ﻭﺍﻗﻌﯽ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ
ﺯﯾﺒﺎﯾﯽ ﺑﺎﺷﻪ
ﺍﻣﺎ ﺧﻮﺩﻣﻮﻥ ﺧﺮﺍﺑﺶ ﮐﺮﺩﯾﻢ
ﺁﺭﻩ
ﺧﻮﺩ ﻣﺎ ﻣﺘﺄﺳﻔﺎﻧﻪ
ﻣﺎ ﺍﯾﻨﺠﺎ
ﺩﺭﺩﻫﺎﻣﻮﻥ ﺭﻮ ، ﺗﻮ ﭘُﺴﺕ ﻫﺎﻣﻮﻥ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﻣﯿﺰﻧﯿﻢ …
ﺍﯾﻨﺠﺎ
ﺍﮔﺮ ﯾﮑﯽ ﻧﺎﺭﺍﺣﺖ ﺑﺎﺷﻪ ، ﻫﻤﻪ ﻭﺍﺳﺶ
ﺍﺳﺘﯿﮑﺮ ﮔﺮﯾﻪ ﻣﯿﺰﺍﺭﻥ
ﻭ ﺍﯾﻦ ﺧﯿﻠﯽ ﻗﺸﻨﮕﻪ ….
ﺧﺒﺮﯼ ﺍﺯ
ﺧﯿﺎﻧﺖ ﻧﯿﺴﺖ …
ﺍﯾﻨﺠﺎ …
ﺗﻮﯼ ﺻﻔﺤﻪ ﯼ ﮐﻮﭼﮏ ﻣﻮﺑﺎﯾﻞ ﻣﻦ
ﺧﯿﻠﯽ ﺑﺰﺭﮒ ﺗﺮ
ﻭ ﻗﺸﻨﮓ ﺗﺮ
ﻭ ﻭﺍﻗﻌﯽ ﺗﺮ ﺍﺯ ﺩﻧﯿﺎﯾﯿﻪ
ﮐﻪ ﺑﻬﺶ ﻣﯿﮕﻦ ﻭﺍﻗﻌﯽ ….
ﺁﺭﻩ ….
ﻗﺒﻮﻟﺶ ﺳﺨﺘﻪ
ﻭﻟﯽ
ﻫﻤﯿﻨﻪ ….
ﻣﺎ ﺧﻮﺩﻣﻮﻥ ﺑﺎ ﻫﻢ ، ﺍﯾﻨﺠﺎ ﺭﻭ
ﺍﻭﻧﻘﺪﺭ ﻗﺸﻨﮕﺶ ﮐﺮﺩﯾﻢ ﮐﻪ ﺩﻝ ﮐﻨﺪﻥ ﺍﺯﺵ ﺳﺨﺘﻤﻮﻧﻪ
ﮐﺎﺵ
ﮐﻪ ﺩﻧﯿﺎﯼ ﻭﺍﻗﻌﯿﻤﻮﻥ ﺭﻭ هم ﺑﺘﻮﻧﯿﻢ ﺑﻪ ﻫﻤﯿﻦ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ
ﺯﯾﺒﺎﺵ ﻛﻨﻴﻢ . .

موضوعات: فرهنگی-اجتماعی- مذهبی, فضای مجازی و سایبری  لینک ثابت




“شعور و شهوت”
حتما حتما حتما با دقت تا آخرش بخونيد خيلى عاليه

“جان بلانکارد” از روی نیمکت برخاست
لباس ارتشی اش را مرتب کرد
و به تماشای انبوه مردم
که راه خود را از میان ا یستگاه قطار بزرگ مرکزی پیش می گرفتند
مشغول شد.
او به دنبال دختری می گشت
که چهره ی او را هرگز ندیده بود
اما قلبش را می شناخت
دختری با یک گل سرخ.
از سیزده ماه پیش دلبستگی‌اش به او آغاز شده بود.
از یک کتابخانه ی مرکزی در فلوریدا,
با برداشتن کتابی از قفسه
ناگهان خود را شیفته و مسحور یافته بود.
اما نه شیفته ی کلمات کتاب ..
بلکه شیفته ی یادداشتهایی با مداد,
که در حاشیه ی صفحات آن به چشم می‌خورد.
دست خطی لطیف که بازتابی از ذهنی هوشیار و درون بین
و باطنی ژرف داشت.
در صفحه ی اول ” جان” توانست نام صاحب کتاب را بیابد:
“دوشیزه هالیس می نل”
با اندکی جست و جو و صرف وقت
توانست نشانی دوشیزه هالیس را پیدا کند.
” جان ” برای او نامه ای نوشت و ضمن معرفی خود
از او درخواست کرد که به نامه نگاری با او بپردازد.
روز بعد جان سوار کشتی شد
تا برای خدمت در جنگ جهانی دوم عازم شود.
در طول یکسال و یک ماه پس از آن ,
آن دو به تدریج با مکاتبه و نامه نگاری به شناخت یکدیگر پرداختند.
هر نامه همچون دانه ای بود
که بر خاک قلبی حاصلخیز فرو می افتاد
و به تدریج عشق شروع به جوانه زدن کرد.
جان درخواست عکس کرد،
ولی با مخالفت ” میس هالیس ” روبه رو شد.
به نظر هالیس اگر ” جان ” قلبا به او توجه داشت
دیگر شکل ظاهری اش نمی توانست برای او چندان با اهمیت باشد.
ولی سرانجام روز بازگشت ” جان ” فرا رسید
آن ها قرار نخستین ملاقات خود را گذاشتند :
۷ بعد الظهر در ایستگاه مرکزی نیویورک.
هالیس نوشته بود :
” تو مرا خواهی شناخت
از روی گل سرخی که بر کلاهم خواهم گذاشت .”
بنابراین راس ساعت ۷ بعدالظهر ” جان ” به دنبال دختری می گشت
که قلبش را سخت دوست می داشت
اما چهره اش را هرگز ندیده بود.
ادامه ی ماجرا را از زبان خود ” جان ” بشنوید:
زن جوانی داشت به سمت من می‌آمد,
بلند قامت و خوش اندام
موهای طلایی‌اش در حلقه‌های زیبا ،
کنار گوش‌های ظریفش جمع شده بود.
چشمان آبی رنگش به رنگ آبی دریا بود
و در لباس صورتی روشنش به شکوفه های بهاری می مانست
که جان گرفته باشد
من بی اراده به سمت او قدم برداشتم ,
کاملا بدون توجه به این که او آن نشان گل سرخ را
بر روی کلاهش ندارد.
اندکی به او نزدیک شدم .
لب هایش با لبخند پرشوری از هم گشوده شد
اما به آهستگی گفت ” ممکن است اجازه دهید عبور کنم ؟”
بی‌اختیار یک قدم دیگر به او نزدیک شدم و
در این حال میس هالیس را دیدم.
تقریبا پشت سر آن دختر ایستاده بود
زنی حدودا 50 ساله ..
با موهای خاکستری رنگ که در زیر کلاهش جمع شده بود.
اندکی چاق بود و
مچ پای نسبتا کلفتش توی کفش های بدون پاشنه جا گرفته بودند.
دختر صورتی پوش از من دور می شد و
من احساس کردم که بر سر یک دوراهی قرارگرفته ام.
از طرفی شوق و تمنایی عجیب
مرا به سمت آن دختر صورتی پوش فرا میخواندو
از سویی علاقه ای عمیق به زنی
که روحش مرا به معنای واقعی کلمه مسحور کرده بود
به ماندن دعوتم می کرد.
او آن جا ایستاده بود با صورت رنگ پریده و چروکیده اش
که بسیار آرام و موقر به نظر می رسید.
و چشمانی خاکستری و گرم که از مهربانی می درخشید.
دیگر به خود تردید راه ندادم.
با کتاب جلد چرمی آبی رنگی که در دست داشتم
و در واقع نشان معرفی من به حساب می آمد جلو رفتم.
از همان لحظه فهمیدم که دیگر عشقی در کار نخواهد بود.
اما چیزی به دست آورده بودم که ارزشش حتی از عشق بیشتر بود.
دوستی گرانبهایی که می توانستم همیشه به آن افتخار کنم.
به نشانه ی احترام و سلام خم شدم
و کتاب را برای معرفی خود به سوی او دراز کردم.
با این وجود وقتی شروع به صحبت کردم
از تلخی ناشی از تاثری که در کلامم بود متحیر شدم.
من ” جان بلانکارد” هستم و شما هم باید دوشیزه می نل باشید.
از ملاقات شما بسیار خوشحالم
ممکن است دعوت مرا به شام بپذیرید؟
چهره ی آن زن با تبسمی شکیبا از هم گشوده شد
و به آرامی گفت: فرزندم من اصلا متوجه نمی‌شوم!
ولی آن خانم جوان که لباس صورتی به تن داشت
و هم اکنون از کنار ما گذشت..
از من خواست که این گل سرخ را روی کلاهم بگذارم
و گفت اگر شما مرا به شام دعوت کردید باید به شما بگویم که
او در رستوران بزرگ آن طرف خیابان منتظر شماست.
او گفت که این فقط یک امتحان است!
ﺧﺪﺍ ﺑﻪ ﻓﺮﺷﺘﻪ ﻫﺎ ﺷﻌﻮﺭ ﺩﺍﺩ ﺑﺪﻭﻥ ﺷﻬﻮﺕ،
ﺑﻪ ﺣﯿﻮﺍﻧﺎﺕ ﺷﻬﻮﺕ ﺩﺍﺩ ﺑﺪﻭﻥ ﺷﻌﻮﺭ،
ﻭ ﺑﻪ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﻫﺮ ﺩﻭ ﺭﺍ ….
ﺍﻧﺴﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺷﻌﻮﺭﺵ ﺑﻪ ﺷﻬﻮﺗﺶ.ﻏﻠﺒﻪ ﮐﻨﺪ ﺍﺯ ﻓﺮﺷﺘﻪ ﺑﺎﻻﺗﺮ ﺍﺳﺖ،
ﻭ ﺍﻧﺴﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺷﻬﻮﺗﺶ ﺑﺮ ﺷﻌﻮﺭﺵ ﻏﻠﺒﻪ ﮐﻨﺪ ﺍﺯ ﺣﯿﻮﺍﻥ ﭘﺴﺖ ﺗﺮ…

 

موضوعات: اخلاق  لینک ثابت




گوزنی بر لب آب چشمه ای رفت تا آب بنوشد.
عکس خود را در اب دید، پاهایش در نظرش باریک و اندکی کوتاه جلوه کرد. غمگین شد.
اما شاخ های بلند و قشنگش را که دید شادمان و مغرور شد.
در همین حین چند شکارچی قصد او کردند.
گوزن به سوی مرغزار گریخت و چون چالاک میدوید، صیادان به او نرسیدند اما وقتی به جنگل رسید،
شاخ هایش به شاخه درخت گیر کردو نمیتوانست به تندی بگریزد.
صیادان که همچنان به دنبالش بودند سر رسیدند و او را گرفتند.
گوزن چون گرفتار شد با خود گفت:
دریغ پاهایم که ازآنها ناخشنود بودم نجاتم دادند،
اما شاخ هایم که به زیبایی آن ها می بالیدم گرفتارم کردند !

چه بسا گاهی از چیزهایی که از آنها ناشکر و گله مندیم، پله ی صعودمان باشد و چیزهایی که در رابطه با آنها مغروریم مایه ی سقوطمان …!!!

هر سقوطی
پایان کار نیست…
باران را ببین،
سقوط باران
قشنگترین “آغاز” است
هوای زندگیتان سرشار از لحظه های خوب بارانی…

 

موضوعات: حکایات جالب و شنیدنی  لینک ثابت




کودکی که آماده تولد بود نزد خدا رفت و از او پرسید:
می گویند فردا شما مرا به زمین می فرستید، اما من به این کوچکی وبدون هیچ کمکی چگونه می توانم برای زندگی به آنجا بروم؟
خداوند پاسخ داد: در میان تعداد بسیاری از فرشتگان،من یکی را برای تو در نظر گرفته ام، او از تو نگهداری خواهد کرد
اما کودک هنوزاطمینان نداشت که می خواهد برود یا نه،گفت : اما اینجا در بهشت، من هیچ کاری جز خندیدن و آواز خواندن ندارم و این ها برای شادی من کافی هستند.
خداوند لبخند زد: فرشته تو برایت آواز خواهد خواند و هر روز به تو لبخند خواهد زد تو عشق او را احساس خواهی کرد و شاد خواهی بود
کودک ادامه داد: من چگونه می توانم بفهمم مردم چه میگویند وقتی زبان آنها را نمی دانم؟…
خداوند او را نوازش کرد و گفت: فرشتهّ تو، زیباترین و شیرینترین واژه هایی را که ممکن است بشنوی در گوش تو زمزمه خواهد کرد و با دقت و صبوری به تو یاد خواهد داد که چگونه صحبت کنی.
کودک با ناراحتی گفت: وقتی می خواهم با شما صحبت کنم ،چه کنم؟
اما خدا برای این سوال هم پاسخی داشت: فرشته ات دست هایت را در کنار هم قرار خواهد داد و به تو یاد می دهد که چگونه دعا کنی.
کودک سرش را برگرداند و پرسید: شنیده ام که در زمین انسان های بدی هم زندگی می کنند،چه کسی از من محافظت خواهد کرد؟
فرشته ات از تو مواظبت خواهد کرد ،حتی اگر به قیمت جانش تمام شود .
کودک با نگرانی ادامه داد: اما من همیشه به این دلیل که دیگر نمی توانم شما را ببینم ناراحت خواهم بود.
خداوند لبخند زد و گفت: فرشته ات همیشه دربارهّ من با تو صحبت خواهد کرد و به تو راه بازگشت نزد من را خواهد آموخت،گر چه من همیشه در کنار تو خواهم بود
در آن هنگام بهشت آرام بود اما صداهایی از زمین شنیده می شد.
کودک فهمید که به زودی باید سفرش را آغاز کند.
او به آرامی یک سوال دیگر از خداوند پرسید:
خدایا !اگر من باید همین حالا بروم پس لطفآ نام فرشته ام را به من بگویید..
خداوند شانهّ او را نوازش کرد و پاسخ داد:
نام فرشته ات اهمیتی ندارد، می توانی او را …
*** مـادر***
صدا کنی

 

موضوعات: حکایات جالب و شنیدنی  لینک ثابت





آورده اند که روزى یکى از بزرگان عرب به سفر حج مى رفت . نامش عبد الجبار بود و هزار دینار طلا در کمر داشت . چون به کوفه رسید، قافله دو سه روزى از حرکت باز ایستاد.عبد الجبار براى تفرج و سیاحت ، گرد محله هاى کوفه بر آمد. از قضا به خرابه اى رسید. زنى را دید که در خرابه مى گردد و چیزى مى جوید. در گوشه مرغک مردارى افتاده بود، آن را به زیر لباس کشید و رفت
عبد الجبار با خود گفت : بى گمان این زن نیازمند است و نیاز خود را پنهان مى دارد. در پى زن رفت تا از حالش آگاه گردد. چون زن به خانه رسید، کودکان دور او را گرفتند که اى مادر! براى ما چه آورده اى که از گرسنگى هلاک شدیم ! مادر گفت : عزیزان من ! غم مخورید که برایتان مرغکى آورده ام و هم اکنون آن را بریان مى کنم .

عبد الجبار که این را شنید، گریست و از همسایگان احوال وى را باز پرسید. گفتند: سیده اى است زن عبدالله بن زیاد علوى ، که شوهرش را حجاج ملعون کشته است . او کودکان یتیم دارد و بزرگوارى خاندان رسالت نمى گذارد که از کسى چیزى طلب کند.

عبد الجبار با خود گفت : اگر حج مى خواهى ، این جاست . بى درنگ آن هزار دینار را به آن زن داد.

 

موضوعات: حکایات جالب و شنیدنی  لینک ثابت
 
   
 
مداحی های محرم