✿نـــگـــــــین عــــــــــرش✿
 
 




نگین عرش
وبلاگ به نام فاطمه زهرا(س)(نگین عرش) ساخته شده✿ هستيِ هستي به بود فاطمه ست✿ مهر محراب سجود فاطمه ست✿ قصـه راكوته كنم كاندر ازل✿ عـلت خلقت وجود فاطمه ست✿


Random photo
مــن یـکــــ دخـتــر چــادریـــم ...


آخرین مطالب


موضوعات


پربازدیدترین مطالب
پربازدیدترین مطالب


تدبر در قرآن
آیه قرآن





ذکر ایام هفته

مهدویت امام زمان (عج)


سخن بزرگان


کرامات معصومین(ع)
آیه قرآن


جستجو


تعبیر خواب رویا



قال انبیاء

وضعیت یاهو مذهبی



آخرین نظرات





 



 

عاشق نباشی حال ليلا را نمی فهمی
تنهايی تلخ زليخارا نمی فهمی

هاجر نباشی چاه زمزم را نمی يابی
نازا نباشی درد سارا را نمی فهمی

شايد بدانی حال عيسا و صليبش را
اما غم و اندوه عذرا را نمی فهمی

آدم شدن سهم بزرگی نيست وقتی كه
در عطر و رنگ سيب، حوا را نمی فهمی

بی وقفه می كوبی به طبل عاشقی اما
عاشق ترين مخلوق دنيا را نمی فهمی

يک قطره ای در گوشه ی يک چشم می مانی
صدسال ديگر راه دريا را نمی فهمی

يا اين غزل را در دلت تصديق خواهی كرد
يا حتما مردی و اينها را نمی فهمی…

 

موضوعات: شعر ادبی اهل بیت(ع)  لینک ثابت




سیزده سالش بود که رفت جبهه

توی عملیات بدر از ناحیه گردن قطع نخاع شد

هفده سال روی تخت ولی همواره خندان بود

بالای سرش این بیت شعر چشم نوازی می کرد:

چرا پای کوبم ، چرا دست بازم

مرا خواجه بی دست و پا می پسندد

همسرش میگه: نیم ساعت قبل از شهادتش بهم گفت:

نگران نباش! جای من رو توی بهشت بهم نشون دادند

خاطره ای از زندگی جانباز شهید حاج حسین دخانچی

موضوعات: جبهه و شهدا و جانبازان  لینک ثابت




, ﭼﻮﺏ ﺗﻨﺒﻴﻪ ﺧﺪﺍ ﻧﺎﻣﺮﺋﻴﺴﺖ … ﻧﻪ ﻛﺴﻲ ﻣﻴﻔﻬﻤﺪ ,ﻧﻪ ﺻﺪﺍﻳﻲ ﺩﺍﺭﺩ … ﻳﻚ ﺷﺒﻲ ﻳﻚ ﺟﺎﻳﻲ … ﻭﻗﺘﻲ ﺍﺯ ﺷﺪﺕ ﺑﻐﺾ ,ﻧﻔﺴﺖ ﻣﻴﮕﻴﺮﺩ … ﺧﺎﻃﺮﺕ ﻣﻲ ﺁﻳﺪ … ﻛﻪ ﺷﺒﻲ ﻳﻚ ﺟﺎﻳﻲ … ﺑﺎﻋﺚ ﻭ ﺑﺎﻧﻲ ﻳﻚ ﺑﻐﺾ ﺷﺪﻱ ﻭﺩﻟﻲ ﺳﻮﺯﺍﻧﺪﻱ … ﺁﻥ ﺯﻣﺎﻥ ﻓﻜﺮ ﻧﻤﻴﻜﺮﺩﻱ ﺑﻐﺾ ﭘﺎﭘﻲ ﺍﺕ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺷﺪ … ﻭ ﺷﺒﻲ ﻳﻚ ﺟﺎﻳﻲ … ﻣﻴﻨﺸﻴﻨﺪ ﺳﺮ ﺭﺍﻩ ﻧﻔﺴﺖ … ﻭ ﺗﻮ ﻫﻢ ﺑﺎﻻﺟﺒﺎﺭ … ﻫﺮ ﺩﻗﻴﻘﻪ ﺻﺪﺑﺎﺭ … ﻣﺤﺾ ﺁﺯﺍﺩﻱ ﺭﺍﻩ ﻧﻔﺴﺖ … ﺑﻐﺾ ﺭﺍ ﻣﻴﺸﻜﻨﻲ … ﺁﺭﻱ , ﺍﻳﻦ ﭼﻮﺏ، ﭼﻮﺏِ ﺧﺪﺍﺳﺖ .

موضوعات: فرهنگی-اجتماعی- مذهبی  لینک ثابت


...


سه نفر جواب آزمایش هایشان را در دست داشتند . به هر سه ، دکتر گفته بود که بر اساس آزمایشات انجام شده به بیماری های لاعلاجی مبتلا شده اند به صورتی که دیگر امیدی به ادامه زندگی برای آنها وجود ندارد .در آینده ای نزدیک عمرشان به پایان می رسد .آنها داشتند در این باره صحبت می کردند که می خواهند باقیمانده عمرشان را چه کار کنند . نفر اول گفت :…. « من در زندگی ام همیشه مشغول کسب و تجارت بوده ام و حالا که نگاه می کنم حتی یک روز از زندگی ام را به تفریح و استراحت نپرداخته ام . اما حالا که متوجه شده ام بیش از چند روزی از عمرم باقی نمانده می خواهم تمام ثروتم را در این چند روز خرج کامجویی و لذت از دنیا کنم. می خواهم جاهایی بروم که یک عمر خیال رفتنش را داشتم . چیزهایی را بپوشم که دلم می خواسته اما نپوشیده ام . کارهایی انجام دهم که به علت مشغله زیاد انجام نداده ام و چیزهایی بخورم که تا به حال نخورده ام .» نفر دوم می گوید : « من نیز یک عمر درگیر تجارت بوده ام و از اطرافیانم غافل بوده ام . اولین کاری که می کنم اینست که می روم سراغ پدر و مادرم و آنها را به خانه ام می آورم تا این چند روز را در کنار آنها و همراه با همسر و فرزندانم سپری کنم . در این چند روز می خواهم به تمام دوستان و فامیلم سر بزنم و از بودن با آنها لذت ببرم . در این چند روز باقی مانده می خواهم نصف ثروتم را صرف کارهای خیر خواهانه و عام المنفعه بکنم . و نیمی دیگر را برای خانواده ام بگذارم تا پس از مرگ من دچار مشکلات مالی نشوند .» نفر سوم با شنیدن سخنان دو نفر اول لحظه ای ساکت ماند و اندیشید و سپس گفت : « من مثل شما هنوز نا امید نشده ام و امیدم را از زندگی از دست نداده ام . من می خواهم سالهای سال عمر کنم و از زنده بودنم لذت ببرم اولین کاری که من می خواهم انجام بدهم اینست که دکترم را عوض کنم می خواهم سراغ دکترهای با تجربه تر بروم من می خواهم زنده بمانم و زنده می مانم .

موضوعات: داستان  لینک ثابت




روزی بهلول بر هارون وارد شد. هارون گفت: ای بهلول مرا پندی ده. بهلول گفت: اگر در بیابانی هیچ آبی نباشد تشنگی بر تو غلبه کند و می خواهی به هلاکت برسی چه می دهی تا تو را جرئه ای آب دهند که خود را سیراب کنی؟ گفت: صد دینار طلا.بهلول گفت اگر صاحب آن به پول رضایت ندهد چه می دهی؟ گفت:… نصف پادشاهی خود را می دهم. بهلول گفت: پس از آنکه آشامیدی، اگر به مرض حیس الیوم مبتلا گردی و نتوانی آن را رفع کنی، باز چه می دهی تا کسی آن مریضی را از بین ببرد؟هارون گفت: نصف دیگر پادشاهی خود را می دهم. بهلول گفت: پس مغرور به این پادشاهی نباش که قیمت آن یک جرعه آب بیش نیست. آیا سزاوار نیست که با خلق خدای عزوجل نیکوئی کنی؟!

موضوعات: داستان  لینک ثابت




 میگویند در ایام قدیم دختری تندخو و بد اخلاق وجود داشته که هیج کس حاضر به ازدواج با او نبوده است. پس از چندی پسری از اهالی شهامت به خرج می دهد و تصمیم می گیرد که با وی ازدواج کند. بر خلاف نظر همه ، او میگوید که میتواند دخترک را رام کند. خلاصه پس از مراسم عروسی ، عروس و داماد وارد حجله میشوند و…. چند دقیقه از زفاف که میگذرد پسرک احساس تشنگی میکند . گربه ای در اتاق وجود داشته از او میخواهد که آب بیاورد. چند بار تکرار میکند که ای گربه برو و برای من آب بیاور. گربه بیچاره که از همه جا بی خبر بوده از جایش تکان نمی خورد تا اینکه مرد جوان چاقویش را از غلاف بیرون می کشد و سر از تن گربه جدا میکند. سپس رو یه دختر میکند و میگوید برو آب بیار….

موضوعات: داستان  لینک ثابت




نصوح مردى بود شبیه زنها ،صدایش نازک بود صورتش مو نداشت و اندامی زنانه داشت او مردی شهوتران بود با سواستفاده از وضع ظاهرش در حمام زنانه کار مى کرد و کسى از وضع او خبر نداشت او از این راه هم امرارمعاش می کرد هم ارضای شهوت. گرچه چندین بار به حکم وجدان توبه کرده بود اما هر بار توبه اش را می شکست. او دلاک و کیسه کش حمام زنانه بود. آوازه تمیزکارى و زرنگى او به گوش همه رسیده و زنان و دختران و رجال دولت و اعیان و اشراف دوست داشتند که وى آنها را دلاکى کند و از او قبلاً وقت مى گرفتند تا روزى در کاخ شاه صحبت از او به میان آمد. دختر شاه به حمام رفت و مشغول استحمام شد. از قضا گوهر گرانبهاى دختر پادشاه در آن حمام مفقود گشت ، از این حادثه دختر پادشاه در غضب شد و دستور داد که همه کارگران را تفتیش کنند تا شاید آن گوهر ارزنده پیدا شود. کارگران را یکى بعد از دیگرى گشتند تا اینکه نوبت به نصوح رسید او از ترس رسوایى ، حاضر نـشد که وى را تفتیش ‍ کنند، لذا به هر طرفى که مى رفتند تا دستگیرش کنند، او به طرف دیگر فرار مى کرد و… این عمل او سوء ظن دزدى را در مورد او تقویت مى کرد و لذا مأمورین براى دستگیرى او بیشتر سعى مى کردند. نصوح هم تنها راه نجات را در این دید که خود را در میان خزینه حمام پنهان کند، ناچار به داخل خزینه رفته و همین که دید مأمورین براى گرفتن او به خزینه آمدند و دیگر کارش از کار گذشته و الان است که رسوا شود به خداى تعالى متوجه شد و از روى اخلاص توبه کرد در حالی که بدنش مثل بید می‌لرزید با تمام وجود و با دلی شکسته گفت: خداوندا گرچه بارها توبه‌ام بشکستم، اما تو را به مقام ستاری ات این بار نیز فعل قبیحم بپوشان تا زین پس گرد هیچ گناهی نگردم و از خدا خواست که از این غم و رسوایى نجاتش دهد. نصوح از ته دل توبه واقعی نمود ناگهان از بیرون حمام آوازى بلند شد که دست از این بیچاره بردارید که گوهر پیدا شد. پس از او دست برداشتند و نصوح خسته و نالان شکر خدا به جا آورده و از خدمت دختر شاه مرخص ‍ شد و به خانه خود رفت. او عنایت پرودگار را مشاهده کرد. این بود که بر توبه اش ثابت قدم ماند و فوراً از آن کار کناره گرفت. چند روزی از غیبت او در حمام سپری نشده بود که دختر شاه او را به کار در حمام زنانه دعوت کرد، ولی نصوح جواب داد که دستم علیل شده و قادر به دلاکی و مشت و مال نیستم، و دیگر هم نرفت. هر مقدار مالى که از راه گناه کسب کرده بود در راه خدا به فقرا داد و چون زنان شهر از او دست بردار نبودند، دیگر نمى توانست در آن شهر بماند و از طرفى نمى توانست راز خودش را به کسى اظهار کند، ناچار از شهر خارج و در کوهى که در چند فرسنگی آن شهر بود، سکونت اختیار نمود و به عبادت خدا مشغول گردید. شبی در خواب دید که کسی به او می گوید:"ای نصوح! تو چگونه توبه کرده اى و حال آنکه گوشت و پوست تو از فعل حرام روئیده شده است؟ تو باید چنان توبه کنى که گوشتهاى حرام از بدنت بریزد.» همین که از خواب بیدار شد با خودش قرار گذاشت که سنگ هاى سنگین حمل کند تا گوشت هاى حرام تنش را آب کند. نصوح این برنامه را مرتب عمل مى کرد تا در یکى از روزها همانطورى که مشغول به کار بود، چشمش به میشى افتاد که در آن کوه چرا می کرد. از این امر به فکر فرو رفت که این میش از کجا آمده و از کیست؟ عاقبت با خود اندیشید که این میش قطعاً از شبانى فرار کرده و به اینجا آمده است، بایستى من از آن نگهدارى کنم تا صاحبش پیدا شود . لذا آن میش را گرفت و نگهدارى نمود خلاصه میش زاد ولد کرد و نصوح از شیر آن بهره مند مى شد تا سرانجام کاروانى که راه را گم کرده بود و مردمش از تشنگى مشرف به هلاکت بودند عبورشان به آنجا افتاد، همین که نصوح را دیدند از او آب خواستند و او به جاى آب به آنها شیر مى داد به طورى که همگى سیر شده و راه شهر را از او پرسیدند. وى راهى نزدیک را به آنها نشان داده و آنها موقع حرکت هر کدام به نصوح احسانى کردند و او در آنجا قلعه اى بنا کرده و چاه آبى حفر نمود و کم کم در آنجا منازلى ساخته و شهرکى بنا نمود و مردم از هر جا به آنجا آمده و در آن محل سکونت اختیار کردند، همگى به چشم بزرگى به او مى نگریستند. رفته رفته، آوازه خوبى و حسن تدبیر او به گوش پادشاه آن عصر رسید که پدر آن دختر بود. از شنیدن این خبر مشتاق دیدار او شده، دستور داد تا وى را از طرف او به دربار دعوت کنند. همین که دعوت شاه به نصوح رسید، نپذیرفت و گفت: من کارى و نیازى به دربار شاه ندارم و از رفتن نزد سلطان عذر خواست. مامورین چون این سخن را به شاه رساندند شاه بسیار تعجب کرد و اظهار داشت حال که او نزد ما نمی آید ما مى رویم او را ببینیم.پس با درباریانش به سوى نصوح حرکت کرد، همین که به آن محل رسید به عزرائیل امر شد که جان پادشاه را بگیرد، پس پادشاه در آنجا سکته کرد و نصوح چون خبردار شد که شاه براى ملاقات و دیدار او آمده بود، در مراسم تشییع او شرکت و آنجا ماند تا او را به خاک سپردند و چون پادشاه پسرى نداشت، ارکان دولت مصلحت دیدند که نصوح را به تخت سلطنت بنشانند. چنان کردند و نصوح چون به پادشاهى رسید، بساط عدالت را در تمام قلمرو مملکتش گسترانیده و بعد با همان دختر پادشاه که ذکرش رفت، ازدواج کرد و چون شب زفاف و عروسى رسید، در بارگاهش ‍ نشسته بود که ناگهان شخصى بر او وارد شد و گفت چند سال قبل، میش من گم شده بود و اکنون آن را نزد تو یافته ام، مالم را به من برگردان. نصوح گفت : درست است و دستور داد تا میش را به او بدهند، گفت چون میش مرا نگهبانى کرده اى هرچه از منافع آن استفاده کرده اى، بر تو حلال ولى باید آنچه مانده با من نصف کنى. گفت: درست است و دستور داد تا تمام اموال منقول و غیر منقول را با او نصف کنند.آن شخص گفت: بدان اى نصوح، نه من شبانم و نه آن میش است بلکه ما دو فرشته براى آزمایش تو آمده ایم. تمام این ملک و نعمت اجر توبه راستین و صادقانه ات بود که بر تو حلال و گوارا باد، و از نظر غایب شدند…

موضوعات: داستان  لینک ثابت




پول با بركت

عن الصادق جعفر بن محمد عليه السلام قال :
جاء رجل الي رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم و قد بلي ثوبه فحمل اليه اثني عشر درهما فقال : يا علي ! خذ هذه الدراهم فاشتر لي ثوبا اءلبسه .
قال علي عليه السلام : فجئت الي السوق فاشتريت له قميصا باثني عشر درهما و جئت به الي رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم فنظر اليه فقال : يا علي ! غير هذا اءحب الي اءتري صاحبه يقيلنا.
فقلت : لا اءدري .
فقال : انظر فجئت الي صاحبه .
فقلت : ان رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم قد كره هذا يريد ثوبا دونه فاءقلنا فيه فرد علي الدراهم و جئت به الي رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم فمشي معي الي السوق ليبتاع قميصا فنظر الي جارية قاعدة علي الطريق تبكي فقال لها رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم : ما شاءنك .
قالت : يا رسول الله ان اءهل بيتي اءعطوني اءربعة دراهم لاءشتري لهم بها حاجة فضاعت فلا اءجسر اءن اءرجع اليهم فاءعطاها رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم اءربعة دراهم و قال ارجعي الي اءهلك و مضي رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم الي السوق فاشتري قميصا باءربعة دراهم و لبسه و حمد الله و خرج فراءي رجلا عريانا يقول من كساني كساه الله من ثياب الجنة فخلع رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم قميصه الذي اشتراه و كساه السائل ثم رجع الي السوق فاشتري بالاربعة التي بقيت قميصا آخر فلبسه و حمد الله و رجع الي منزله و اذا الجارية قاعدة علي الطريق فقال لها رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم ما لك لا تاءتين اءهلك .
قالت : يا رسول الله اني قد اءبطات عليهم و اءخاف اءن يضربوني .
فقال رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم : مري بين يدي و دليني علي اءهلك .
فجاء رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم حتي وقف علي باب دارهم ثم قال : السلام عليكم يا اءهل الدار فلم يجيبوه فاءعاد السلام فلم يجيبوه فاءعاد السلام فقالوا: عليك السلام يا رسول الله و رحمة الله و بركاته .
فقال لهم : ما لكم تركتم اجابتي في اءول السلام و الثاني .
قالوا: يا رسول الله سمعنا سلامك فاءحببنا اءن تستكثر منه فقال رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم ان هذه الجارية اءبطاءت عليكم فلا تؤ اخذوها فقالوا: يا رسول الله هي حرة لممشاك .
فقال رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم : الحمد الله ما راءيت اثني عشر درهما اءعظم بركة من هذه كسا الله بها عريانين و اءعتق بها تسمة ؛(1)
((مردي حضور رسول اكرم صلي الله عليه و آله و سلم شرفياب شد، ديد پيراهن آن حضرت كهنه و فرسوده شده است . رفت دوازده درهم فرستاد كه پيامبر صلي الله عليه و آله و سلم پيراهني بخرد. حضرت پول را به اميرالمومنين عليه السلام داد و فرمود: ((براي من پيراهني خريداري كن .))
علي عليه السلام مي گويد: بازار آمدم ، پيراهني به دوازده درهم خريدم و حضور رسول اكرم صلي الله عليه و آله و سلم آوردم .
حضرت نگاهي به آن نمود و فرمود: ((پيراهني غير از اين مي خواهم . به نظرت مي رسد كه فروشنده ، معامله را اقاله مي كند؟))
عرض كردم : ((نمي دانم !))
حضرت فرمودند: ((برو ببين !))
نزد فروشنده آمدم و گفتم : ((رسول اكرم صلي الله عليه و آله و سلم از پوشيدن اين پيراهن ابا و كراهت دارد و مي خواهد پيراهني ارزانتر بپوشد.))
او معامله را اقاله كرد و دوازده درهم را داد. حضور رسول اكرم صلي الله عليه و آله و سلم برگشتم و براي خريد پيراهن با هم به بازار رفتيم . در راه به كنيزي برخورديم كه در كناري نشسته و گريه مي كند.
پيامبر صلي الله عليه و آله و سلم به او فرمود: ((چه شده كه گريه مي كني ؟))
كنيز گفت : ((اهل منزلم چهار درهم به من براي خريد جنسي دادند و آن پول گم شد و من جراءت رفتن به منزل را ندارم . حضرت چهار درهم از دوازده درهم را به او داد و فرمود: ((به منزل برگرد.))
حضرت راه بازار را در پيش گرفت ، پيراهني به چهار درهم خريداري نمود، پوشيد و خداوند را حمد كرد.
از بازار درآمد. مرد برهنه اي را ديد كه مي گويد:
هر كه مرا بپوشاند خداوند او را از لباس بهشت بپوشاند.
پيراهني را كه خريده بود از تن بيرون آورد و به مرد بي لباس داد و دوباره به بازار برگشت و پيراهن ديگري با چهار درهم باقيمانده خريد و در بر كرد. خداي را حمد نمود و روانه منزل شد. بين راه همان دختربچه كنيز را ديد كه در كنار معبر نشسته . حضرت فرمود:
((چرا به منزلت نرفتي ؟))
پاسخ داد: ((بيرون آمدنم از منزل به طول انجاميده و مي ترسم كه مرا بزنند.))
حضرت فرمود: ((پيشاپيش من برو و مرا به منزلت راهنمايي كن .))
حضرت در منزل رسيد، به صداي بلند فرمود:
((سلام بر شما اي اهل خانه .))
پاس ندادند. دوباره سلام نمود، پاسخ ندادند، در مرتبه سوم پاسخ دادند كه : ((السلام عليك يا رسول الله !))
حضرت فرمودند: چرا در مرتبه اول و دوم جواب نداديد؟
عرض كردند: ((جواب نداديم تا مكرر صدايت را بشنويم .))
حضرت فرمودند: ((اين دختر بچه دير آمده است ، او را مؤ اخذه ننماييد.))
گفتند: ((ما او را به احترام آمدن شما آزاد نموديم .))
رسول اكرم صلي الله عليه و آله و سلم خداي را حمد نمود و فرمود:
((من دوازده درهمي را از اين پربركت تر نديده ام كه دو برهنه را پوشاند و بنده اي را آزاد نمود.))
ملاحظه مي كنيد كه پيامبر گرامي صلي الله عليه و آله و سلم اين دوازده درهم را پربركت خوانده ، از اين نظر كه آن پول كم ، اثر زياد گذارد و منشاء خير متعدد گرديد.
پس اگر مالي منشاء خير بيش از حد عادي شود، مي توان گفت آن مال با بركت است .(2)

1- امالي صدوق ، ص 144.
2- شرح و تفسير دعاي مكارم الاخلاق ، ج 3، ص 279.

 

موضوعات: حکایات منبر  لینک ثابت
 
   
 
مداحی های محرم