✿نـــگـــــــین عــــــــــرش✿
 
 




نگین عرش
وبلاگ به نام فاطمه زهرا(س)(نگین عرش) ساخته شده✿ هستيِ هستي به بود فاطمه ست✿ مهر محراب سجود فاطمه ست✿ قصـه راكوته كنم كاندر ازل✿ عـلت خلقت وجود فاطمه ست✿


Random photo
تصاویر متحرک ولادت حضرت معصومه و روز دختر


آخرین مطالب


موضوعات


پربازدیدترین مطالب
پربازدیدترین مطالب


تدبر در قرآن
آیه قرآن





ذکر ایام هفته

مهدویت امام زمان (عج)


سخن بزرگان


کرامات معصومین(ع)
آیه قرآن


جستجو


تعبیر خواب رویا



قال انبیاء

وضعیت یاهو مذهبی



آخرین نظرات





 



از درخت بیاموزیم…
برای بعضی ها باید ریشه بود
تا امید به زندگی را به آنها بدهیم.
برای بعضی ها باید تنه بود
تا تکیه گاه آنها باشیم.
برای بعضی ها باید شاخ و برگ بود
تا عیب های آنها را بپوشانیم.
برای بعضی ها باید میوه بود
تا طعم زندگی کردن را به آنها بیاموزیم نه زنده ماندن را.

موضوعات: فرهنگی-اجتماعی- مذهبی  لینک ثابت





روایت شده که روزی ابوبکر با رسول اکرم (ص) نشسته بود. مردی آمد و شروع کرد به وی ناسزا بگوید. ابوبکر از او روی برگرداند و توجهی نکرد، لیکن او ناسزاگفتن خود را شدت بخشید. ابوبکر خشمگین شد و دشنام های او را پاسخ داد. در این هنگام رسول گرامی (ص) برخاست و روانه شد. ابوبکر به دنبال ایشان رفت و گفت: یا رسول الله! چرا تا زمانی که آن مرد مرا دشنام می داد نشسته بودی و چون من پاسخ دادم، برخاستی؟
حضرت فرمود: ای ابوبکر! تا زمانی که تو پاسخ نمی دادی و سکوت کرده بودی، فرشته ای آمده بود و از جانب تو جواب او را می داد؛ چون تو خشمگین شدی، فرشته رفت و شیطان وارد شد. با آمدن شیطان، من از جای برخاستم.
به نقل از: تفسیر کشف الاسرار، رشیدالدین میبدی، ج 2، ص 276

موضوعات: فرهنگی-اجتماعی- مذهبی  لینک ثابت




لحظه هایی هستند که هستیم
چه تنها چه در جمع
اما با خودمان نیستیم
انگار روحمان می رود، همانجا که می خواهد
بی صدا بی هیاهو
همان لحظه هایی که
راننده آژانس میگوید: رسیدین!
فروشنده می گوید: باقی پول را نمی خواهی؟
راننده تاکسی می گوید: صدای بوق را نمی شنوی؟!
و مادر صدا می کند: حواست کجاست؟!
ساعت هایی که
شنیدیم و نفهمیدیم
خواندیم و نفهمیدیم
دیدیم و نفهمیدیم
و تلویزیون خودش خاموش شد
آهنگ بار دهم تکرار شد
هوا روشن شد
تاریک شد
چای سرد شد
غذا یخ کرد
در یخچال باز ماند
و در خانه را قفل نکردیم
و نفهمیدیم کی رسیدیم به خانه
و کی گریه هامان بند آمد
و کی عوض شدیم
کی دیگر نترسیدیم
از ته دل نخندیدیم
و دل نبستیم
و چطور یکباره آنقدر بزرگ شدیم
و موهای سرمان سفید شد
و از آرزوهایمان کی گذشتیم؟!
یک لحظه سکوت برای لحظه هایی که با خودمان نیستیم…

موضوعات: فرهنگی-اجتماعی- مذهبی  لینک ثابت




انسانهایی که هدف دارند
حتی راه رفتنشان هم با دیگران فرق دارد.
حتی حرکات چشمشان هم بی هدف نیست.
از دور می توان تشخیص داد که کدام انسان دارد وقت تلف می کند و کدام آمده تا کار بزرگی انجام بدهد !
در خیابان دقت کنید و ببینید چقدر انسانها سوار بر پاهایشان می شوند و بی هدف راه می روند.
در عین حال به وقار راه رفتن بزرگان دقت کنید.

موضوعات: فرهنگی-اجتماعی- مذهبی  لینک ثابت




مادري پير مرا
نکته اي زيبا گفت !
از بد دنيا گفت !
گفت طاووس مشو
که‌ به‌ عيبت خيزند
گر شوي شعله ي شمع ،
زير پايت ريزند !
گفت پروانه مشو ،
که به سر گرداني ،
لاي انگشت کتاب ،
سالها ميماني !
نه زمين باش نه خاک ،
که تورا خوار کنند ،
وانگهي ذهن تورا ،
پر ز مرداب کنند !

آسمان باش که خلق ،
به نگاهت بخرند !
وز پي ديدن تو ،
سر به بالا ببرند…

موضوعات: فرهنگی-اجتماعی- مذهبی  لینک ثابت




پاهایتان را هنگام راه رفتن تصور کنید…
پای جلویی غروری ندارد،
پای پشتی شرمنده نیست.
چون هر دو می دانند موقعیتشان تغییر خواهد کرد.
زندگی همیشه در حال تغییر است، بدون غرور و شرمساری ادامه بده

موضوعات: فرهنگی-اجتماعی- مذهبی  لینک ثابت




روزی حضرت علی (ع) نزد اصحاب خود فرمودند:
من دلم خیلی بحال ابوذر غفاری می سوزد خدا رحمتش کند.
اصحاب پرسیدند چطور ؟
مولا فرمودند:
آن شبی که به دستور عثمان ماموران جهت بیعت گرفتن از ابوذر برای عثمان به خانه ی او رفتند چهار کیسه ی اشرفی به ابوذر دادند تا با عثمان بیعت کند.
ابوذر خشمگین شد و به مامورین فرمود:
شما دو توهین به من کردید; اول آنکه فکر کردید من علی فروشم و آمدید من را بخرید
و دوم بی انصاف ها آیا ارزش علی چهار کیسه اشرفی است؟
شما با این چهار کیسه اشرفی می خواهید من علی فروش شوم؟
تمام ثروت های دنیا را که جمع کنی با یک تار موی علی عوض نمی کنم.
آنها را بیرون کرد و درب را محکم بست.
مولا گریه می کردند و می فرمودند:
به خدایی که جان علی در دست اوست قسم آن شبی که ابوذر درب خانه را به روی سربازان عثمانی محکم بست سه شبانه روز بود او و خانواده اش هیچ نخورده بودند .
مواظب باشیم برای دو لقمه بیشتر؛ در این زمان
علی فروشی نکنیم…

موضوعات: فرهنگی-اجتماعی- مذهبی  لینک ثابت




مثل هر بار برای تو نوشتم:
دل من خون شد ازین غم، تو کجایی؟
و ای کاش که این جمعه بیایی!
دل من تاب ندارد، همه گویند به انگشت اشاره، مگر این عاشق دلسوخته ارباب ندارد؟
تو کجایی؟ تو کجایی…
و تو انگار به قلبم بنویسی:
که چرا هیچ نگویند
مگر این منجی دلسوز ، طرفدار ندارد ، که غریب است؟
و عجیب است
که پس از قرن و هزاره
هنوزم که هنوز است
دو چشمش به راه است
و مگر سیصد و اندی نفر از شیفتگانش ، زیاد است
که گویند
به اندازه یک « بدر » علمدار ندارد!
و گویند چرا این همه مشتاق ، ولی او سپهش یار ندارد!
=-=-=
جواب امام زمان:
تو خودت!
مدعی دوستی و مهر شدیدی که به هر شعر جدیدی،
ز هجران و غمم ناله سرایی ، تو کجایی؟
تو که یک عمر سرودی «تو کجایی؟» تو کجایی؟
باز گویی که مگر کاستی ای بُد ز امامت ، ز هدایت ، ز محبت ،
ز غمخوارگی و مهر و عطوفت
تو پنداشته ای هیچ کسی دل نگران تو نبوده؟
چه کسی قلب تو را سوی خدای تو کشانده؟
چه کسی در پی هر غصه ی تو اشک چکانده؟
چه کسی دست تو را در پس هر رنج گرفته؟
چه کسی راه به روی تو گشوده؟
چه خطرها به دعایم ز کنار تو گذر کرد
چه زمان ها که تو غافل شدی و یار به قلب تو نظر کرد…
و تو با چشم و دل بسته فقط گفتی…
تو کجایی!؟ و ای کاش بیایی!
هر زمان خواهش دل با نظر یار یکی بود، تو بودی…
هر زمان بود تفاوت ، تو رفتی ، تو نماندی.
خواهش نفس شده یار و خدایت ،
و همین است که تاثیر نبخشند به دعایت ،
و به آفاق نبردند صدایت
و غریب است امامت
من که هستم ،
تو کجایی؟
تو خودت کاش بیایی
به خودت کاش بیایی…!
=-=-=-=-=
اللهم عجل لولیک الفرج

موضوعات: فرهنگی-اجتماعی- مذهبی  لینک ثابت