✿نـــگـــــــین عــــــــــرش✿
 
 




نگین عرش
وبلاگ به نام فاطمه زهرا(س)(نگین عرش) ساخته شده✿ هستيِ هستي به بود فاطمه ست✿ مهر محراب سجود فاطمه ست✿ قصـه راكوته كنم كاندر ازل✿ عـلت خلقت وجود فاطمه ست✿


Random photo
خلیج همیشه فارس


آخرین مطالب


موضوعات


پربازدیدترین مطالب
پربازدیدترین مطالب


تدبر در قرآن
آیه قرآن





ذکر ایام هفته

مهدویت امام زمان (عج)


سخن بزرگان


کرامات معصومین(ع)
آیه قرآن


جستجو


تعبیر خواب رویا



قال انبیاء

وضعیت یاهو مذهبی



آخرین نظرات





 



نوزاد از سینه مادرش شیر میخورد تا آنکه سیر میشود
کلسیم ازاستخوان های مادر کم میشود و دندان های او را به درد می آورد
و سبب استرس و اضطراب مادر میشود
هنگامیکه آن نوزاد برای خود مردی میشود
پایش را بر روی پای دیگر می اندازد و
در قهوه خانه ای با کلاس با ادعای علم و فرهنگ میگوید :

عقل زن نصفه و نیمه میباشد
تا به حال از خودت پرسیدی عقل تو که کامل است چگونه کامل شد؟

عقل تو از غذای همان صاحب عقلی که نصفه و نیمه هست کامل شد.

 

موضوعات: فرهنگی-اجتماعی- مذهبی  لینک ثابت




حضرت آیت الله مجتهدی تهرانی:

کسی که حمام رفته و لباس تمیز پوشیده است، همین که یک سیاهی روی صورت یا لباسش بنشیند می فهمد؛ ولی کسی که مثلا در مکانیکی کارکرده و سیاه شده، هرقدر هم خاک بخورد متوجه نمی شود.

گناه هم همین طور است. کسی که تزکیه کرده و خودش را تمیز کرده، می فهمد که یک گناه چه قدر اثر دارد، ولی کسی که غرق گناه است، هرچقدر که گناه کند ککش هم نمی گزد.

موضوعات: فرهنگی-اجتماعی- مذهبی  لینک ثابت




مُحبّت
همه چيز را
شكست ميدهد
و خود شكست

نمي خورد… به اين جمله اعتقاد داشته باشید،

محبت بر همه چيز غالب است، بالاترين قدرت را دارد، سنگ را آب ميكند و كوه را جابجا…

اگر روزي به كسي محبت كرديد باور داشته باشيد هرگز نخواهد توانست از ياد ببرد.
ماندگارترين اثر هنري انسان محبت است.

هرگز وسعت محبتمان را كم نکنیم

موضوعات: فرهنگی-اجتماعی- مذهبی  لینک ثابت




ﺍﺯ ﻣﺮﺣﻮﻡ ﺣﺎﺝ ﺁﻗﺎ ﺩﻭﻻﺑﯽ ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ:

ﻭﺿﻌﯿﺖ ﻣﺮﺩﻡ ﺩﺭ ﺁﺧﺮﺍﻟﺰﻣﺎﻥ چگونه خواهد بود؟؟؟؟؟؟

ﻣﺜﺎﻝ ﺯﯾﺒﺎﯾﯽ ﺯﺩﻧﺪ، ﻓﺮﻣﻮﺩﻧﺪ:

️ﻣﺜﻞ ﻣﺮﺩﻡ ﺩﺭ ﺁﺧﺮﺍﻟﺰﻣﺎﻥ، ﻣﺎﻧﻨﺪ ﭘﺪﺭﯼ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﭼﻬﺎﺭ ﺗﺎ ﭘﺴﺮ ﺩﺍﺭﺩ ﺍﻣﺎ ﺁﻧﻬﺎ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺍﺗﺎﻗﯽ ﺣﺒﺲ ﻣﯿﮑﻨﺪ ﻭ ﻣﯿﮕﻮﯾﺪ: ﺷﻤﺎ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺍﺗﺎﻕ ﺑﺎﺷﯿﺪ، ﻣﻦ ﻣﯿﺮﻭﻡ ﻭ ﺑﺮﻣﯿﮕﺮﺩﻡ.
ﺍﻣﺎ ﺧﻮﺩ ﻣﯿﺮﻭﺩ ﭘﺸﺖ ﭘﺮﺩﻩ ﻭ ﺑﻪ ﺭﻓﺘﺎﺭ ﺑﭽﻪ ﻫﺎﯾﺶ ﻧﮕﺎﻩ ﻣﯿﮑﻨﺪ.

ﭘﺴﺮﺍﻭﻝ؛ ﺍﺯ ﻧﺒﻮﺩ ﭘﺪﺭ ﺳﻮﺀﺍﺳﺘﻔﺎﺩﻩ ﻣﯿﮑﻨﺪ ﻭ ﺷﺮﻭﻉ ﻣﯿﮑﻨﺪ ﺑﻪ ﺑﻬﻢ ﺭﯾﺨﺘﻦ ﺍﺗﺎﻕ ﻭ ﺷﺮﺍﺭﺕ!

ﭘﺴﺮﺩﻭﻡ؛ ﮐﻪ ﻣﯿﺒﯿﻨﺪ ﭘﺴﺮ ﺍﻭﻝ ﻫﻤﻪ ﺟﺎ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻫﻢ ﻣﯿﺮﯾﺰﺩ ﻭ ﺷﺮﺍﺭﺕ ﻣﯿﮑﻨﺪ، ﻣﯿﻨﺸﯿﻨﺪ ﻭ ﺷﺮﻭﻉ ﻣﯿﮑﻨﺪ ﺑﻪ ﮔﺮﯾﻪ ﮐﺮﺩﻥ ﮐﻪ ﺑﺎﺑﺎ ﺑﯿﺎ ﺑﺎﺑﺎ ﺑﯿﺎ!

ﭘﺴﺮﺳﻮﻡ؛ ﮐﻪ ﺍﺻﻼ ﭘﺪﺭ ﺭﺍ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﻣﯿﮑﻨﺪ ﻭ ﺑﻪ ﮐﺎﺭ ﺧﻮﺩ ﺳﺮﮔﺮﻡ ﻣﯿﺸﻮد!

ﭘﺴﺮ ﭼﻬﺎﺭﻡ؛ ﮐﻪ ﺩﯾﺪﻩ ﭘﺪﺭ ﭘﺸﺖ ﭘﺮﺩﻩ ﺁﻧﻬﺎ ﺭﺍ ﻧﮕﺎﻩ ﻣﯿﮑﻨﺪ، ﺷﺮﻭﻉ ﻣﯿﮑﻨﺪ ﺑﻪ ﻣﺮﺗﺐ ﮐﺮﺩﻥ ﺍﺗﺎﻕ ﻭ ﻧﮕﺮﺍﻥ ﻧﯿﺎﻣﺪﻥ ﭘﺪﺭ ﻧﯿﺴﺖ؛

ﺍﻭ ﻣﯿﺪﺍﻧﺪ ﮐﻪ ﭘﺪﺭ ﺍﻭ ﺭﺍ ﻣﯿﺒﯿﻨﺪ. ﭘﺲ ﺑﺎ ﺧﻮﺩ ﻣﯿﮕﻮﯾﺪ: ﻫﺮ ﭼﻪ ﻫﻢ ﭘﺪﺭ ﺩﯾﺮﺗﺮ ﺑﯿﺎﯾﺪ، ﻣﻦ ﮐﺎﺭ ﺑﯿﺸﺘﺮﯼ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﻭ ﭘﺪﺭ ﻫﻢ ﻣﺮﺍ ﻣﯿﺒﯿﻨﺪ، ﺩﺭ ﻋﯿﻦ ﺣﺎﻝ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﺁﻣﺪن ﭘﺪﺭ ﻧﯿﺰ ﻫﺴﺖ.

️ ﺁﺭﯼ؛ ﺍﯾﻦ ﻣﺜﺎﻝ ﺩﻗﯿﻘﺎ ﻣﺜﻞ ﻣﺎﺳﺖ، ﻣﺮﺩﻡ ﺁﺧﺮﺍﻟﺰﻣﺎﻥ……

ﻋﺪهﺍﯼ ﺟﺎﻣﻌﻪ ﺭﺍ ﺑﻬﻢ ﻣﯿﺮﯾﺰﯾﻢ..!

ﻋﺪﻩﺍﯼ ﺍﺻﻼ ﺁﻗﺎ ﺭﺍ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﮐﺮﺩﻩ ﻭ ﺑﻪ ﺩﻧﯿﺎﯼ ﺧﻮﺩﻣﺎﻥ ﻣﺸﻐﻮﻟﯿﻢ..!

 

 

موضوعات: فرهنگی-اجتماعی- مذهبی  لینک ثابت




ای آورنده صبح
در جذبه نورت ته نشین شده ام.

هوایی چنین روشن،بی تابم می کند.
در این لحظات که روزی ام مقدّر خواهد شد،
مرا با دست هایی گشوده بر درگاهت برانگیز.
خدایا!

بر پیمان تو صبح کرده ام و به وعده ای که با تو داشته ام،ایمان دارم
باید گام هایم را محکم تر بردارم؛

وقتی با هر نشانه روشن،
بوی دوست را نزدیکتر حس میکنم.
باید همه چیز در من آغازی تازه داشته باشد.

این منم؛درصبحی سرشار،آغشته از خورشید.
الهی به امیدخودت.

موضوعات: فرهنگی-اجتماعی- مذهبی  لینک ثابت




روزی قطره به خدا گفت:
از در یا بزرگتر هم هست
خدا گفت هست……….

قطره گفت پس من آن را
می خواهم بزرگترین را
بی نهایت را …………
خدا قطره را بر داشت
و در قلب آدم گذاشت
و گفت اینجا بی نهایت است
آدم عاشق بود
دنبال کلمه ای می گشت
تا عشق را توی آن بریزد
اما هیچ کلمه ای توان
سنگینی عشق را نداشت
آدم همه عشقش را توی یک
قطره ریخت قطره از قلب عاشق
عبور کرد و وقتی قطره از چشم
عاشق چکید خدا گفت …..
حالا تو بی نهایتی …………
زیرا که عکس من در اشک عاشق است

موضوعات: فرهنگی-اجتماعی- مذهبی  لینک ثابت




لقمان حکیم گفت:

من سیصد سال با داروهای مختلف، مردم را مداوا کردم؛ و در این مدت طولانی به این نتیجه رسیدم که هیچ دارویی بهتر از “محبت نیست.

کسی از او پرسید:

و اگر این دارو هم اثر نکرد چی؟
لقمان حکیم لبخندی زد و گفت: مقدار دارو را افزایش بده.

 

موضوعات: فرهنگی-اجتماعی- مذهبی  لینک ثابت




 

درخت جوانی نزد درخت پیری رفت و گفت: «خبر داری که چیزی آمده که ما را می‌بُرد و از پایمان می‌اندازد؟»

درخت پیر گفت: «برو ببین از ما هم چیزی همراه او هست؟»

درخت جوان رفت و دید سری از آهن و دسته‌ای از چوب دارد.

پس نزد درخت پیر برگشت و گفت: «سرش آهن و تنه‌اش چوب است.»

درخت پیر آهی کشید و گفت: «از ماست که بر ماست.»

موضوعات: فرهنگی-اجتماعی- مذهبی  لینک ثابت