✿نـــگـــــــین عــــــــــرش✿
 
 




نگین عرش
وبلاگ به نام فاطمه زهرا(س)(نگین عرش) ساخته شده✿ هستيِ هستي به بود فاطمه ست✿ مهر محراب سجود فاطمه ست✿ قصـه راكوته كنم كاندر ازل✿ عـلت خلقت وجود فاطمه ست✿


Random photo
روزی به قصد دانستن جای تو از همه پرسیدم: کجاست؟


آخرین مطالب


موضوعات


پربازدیدترین مطالب
پربازدیدترین مطالب


تدبر در قرآن
آیه قرآن





ذکر ایام هفته

مهدویت امام زمان (عج)


سخن بزرگان


کرامات معصومین(ع)
آیه قرآن


جستجو


تعبیر خواب رویا



قال انبیاء

وضعیت یاهو مذهبی



آخرین نظرات





 



چند ثانیه مطالعه
برای کسی که
میفهمد
هیچ توضیحی لازم نیست
و
برای کسی که
نمیفهمد
هر توضیحی اضافه است

آنانکه میفهمند
عذاب میکِشند
و
آنانکه نمیفهمند
عذاب می دهند

مهم نیست
که چه “مدرکی” دارید
مهم اینه
که چه “درکی” دارید

مغزِ کوچک و دهانِ بزرگ
میلِ ترکیبیِ بالایی دارند

کلماتی که
از دهانِ شمابیرون می آید
ویترینِ فروشگاهِ شعورِ شماست

پس

وای بر جمعی که لب را
بی تامل وا کنند

چرا که

کم داشتن و زیاد گفتن
مثلِ
نداشتن و زیادخرج کردن است!

پس نگذارید

زبانِ شما
از افکارتان جلو بزند

یادمان باشدکه:
“حق الناس “
همیشه پول نیست!

گاهی
“دل” است…
دلی که:
باید بدست می آوردیم ونیاوردیم!
دلی که:
باید می دادیم و ندادیم!
دلی که:
شکستیم و رهاکردیم!
دلهای غمگینی که:
بی تفاوت از کنارشان گذشتیم!
خدا
ازهرچه بگذرد ازحق الناس نمی گذرد

 

موضوعات: فرهنگی-اجتماعی- مذهبی  لینک ثابت




ابو سعیدابولخیر در مسجدی سخنرانی داشت مردم از تمام اطراف روستا ها و شهرها امده بودند جای نشستن نبود و بعضی ها در بیرون نشسته بودند. سپس شاگرد ابو سعید گفت تو رو به خدا از انجا که هستید یک قدم پیش بگزارید همه یک قدم پیش گزاشتند سپس…

نوبت به سخنرانی ابو سعید رسید او از سخنرانی خود داری کرد مردم که به مدت یک ساعت در مسجدبودن و خسته شده بودند شروع به اعتراض کردند ابو سعید پس از مدتی گفت هر انچه که من میخواستم بگویم شاگردم به شما گفت، شما یک قدم به جلو حرکت کنید تا خدا ده قدم به شما نزدیک شود.

موضوعات: فرهنگی-اجتماعی- مذهبی  لینک ثابت




دریا هم که باشی
گاهی در چارچوب خودت نمی گنجی
سر می کوبی به صخره و ساحل!!!
دست و پا می زنی
کسی حرفت را نمی فهمد!!!

پس از جدالی سخت
با خودت…
بی رمق
غمگین
تنها
به خودت باز می گردی…

دنياي بي رحمي است
اما تو از دنیا بی رحم تر باش
بجنگ !!!

باهرچه تورا از آرزوهایت دور می کند…

موضوعات: فرهنگی-اجتماعی- مذهبی  لینک ثابت




چند روز زندگی کرده اید؟

مورخان می‌نویسند: اسکندر روزی به یکی از شهرهای ایران (احتمالا در حوالی خراسان) حمله می‌کند، با کمال تعجب مشاهده می‌کند که دروازه آن شهر باز می‌باشد و با این که خبر آمدن او به شهر پیچیده بود مردم زندگی عادی خود را ادامه می‌دادند.

باعث حیرت اسکندر بود زیرا در هر شهری که سم اسبان لشگر او به گوش می‌رسید عده‌ای از مردم آن شهر از وحشت بیهوش می‌شدند و بقیه به خانه‌ها و دکان‌ها پناه می‌بردند، ولی اینجا زندگی عادی جریان داشت.اسکندر از فرط عصبانیت شمشیر خود را کشیده و زیر گردن یکی از مردان شهر می‌گذارد و می گوید: من اسکندر هستم. مرد با خونسردی جواب می‌دهد: من هم ابن عباس هستم.اسکندر با خشم فریاد می‌زند:

من اسکندر مقدونی هستم، کسی که شهرها را به آتش کشیده، چرا از من نمی‌ترسی
مرد جواب می‌دهد: من فقط از یکی می‌ترسم و او هم خداوند است.

اسکندر به ناچار از مرد می‌پرسد: پادشاه شما کیست؟مرد می‌گوید: ما پادشاه نداریم

مرد می‌گوید: ما فقط یک ریش سفید داریم و او در آن طرف شهر زندگی می‌کند.

اسکندر با گروهی از سران لشکر خود به طرف جایی که مرد نشانی داده بود، حرکت می‌کنند در میانه راه با حیرت به چاله‌هایی می‌نگرد که مانند یک قبر در جلوی هر خانه کنده شده بود.لحظاتی بعد به قبرستان می‌رسند، اسکندر با تعجب نگاه می‌کند و می‌بیند روی هر سنگ قبر نوشته شده:

ابن عباس یک ساعت زندگی کرد و مرد. ابن علی یک روز زندگی کرد و مرد ابن یوسف ده دقیقه زندگی کرد و مرد! اسکندر برای اولین بار عرق ترس بر بدنش می‌نشیند، با خود فکر می‌کند این مردم

حقیقی‌اند یا اشباح هستند؟
سپس به جایگاه ریش سفیده ده می‌رسد و می‌بیند پیر مردی موی سفید و لاغر در چادری نشسته و عده‌ای به دور او جمع هستند.

اسکندر جلو می‌رود و می‌گوید: تو بزرگ و ریش سفید این مردمی؟ پیر مرد می‌گوید: آری، من خدمت‌گزار این مردم هستم! اسکندر می‌گوید: اگر بخواهم تو را بکشم، چه می‌کنی؟

پیرمرد آرام و خونسرد به او نگاه کرده می‌گوید: خب بکش! خواست خداوند بر این است که به
دست تو کشته شوم! اسکندر می‌گوید: و اگر نکشم؟

پیرمرد می‌گوید: باز هم خواست خداست که بمانم و بار گناهم در این دنیا افزون گردد.اسکندر سر در گم و متحیّر می‌گوید: ای پیرمرد من تو را نمی‌کشم، ولی شرط دارم. پیرمرد می‌گوید: اگر می‌خواهی مرا بکش، ولی شرط تو را نمی‌پذیرم.

اسکندر ناچار و کلافه می‌گوید: خیلی خوب، دو سوال دارم، جواب مرا بده و من از اینجا می‌روم.

پیرمرد می گوید: بپرس!
اسکندر می‌پرسد: چرا جلوی هر خانه یک چاله شبیه قبر است؟ علت آن چیست؟

پیرمرد می‌گوید: علتش آن است که هر صبح وقتی هر یک از ما که از خانه بیرون می‌آییم، به خود می‌گوییم:

فلانی! عاقبت جای تو در زیر خاک خواهد بود، مراقب باش! مال مردم را
نخوری و به ناموس مردم تعدی نکنی و این درس بزرگی برای هر روز ما می‌باشد!

اسکندر می‌پرسد: چرا روی هر سنگ قبر نوشته ده دقیقه، فلانی یک ساعت، یک ماه، زندگی کرد و مرد؟!

پیرمرد جواب می‌دهد: وقتی زمان مرگ هر یک از اهالی فرا می‌رسد، به کنار بستر او می‌رویم و خوب می‌دانیم که در واپسین دم حیات، پرده‌هایی از جلوی چشم انسان برداشته
می‌شود و او دیگر در شرایط دروغ گفتن و امثال آن نیست!
از او چند سوال می‌کنیم:

چه علمی آموختی؟ و چه قدر آموختن آن به طول انجامید؟

چه هنری آموختی؟ و چه قدر برای آن عمر صرف کردی؟
برای بهبود معاش و زندگی مردم چه قدر تلاش کردی؟ و چقدر وقت برای آن گذاشتی؟
او که در حال احتضار قرار گرفته است، مثلا” می‌گوید:

در تمام عمرم به مدت یک ماه هر روز یک ساعت علم آموختم، یا برای یادگیری هنر یک هفته هر روز یک ساعت تلاش کردم.

یا اگر خیر و خوبی کردم، همه در جمع مردم بود و از سر ریا و خودنمایی! ولی یک شبی مقداری نان خریدم و برای همسایه‌ام که می‌دانستم گرسنه است، پنهانی به در خانه‌اش رفتم و خورجین نان را پشت در نهادم و برگشتم!

بعد از آن که آن شخص می‌میرد، مدت زمانی را که به آموختن علم پرداخته، محاسبه کرده، و روی سنگ قبرش حک می‌کنیم: ابن یوسف یک ساعت زندگی کرد و مرد!

یا مدت زمانی را که برای آموختن هنر صرف کرده محاسبه، و روی سنگ قبرش حک می‌کنیم:

ابن علی هفت ساعت زندگی کرد و مرد و یا برای بهبود زندگی مردم تلاشی را که به انجام رسانده، زمان آن را حساب کرده و حک می‌کنیم: ابن یوسف یک ساعت زندگی کرد و مرد. یعنی، عمر مفید ابن یوسف یک ساعت بود!

بدین‌سان، زندگی ما زمانی نام حقیقی بر خود می‌گیرد که بر سه بستر، علم، هنر، مردم، مصرف شده باشد که باقی همه خسران و ضرر است و نام زندگی آن بر نتوان نهاد! اسکندر با حیرت و شگفتی شمشیر در نیام می‌کند و به لشکر خود دستور می‌دهد:

هیچ‌گونه تعدی به مردم نکند. و به پیرمرد احترام می‌گذارد و شرمناک و متحیر از آن شهر بیرون می‌رود!

 

موضوعات: فرهنگی-اجتماعی- مذهبی  لینک ثابت




در زمان های قدیم یک دختر از روی اسب می افتد و باسنش (لگنش) از جایش درمی رود. پدر دختر هر حکیمی را به نزد دخترش می برد،دختر اجازه نمی دهد کسی دست به باسنش بزند, هر چه به دختر میگویند حکیم بخاطر شغل و طبابتیکه میکنند محرم بیمارانشان هستند اما دختر زیر بار نمی رود و نمی گذارد کسی دست به باسنش بزند.به ناچار دختر هر روز ضعیف تر وناتوان تر میشود.

تا اینکه یک حکیم باهوش و حاذق سفارش میکندکه به یک شرط من حاضرم بدون دست زدن به باسن دخترتان او را مداوا کنم…پدر دختر باخوشحالی زیاد قبول میکند و به طبیبیا همان حکیم میگوید شرط شما چیست؟

حکیم میگویدبرای این کار من احتیاج به یک گاو چاق و فربه دارم,شرط من این هست که بعد از جا انداختن باسن دخترتگاو متعلق به خودم شود؟پدر دختر با جان و دل قبول میکند و با کمک دوستان و آشنایانش چاقترین گاو آن منطقه را به قیمت گرانیمی خرد و گاو را به خانه حکیم می برد, حکیم به پدر دختر میگوید دو روز دیگر دخترتان را برای مداوا به خانه ام بیاورید.پدر دختر با خوشحالی برای رسیدن به روز موعود دقیقه شماری میکند…از آنطرف حکیم به شاگردانش دستور میدهد که تا دوروز هیچ آب و علفی را به گاو ندهند. شاگردان همه تعجب میکنند و میگویند گاو به این چاقی ظرف دوروز از تشنگی و گرسنگی خواهد مرد. حکیم تاکید میکند نباید حتی یک قطره آب به گاو داده شود.دو روز میگذرد گاو از شدت تشنگی و گرسنگی بسیار لاغر و نحیف میشود..خلاصه پدر دختر با تخت روان دخترش را به نزد حکیم می آورد, حکیم به پدر دختر دستور میدهد دخترش را بر روی گاو سوار کند. همه متعجب میشوند، چاره ای نمی بینند باید حرف حکیم را اطاعت کنند..بنابراین دختر را بر روی گاو سوار میکنند.

حکیم سپس دستور میدهد که پاهای دختر را از زیر شکم گاو با طناب به هم گره بزنند. همه دستورات مو به مو اجرا میشود، حال حکیم به شاگردانش دستور میدهد برای گاو کاه و علف بیاورند..

گاو با حرص و ولع شروع می کند به خوردن علف ها،لحظه به لحظه شکم گاو بزرگ و بزرگ تر میشود، حکیم به شاگردانش دستور میدهد که برای گاو آب بیاورند..

شاگردان برای گاو آب میریزند، گاو هر لحظه متورم و متورم میشود و پاهای دختر هر لحظه تنگ و کشیدهتر میشود, دختر از درد جیغ میکشد.. حکیم کمی نمک به آب اضاف میکند, گاو با عطشبسیار آب می نوشد, حالا شکم گاو به حالت اول برگشته که ناگهان صدای ترق جا افتادن باسن دختر شنیده میشود..جمعیت فریاد شادی سر می دهند, دختر از درد غش میکند و بیهوش میشود.حکیم دستور میدهد پاهای دختر را باز کنند و او رابر روی تخت بخوابانند.

یک هفته بعد دختر خانم مثل روز اول سوار بر اسببه تاخت مشغول اسب سواری میشود و گاو بزرگ متعلق به حکیم میشود.این داستان افسانه نیست,آن حکیم، ابوعلی سینا بوده است…

نتیجه:
تنها موردی که در دنیا کلمه نمی شود میتوان باید استفاده کرد دیدن ظاهری و فیزیکی خداوند است
پس هر کاری ممکن بوده حتی اگر فرا تر از فکر ها باشد و دیگران درک و کشش کار شما را نداشته باشند


به قول معروف یقین هر کسی روزی اوست
اگر من بگویم می شود… خب می شود
اگر بگویم نمی شود … خب نمی شود

 

موضوعات: فرهنگی-اجتماعی- مذهبی  لینک ثابت




خدا نداي باطن توست.
تو به هيچ راهنما و به هيچ آموزشي در مورد زندگي خود احتياج نداري.
اما بايد يك كار را انجام دهي.
بايد به درون خويش روي آوري تا بتواني آن نداي آرام و آهسته را بشنوي.
زماني كه آن صدا را شنيدي و دانستي چگونه مي تواني آنرا شنيد،
زندگي ات كاملا دگرگون مي شود.
آنگاه هركاري انجام دهي درست و شايسته خواهد بود.
انساني كه ندای باطن مي داند و مي تواند آنرا بشنود ناگزير از فضيلت و پاكدامني است.
وقتي آن ندا را بشنوي نمي تواني در خلاف جهت آن گام برداري،
زيرا هيچكس تا به آن حد احمق نيست.
چنين حماقتي در تصور نمي گنجد.
تو فقط بايد به درونت گوش دهي و از قلبت پيروي كني.
اين كار فضيلت واقعي، اخلاق و خوش اخلاقي واقعي است كه از عمق باطن تو برمي خيزد و
چيزي نيست كه از بيرون بر تو تحميل شود.

 

موضوعات: فرهنگی-اجتماعی- مذهبی  لینک ثابت




من برای خودم خط هایی دارم
دور بعضی چیزها
زیر بعضی چیزها
و روی بعضی چیزها

گاهی خط قرمز
گاهی خط زرد
و گاهی خط سبز

دور بعضی آدمها را خط قرمز کشیده ام
آنها که همیشه سهمی از حس خوبم را به تاراج میبرند.حسودها ..خودبین ها و مهمتر از همه آنها که همیشه به من دروغ گفتند……

زیر بعضی ها را خط زرد میکشم.
آدمهایی که تکلیفت را با آنها نمیدانی.
مثل فصلها رنگ عوض میکنند و اعتباری نیست نه به تحسین و نه به تکذیبشان..

روی بعضی چیزها و آدمها را با برگهای سبز خطی میکشم, سبز سبز تا یادم بمانند و یادگار همیشگی ذهنم باشند.
آدمهایی ک شاید همه ی فرقشان و خاص بودنشان در نگاه و کلامشان باشد.
آدمهایی که ساده ی ساده فقط دوستشان دارم

این آدمها را باید قاب گرفت و از مژه ها آویخت تا جلوی چشمت باشند ،تا وجب به وجب نگاهت را شکرگزار بودنشان باشی.

 

موضوعات: فرهنگی-اجتماعی- مذهبی  لینک ثابت




روزی حضرت سلیمان مورچه ای را در پای کوهی دید که مشغول جابجا کردن خاک های پایین کوه بود.

از او پرسید: چرا این همه سختی را متحمل می شوی؟

مورچه گفت: معشوقم به من گفته اگر این کوه را جابجا کنی به وصال من خواهی رسید و من به عشق وصال او می خواهم این کوه را جابجا کنم.

حضرت سلیمان فرمود: تو اگر عمر نوح هم داشته باشی نمی توانی این کار را انجام بدهی.

مورچه گفت: …
“تمام سعی ام را می کنم…!”

حضرت سلیمان که بسیار از همت و پشتکار مورچه خوشش آمده بود، برای او کوه را جابجا کرد.

مورچه رو به آسمان کرد و گفت:
خدایی را شکر می گویم که در راه عشق، پیامبری را به خدمت موری در می آورد…

چه بهتر که هرگز نومیدی را در حریم خود راه ندهیم و در هر تلاشی تمام سعی مان را بکنیم، چون پیامبری همیشه در همین نزدیکیست..

موضوعات: فرهنگی-اجتماعی- مذهبی  لینک ثابت