✿نـــگـــــــین عــــــــــرش✿
 
 




نگین عرش
وبلاگ به نام فاطمه زهرا(س)(نگین عرش) ساخته شده✿ هستيِ هستي به بود فاطمه ست✿ مهر محراب سجود فاطمه ست✿ قصـه راكوته كنم كاندر ازل✿ عـلت خلقت وجود فاطمه ست✿


Random photo
برندگان جنگ یمن و عربستان


آخرین مطالب


موضوعات


پربازدیدترین مطالب
پربازدیدترین مطالب


تدبر در قرآن
آیه قرآن





ذکر ایام هفته

مهدویت امام زمان (عج)


سخن بزرگان


کرامات معصومین(ع)
آیه قرآن


جستجو


تعبیر خواب رویا



قال انبیاء

وضعیت یاهو مذهبی



آخرین نظرات





 



 

  خیلی ‌ها دلشان می‌ خواهد نماز شب بخوانند ، امّا موفّق نمی‌ شوند.

  یک کسی از اولیا گفته بود یک مکروه از من سر زد ، شش ماه نماز شبم ترک شد.

 هرکسی نمی‌ تواند نماز شب بخواند

  باید چشمت را مواظب باشی، گوشت را مواظب باشی

  حتی مکروه اثر دارد ؛ چه برسد به اینکه آدم گناه بکند.

  هرگاه یک گناه کنید ، اگر نماز شب خوان باشید یک امشب را نمی‌خوانید ؛ امشب خوابتان می‌برد.

  یک غذای حرام خوردی یک جایی
همین امشب نماز شب نمی‌خوانی.

  اما غذای حلال خوردی ، شب‌ های دیگر نماز شب نمی‌خواندی ؛ امشب هوس نماز شب داری چون غذای حلال خورد.

  آیت الله مجتهدی(ره)

 

 

 

موضوعات: فرهنگی-اجتماعی- مذهبی  لینک ثابت




یکی از قضات قديمي سازمان قضايي نيروهاي مسلح، مطلبی را در جمعي تعریف ميکرد که بد نیست شما هم بشنوید ، خالی از لطف نیست :

تعریف می کرد در سال 1350 هنگامی که با درجه سرهنگی در ارتش خدمت می کردم، آزمونی در ارتش برگزار گردید تا افراد برگزیده در رشته حقوق، عهده دار پست های مهم قضائی در دادگاه های نظامی ارتش گردند.

در این آزمون، من و 25 نفر دیگر، رتبه های بالای آزمون را کسب نموده و به دانشگاه حقوق قضائی راه یافتیم.

دوره تحصیلی یک ساله بود و همه، با جدیت دروس را می خواندیم.
یک هفته مانده به پایان دوره، روزی از درب دژبانی در حال رفتن به سر کلاس بودم که ناگهان دیدم دو نفر دژبان با یک نفر لباس شخصی منتظر من هستند و به محض ورود من، فرد لباس شخصی که با ارائه مدرک شناسائی، خود را از پرسنل سازمان امنیت معرفی می کرد مرا البته با احترام، دستگیر و با خود به نقطه نامعلومی برده و به داخل سلول انفرادی انداختند.

هر چه از آن لباس شخصی علت بازداشتم را می پرسیدم چیزی نمی گفت و فقط می گفت من مأمورم و معذور و چیز بیشتری نمی دانم!

اول خیلی ترسیده بودم وقتی بداخل سلول انفرادی رفتم و تنها شدم، افکار مختلفی ذهنم را آزار می داد، هر چه فکر می کردم چه کار خلاف قانون مرتکب شدم چیزی یادم نمی آمد، گمان می کردم که حتما” یکی از دوستان و همکاران، از روی حسادت، حرفی زده که کار مرا به اینجا کشانده و . . . .

از زندان بان خواستم تلفنی به خانه ام بزند و حداقل، خانواده ام را از نگرانی خلاص کنند که ترتیب اثری نداد و مرا با نهایت غم و اندوه، در گوشه بازداشتگاه، به حال خود رها کرد.

آن روز شب شد و روزهای دیگر هم به همان ترتیب، گذشت و گذشت، تا این که روز نهم، در حالی که انگار صد سال گذشته بود، سپری شد.
صبح روز نهم، مجددا دیدم همان دو نفر دژبان بهمراه همان لباس شخصی، بدنبال من آمده و مرا با خود برده و یکراست به اتاق رئیس دانشگاه که درجه سرلشگری داشت بردند.

افکار مختلف و آزار دهنده، لحظه ای مرا رها نمی کرد و شدیدا در فشار روحی بودم.
وقتی به اتاق رئیس دانشگاه رسیدم، در کمال تعجب دیدم تمام همکلاس های من هم با حال و روزی مشابه من، در اتاق هستند و البته همگی هراسان و بسیار نگران بودند.

وقتی همه دوستانم را دیدم که به حال و روز من دچار شده اند کمی جرأت بخرج دادم و از بغل دستی خود، آهسته پرسیدم، دیدم وضعیت او هم شبیه من است!

دو نفری از دیگران و بالاخره همه از هم پرسیدیم، دیدیم وضعیت همه با هم یکی است، و ناگهان همهمه ای بپا شد که ناگهان در اتاق باز شد و سرلشگر رئیس دانشگاه وارد اتاق شده و ما همگی بلند شده و ادای احترام کردیم.

رئیس دانشگاه، با خوشروئی تمام، با یکایک ما دست داده و در حالی که معلوم بود از حال و روز همه ما، کاملا” آگاه بود این چنین به ما پاسخ داد:

هر کدام از شما، که افسران لایقی هم هستید پس از فارغ التحصیلی، ریاست دادگاهی را، در سطح کشور بعهده خواهید گرفت، و حالا این بازداشتی شماآخرین واحد درسی شما بود که بایستی پاس می کردید و در مقابل اعتراض ما گفت:

این کار را کردیم تا هنگامی که شما در مسند قضاوت نشستید، قدرتمند شدید و قلم در دست تان بود، از آن سوءاستفاده نکنید و از عمق وجودتان، حال و روز کسی را که محکوم می کنید درک کرده و بی جهت و از سر عصبانیت و یا مسائل دیگر، کسی را بیش از حد جرمش، به زندان محکوم نکنید!

در خاتمه نیز، از همه ما عذرخواهی گردید و همه ما نفس راحتی کشیدیم.

“زیر پایت چون ندانی، حال مور
همچو حال توست، زیر پای فیل”
سعدی

 

موضوعات: فرهنگی-اجتماعی- مذهبی  لینک ثابت




روزی شیطان نزد حضرت یحی علیه السلام) آمد. حضرت به او گفت: من از تو سؤالی دارم.
شیطان گفت: مقام تو از آن بالاتر است که سؤال تو را جواب ندهم، پس هر چه می خواهی بپرس، من پاسخ خواهم داد.
حضرت یحیی گفت:
دوست دارم دام هایت را که به وسیله آنها فرزندان آدم را شکار کرده و گمراه می کنی، به من نشان دهی.
شیطان گفت: با کمال میل خواسته تو را به جا می آورم.
شیطان در قیافه ای عجیب و با وسایل گوناگون، خود را به حضرت نشان داد و توضیح داد که چگونه با آن وسایل رنگارنگ، فرزندان آدم را گول زده و به سوی گمراهی می برد.
یحیی پرسید: آیا هیچ شده که لحظه ای بر من پیروز شوی؟
شیطان گفت: نه، هرگز! ولی در تو خصلتی است که از آن شاد و خرسندم!
یحیی فرمود: آن کدام خصلت است.
شیطان گفت: تو پرخور و شکم پرستی، هنگامی که افطار می کنی زیاد می خوری و سنگین می شوی و بدین جهت از انجام بعضی نمازهای مستحبی و شب زنده داری باز می مانی!
یحیی گفت:
من با خداوند عهد کردم که هرگز به طور کامل غذا نخورم و سیر نشوم، تا خدا را ملاقات نمایم.
شیطان گفت: من نیز با خود پیمان بستم که هیچ مؤمنی را نصیحت نکنم، تا خدا را ملاقات کنم
داستاهای بحار الانوار، ج 5، ص 20 - 219.

موضوعات: فرهنگی-اجتماعی- مذهبی  لینک ثابت




 هیچ نیرویی بالاتر و برتر از ” خواستن ” نیست

اگر بخواهید خود را به مدار بالاتری از آگاهی ، خوشبختی و یا ثروت برسانید ، همزمان دو نیرو را فعال خواهید کرد:

 اول نیروی مقاومت ذهن ناخودآگاه خود را که همواره سعی می کند الگوهای قبلی را تکرار کنید

 دوم نیروی موافق کائنات را که همواره سعی می کند شما را به سطح بالاتری از شادی وآگاهی هدایت كند

 

موضوعات: فرهنگی-اجتماعی- مذهبی  لینک ثابت




 

«می گویند آن گاه که یوسف در زندان بود، مردی به او گفت: تو را دوست دارم. یوسف گفت:

ای جوان مرد!دوستی تو به چه کار من آید؟ از این دوستی مرا به بلا افکنی و خود نیز بلا بینی!

پدرم یعقوب، مرا دوست داشت و بر سر این دوستی، او بینایی اش را از دست داد و من به چاه افتادم.

زلیخا ادعای دوستی من کرد و به سرزنش مصریان دچار شد و من مدت ها زندانی شدم.

اینک! تو تنها خدا را دوست داشته باش، تا نه بلا بینی و نه دردسر بیافرینی»

 

موضوعات: فرهنگی-اجتماعی- مذهبی  لینک ثابت




 
پشت
تمام آروزهای تو
خداایستاده است…

کافی ست
به حکمتش
ایمان داشته باشی
تا قسمتت
سر راهت قرار بگیرد

اورا بخوانید تا
شمارا اجابت کند


 

موضوعات: فرهنگی-اجتماعی- مذهبی  لینک ثابت




ستارخان در خاطراتش می گوید:
من هیچوقت گریه نکردم،
چون اگر گریه می کردم آذربایجان شکست می خورد
و اگر آذربایجان شکست می خورد ایران شکست می خورد.
اما در زمان مشروطه یک بار گریستم.
و آن زمانی بود که 9 ماه در محاصره بودیم بدون آب و بدون غذا.
از قرارگاه آمدم بیرون، مادری را دیدم با کودکی در بغل، کودک از فرط گرسنگی به سمت بوته علفی رفت و بدلیل ضعف شدید بوته را با خاک ریشه می خورد، با خودم گفتم الان مادر کودک مرا فحش می دهد و می گوید لعنت به ستارخان.
اما مادر، فرزند را در آغوش گرفت و گفت:
“اشکالی ندارد فرزندم، خاک می خوریم، اما خاک نمی دهیم.” آنجا بود که اشک از چشمانم سرازیر شد … زنده و جاویدان باد نام کسانی که بخاطر عزت این مملکت و آب و خاک، جانانه ایستادند …


#سیاسی #واقعی

موضوعات: فرهنگی-اجتماعی- مذهبی  لینک ثابت




آدم وقتی پیر میشود
تازه می فهمد که
بایدبیشترزندگی کند
بیشترعشق بورزد
و شاید این تقدیر آدمی ست
که دیربفهمد
پس تا قبل از اینکه دیر شود
بیشترعشق بورزیم و محبت کنیم

 

موضوعات: فرهنگی-اجتماعی- مذهبی  لینک ثابت