✿نـــگـــــــین عــــــــــرش✿
 
 




نگین عرش
وبلاگ به نام فاطمه زهرا(س)(نگین عرش) ساخته شده✿ هستيِ هستي به بود فاطمه ست✿ مهر محراب سجود فاطمه ست✿ قصـه راكوته كنم كاندر ازل✿ عـلت خلقت وجود فاطمه ست✿


Random photo
خلیج همیشه فارس


آخرین مطالب


موضوعات


پربازدیدترین مطالب
پربازدیدترین مطالب


تدبر در قرآن
آیه قرآن





ذکر ایام هفته

مهدویت امام زمان (عج)


سخن بزرگان


کرامات معصومین(ع)
آیه قرآن


جستجو


تعبیر خواب رویا



قال انبیاء

وضعیت یاهو مذهبی



آخرین نظرات





 



سعدی در یکی از خاطرات کودکی خودمی گوید:
 
یاد دارم که در ایام کودکی ، اهل عبادت بودم و شب ها بر می خاستم و نماز می گزاردم و به زهد و تقوا، رغبت بسیار داشتم .شبی در خدمت پدر رحمة الله علیه نشسته بودم و تمام شب چشم بر هم نگذاشتم و قرآن گرامی را بر کنار گرفته ، می خواندم . در آن حال دیدم که همه آنان که گرد ما هستند، خوابیده اند .
پدر را گفتم : از اینان کسی سر بر نمی دارد که نمازی بخواند. خواب غفلت ، چنان اینان را برده است که گویی نخفته اند، بلکه مرده اند .
پدر گفت : تو نیز اگر می خفتی ، بهتر از آن بود که در پوستین خلق افتی و عیب آنان گویی و بر خود ببالی! (گلستان سعدی)

موضوعات: فرهنگی-اجتماعی- مذهبی  لینک ثابت




 

چرا به لوله ای که آب از آن خارج می شود می گوییم “شیر"؟ در سال های نه چندان، دور در ایران؛تنها دوشهر بیرجند و تبریز آب لوله کشی داشتند که آن صنعت را از روسیه به امانت برده بودند.
و در کلان شهری مثل تهران مردم از آب چاه که تمیز و سالم نبوداستفاده می کردند.در شهر تهران تنها سه قنات وجود داشت که آن هم متعلق به سه سرمایه دار تهرانی بود.یکی از این قنات ها که به سرچشمه معروف بودمتعلق به سرمایه داری بود که بچه دار نمیشد.او نذر کرد اگر بچه دار شود؛ برای تهرانیان آب لوله کشی فراهم کند. پس از مدتی بچه دار شد و برای ادای نذرش به اتریش رفت تا مهندسانی را از آنجا برای لوله کشی آب بیاورد.در هر کشوری حیوانی که نماد آن کشور است را بر سر خروجی آب می گذاشتند.مثلا در فرانسه سر خروس استفاده می کردند.
مهندس اتریشی که به این منظور به ایران آمده بود فکر کرد که بر اهرم خروجی آب چه نمادی بگذارد؟
او دریافت که بر روی پرچم ایران آن زمان ‘شیر وخورشید’وجود دارد وشیر “نماد ایران” است.
پس بر روی اهرم خروجی آب،سر شیری فلزی گذاشت و مردم هروقت برای برداشتن آب به آنجا می رفتند می گفتند: رفتیم از سر شیر آب آوردیم!

 
منبع : میراث کهن (ریشه ضرب المثل ایرانی)

موضوعات: فرهنگی-اجتماعی- مذهبی  لینک ثابت




نوروز بمانید که ایّام شمایید
آغاز شمایید و سرانجام شمایید

آن صبح نخستین بهاری که به شادی،
می آورد از چلچله پیغام، شمایید

آن دشت طراوت زده آن جنگل هشیار
آن گنبد گردننده ی آرام شمایید

خورشید گر از بام فلک عشق فشاند،
خورشید شما ، عشق شما ، بام شمایید

نوروز کهنسال کجا غیر شما بود ؟
اسطوره ی جمشید و جم و جام شمایید

عشق از نفس گرم شما تازه کند جان
افسانه ی بهرام و گل اندام شمایید

هم آینه ی مهر و هم آتشکده ی عشق،
هم صاعقه ی خشم ِ بهنگام شمایید

امروز اگر می چمد ابلیس، غمی نیست
در فنّ کمین حوصله ی دام شمایید

گیرم که سحر رفته و شب دور و دراز است ،
در کوچه ی خاموش زمان، گام شمایید

ایّام به دیدار شمایند مبارک
نوروز بمانید که ایّام شمایید

# مولانا

موضوعات: فرهنگی-اجتماعی- مذهبی  لینک ثابت




 

مرد ملاک وارد روستا شد. آوازه اش را از ماهها پیش شنیده بودند.
زمینها را میخرید. خانه ها را ویران میکرد و ساختمانهایی مدرن بر آنها بنا میکرد.
پیشنهادهایش آنقدر جذاب بود که همه را وسوسه میکرد. روستاها یکی پس از دیگری به دست او ویران شده بود. نوعی حرص عجیب داشت. حرص برای زمینخواری…
همه میدانستند که پیشنهادهای مالی جذابش، این روستا را نیز نابود خواهد کرد.
کدخدا آمد. روبروی مرد ایستاد. مرد در حالی که به دامنه کوه خیره شده بود گفت: کدخدا! همه این املاک را با هم چند می فروشی؟
کدخدا سکوتی کرد و گفت: در ده ما زمین مجانی است. سنت این است که خریدار، محیط زمین را پیاده میرود و به نقطه اول باز میگردد. هر آنچه پیموده به او واگذار میشود.
مرد ملاک گفت: مرا مسخره میکنی؟
کدخدا گفت: ما نسلهاست به این شیوه زمین می فروشیم.
مرد ملاک به راه افتاد. چند ساعتی راه رفت. گاهی با خود فکر میکرد که زودتر دور بزند و به نقطه شروع بازگردد، اما باز وسوسه میشد که چند گامی بیشتر برود و زمینی بزرگتر را از آن خود کند. تمام کوهپایه را پیمود…
غروب بود. روستاییان و کدخدا در انتظار بودند. سایه ای از دور نمایان شد. مرد ملاک کم کم به کدخدا و روستاییان نزدیک می شد.زمانی که به کدخدا رسید، نمیتوانست بایستد. زانو زد. حتی نمیتوانست حرف بزند. بر روی زمین دراز کشید و جان داد.
نگاهش هنوز به دوردستها، به کوهپایه ها، خیره مانده بود.
کوهپایه هایی که دیگر از آن او نبودند…

موضوعات: فرهنگی-اجتماعی- مذهبی  لینک ثابت




 

رابی یازده سال داشت که مادرش اورابرای گرفتن اولین درس پیانونزد من آورد.
برای رابی توضیح دادم که ترجیح میدهم شاگردانم از سنین پایینتری آموزش پیانو را شروع کنند،اما رابی گفت که همیشه رویای مادرش بوده که او برایش پیانوبنوازد،پس اورا به شاگردی پذیرفتم.
رابی درسهای پیانو را شروع کرد و از همان ابتدا متوجه شدم که تلاشی بیهوده است! رابی هرچه بیشتر تلاش میکرد،حس شناخت لحن و آهنگی را که برای پیشرفت لازم بود، کمترنشان میداد.
امااوباپشتکار گامهای موسیقی را مرور میکرد و بعضی ازقطعات ابتدایی راکه تمام شاگردانم باید یاد بگیرند،دوره میکرد.
در طول ماهها اوسعی کرد،تلاش نمود، من گوش کردم و قوزکردم و خودم را پس کشیدم و باز هم سعی کردم اوراتشویق کنم.
در انتهای هر درس هفتگی،او همواره میگفت:"مادرم روزی خواهدشنید که من پیانومیزنم” اما امیدی نمیرفت. اواصلا توانایی فطری لازم برای موسیقی را نداشت.
مادرش را از دور میدیدم و در همین حد میشناختم ؛ میدیدم که با ماشین قدیمی اش،او را دم خانه من پیاده میکند و سپس می آید واو را میبرد. همیشه دست تکان میداد و لبخندی میزد،اماهرگز داخل نمی آمد.
یک روز رابی نیامدواز آن پس دیگر اورا ندیدم. خواستم به او زنگی بزنم،اما این فرض را پذیرفتم که به علت نداشتن توانایی لازم،تصمیم گرفته دیگر ادامه ندهد. البته خوشحال هم بودم که دیگر نمی آید،زیرا وجود او تبلیغی منفی برای تدریس من بود!
چندهفته گذشت…
آگهی درباره"تک نوازی"به منزل همه شاگردان فرستادم.
بسیارتعجب کردم که رابی(که اعلان را دریافت کرده بود)به من زنگ زدو پرسید:"من هم میتوانم در این تک نوازی شرکت کنم؟”
و من هم توضیح دادم که “تک نوازی مربوط به شاگردان فعلی است و چون تو تعلیم پیانو را ترک کردی و در کلاسها شرکت نکردی،عملا واجد شرایط نیستی."اوگفت:"مادرم مریض بود و نمیتوانست مرابه کلاس پیانوبیاورد،اما من هنوز تمرین میکنم،خانم آنور لطفا اجازه بدین؛من باید در این تک نوازی شرکت کنم!”
اوخیلی اصرارداشت. نمیدانم چرا به او اجازه دادم در این تک نوازی شرکت کند.
شاید اصرار او بود یا ندایی در درون من بود که میگفت اشکالی ندارد و مشکلی پیش نخواهد آمد….
تالارمدرسه پر از والدین، دوستان و مسئولین بود. برنامه رابی را آخر ازهمه قرار دادم، یعنی درست قبل از آنکه خودم برخیزم و از شاگردان تشکرکنم و قطعه نهایی رو بنوازم.
دراین اندیشه بودم که هر خرابکاری که رابی بکند،چون آخرین برنامه است،کل برنامه را خراب نخواهد کرد و من با اجرای برنامه نهایی،آن را جبران خواهم کرد.
برنامه های تک نوازی همه به خوبی اجرا شد و هیچ مشکلی پیش نیامد. رابی به صحنه آمد.
لباسهایش چروک و موهایش ژولیده بود؛ گویی به عمدآن را بهم ریخته بودند.
باخودگفتم:"چرامادرش برای این شب مخصوص،لباس تمیزودرست و حسابی تن او نکرده یا لااقل موهایش را شانه نزده است؟
رابی صندلی پیانوراعقب کشید،نشست و شروع به نواختن کرد.
وقتی اعلام کردکه کنسرتوی21موتزارت در کوماژور"راانتخاب کرده،سخت حیرت کردم!
ابدا آمادگی نداشتم آنچه راانگشتان او به آرامی روی کلیدهای پیانو مینواخت، بشنوم. انگشتانش به چابکی روی پرده های پیانو میرقصید. از ملایم به سوی بسیار رسا و قوی،حرکت کرد،از آلگروبه سبک استادانه پیش میرفت.
آکوردهای تعلیقی، آنچنان که موتزارت میطلبد،در نهایت شکوه اجرا میشد! هرگز نشنیده بودم که آهنگ موتزارت را کودکی به این زیبایی بنوازد. بعد از شش ونیم دقیقه،او اوج گیری نهایی را به انتها رساند.
تمام حاضرین در سالن از جایشان بلند شدند و به شدت با کف زدنهای ممتدخود،اورا تشویق کردند.
سخت متاثر و با چشمی اشک ریزان به صحنه رفتم ودر کمال مسرت اورا در آغوش گرفتم وگفتم:"هرگز نشنیده بودم که به این زیبایی بنوازی، رابی! چطور این کار را کردی؟ “صدایش از میکروفن پخش شد که میگفت: “میدانید خانم آنور،یادتان می آید که میگفتم مادرم مریض است؟
خوب،متاسفانه،او دیروز درگذشت،او کر مادرزاد بود و اصلانمیتوانست بشنود.
من فکر میکنم،امشب اولین باریست که او میتوانست بشنود که من پیانو مینوازم، میخواستم برنامه ای استثنایی برای او اجرا کنم.”
چشمی نبودکه اشکش روان نباشد. مسئولین خدمات اجتماعی آمدندتا رابی را به مرکز مراقبت از کودکان بی سرپرست ببرند،دیدم که حتی چشمان آنها هم سرخ بود.
با خود اندیشیدم که با پذیرفتن رابی به شاگردی،چقدر زندگیم پربارتر شده است.
خیر،هرگز نابغه نبوده ام، اما آن شب شدم.
و اما رابی…
او معلم بود ومن شاگرد ؛ زیرا او بود که” معنای استقامت،پشتکار،عشق، و باور داشتن خویشتن و شاید حتی فرصت دادن به کسی و ندانستن علتش"رابه من یاد داد.

 

موضوعات: فرهنگی-اجتماعی- مذهبی  لینک ثابت




نوبهار است در آن کوش که خوشدل باشی
که بسی گل بدمد باز و تو در گل باشی


من نگویم که کنون با که نشین و چه بنوش
که تو خود دانی اگر زیرک و عاقل باشی


چنگ در پرده همین می‌دهدت پند ولی
وعظت آن گاه کند سود که قابل باشی


در چمن هر ورقی دفتر حالی دگر است
حیف باشد که ز کار همه غافل باشی


نقد عمرت ببرد غصه دنیا به گزاف
گر شب و روز در این قصه مشکل باشی


گر چه راهیست پر از بیم ز ما تا بر دوست
رفتن آسان بود ار واقف منزل باشی


حافظا گر مدد از بخت بلندت باشد
صید آن شاهد مطبوع شمایل باشی

حافظ

موضوعات: فرهنگی-اجتماعی- مذهبی  لینک ثابت




 

جوان سرگشته ای از پیرمرد پرسید:

“بزرگترین نیرنگ دنیا چیست؟

” پیرمرد گفت:

“آن است که اختیار زندگیمان از دستمان خارج شده و از آن پس سرنوشت حاکم بر زندگی شود.”

موضوعات: فرهنگی-اجتماعی- مذهبی  لینک ثابت




از پیرمردی پرسیدند: چگونه چهل سال بدون مشکل با همسرت گذروندی؟
او در جواب گفت: ما با هم در شب عروسی به یک اتفاق نظر رسیدیم (و آن اینکه) اگر من عصبانی شدم او برای انجام یک کار بهتر (به جای دعوا) به آشپزخانه برود تا من آروم بشم، و اگر او عصبانی شد، من به بالکن بروم و وارد خانه نشوم تا اون آروم بشه.
والآن من - شکر خدا - چهل ساله که در بالکن زندگی می کنم!

موضوعات: فرهنگی-اجتماعی- مذهبی  لینک ثابت