✿نـــگـــــــین عــــــــــرش✿
 
 




نگین عرش
وبلاگ به نام فاطمه زهرا(س)(نگین عرش) ساخته شده✿ هستيِ هستي به بود فاطمه ست✿ مهر محراب سجود فاطمه ست✿ قصـه راكوته كنم كاندر ازل✿ عـلت خلقت وجود فاطمه ست✿


Random photo
داستان چشمه


آخرین مطالب


موضوعات


پربازدیدترین مطالب
پربازدیدترین مطالب


تدبر در قرآن
آیه قرآن





ذکر ایام هفته

مهدویت امام زمان (عج)


سخن بزرگان


کرامات معصومین(ع)
آیه قرآن


جستجو


تعبیر خواب رویا



قال انبیاء

وضعیت یاهو مذهبی



آخرین نظرات





 



جوانی موبایلش رو کنار قرآن جا گذاشت و رفت بیرون از منزل وفرصتی برای گفتگو بین قرآن و‌موبایل فراهم شد..

موبایل:این اولین بار است که منو فراموش میکنه

قرآن : منو همیشه فراموش میکنه

موبایل: من همیشه با اون حرف میزنم ،اونم با من

قرآن:منم همیشه بااون حرف میزنم ولی گوش نمیده
موبایل:آخه من خاصیت پیام دادن و پیام گرفتن دارم..

قرآن:من کلا پیام و بشارت دارم وعده های زیبا دادم ولی بازم منو فراموش میکنه

موبایل:از من امواج و مطالب زیادی خارج میشه که ممکنه به عقل انسان ضرر بزنه ولی با این همه ضررباز هم منو ترک نمیکنه..

قرآن:من طبیب روحها و نفسها و جسم ها هستم با این همه درمان ،از من دوری میکنه

موبایل:از کیفیت من پیش دوستاش تعریف میکنه

قرآن:من بزرگترین مصدر کیفیت هستم ولی روش نمیشه از من پیش دوستاش تعریف کنه..

جوان از بیرون اومد که موبایلشو برداره

موبایل: با اجازه شما ،اومد منو ببره،من که گفتم بدون من نمیتونه زندگی کنه….

اللهم صل علی محمد
وآل محمدو عجل فرجهم�

قـــــضاوت با خودتـــان

موضوعات: فرهنگی-اجتماعی- مذهبی  لینک ثابت




روزی دهقانی مقداری گندم در دامن لباس پیرمرد فقیری ریخت پیرمرد خوشحال شد و گوشه های دامن را گره زد و رفت!
درراه با پرودرگار سخن می گفت:
( ای گشاینده گره های ناگشوده، عنایتی فرما و گره ای از گره های زندگی ما بگشای )
در همین حال ناگهان گره ای از گره هایش باز شد و گندمها به زمین ریخت!
او با ناراحتی گفت:
من تو را کی گفتم ای یار عزیز
کاین گره بگشای و گندم را بریز!

آن گره را چون نیارستی گشود
این گره بگشودنت دیگر چه بود؟

نشست تا گندمها را از زمین جمع کند , درکمال ناباوری دید دانه ها روی ظرفی از طلا ریخته اند!

ندا آمد که:
تو مبین اندر درختی یا به چاه
تو مرا بین که منم مفتاح راه

موضوعات: فرهنگی-اجتماعی- مذهبی  لینک ثابت




حرف اشتباهیست كه ميگويند با هر كس بايد مثل خودش رفتار كرد..
اگر چنين بود از منيت و شخصیت هر كس چيزى باقى نميماند
هركس هر چه به سرت اورد فقط خودت باش..
اگر جواب هر جفايى بدى بود;
داستان زندگی ما خالى از ادم خوبه ها بود
اگر نميتوانى ادم خوبه زندگي كسى باشى
اگر براى ياد دادن تنها همان خوبى هايى كه خودت بلدى ناتوانت كردند..
اگر همان اندك مهربانيت را از بر نشدند..
اگر خوبى كردى و بدى ديدى..
كنار بكش!!! اما بد نشو.
زيرا اين تنها كاريست كه از دستت بر ميايد..
مهم نيست با تو چه كردند;تو قهرمان زندگی خودت بمان..
تو ادم خوبه ى زندگی خودت باش..
با وجدانت اسوده بخواب.
سرت را پيش خدايت بالا بگير.
و بخاطر ذاتت شكرش را بگو…

موضوعات: فرهنگی-اجتماعی- مذهبی  لینک ثابت




نه سفیدی بیانگرزیبایی است.. ونه سیاهی نشانه زشتی.. کفن سفید اما ترساننده است..وکعبه سیاه اما محبوب و دوست داشنتی است.. انسان به اخلاقش هست نه به مظهرش…. قبل ازاینکه سرت را بالا ببری و نداشته هات رابه پیش الله گلایه کنی.. نظری به پایین بینداز و داشته هات را شاکر با ش ، انسان بزرگ نمیشود ، جز به وسیله ی فكرش، شریف نمیشود، جز به واسطه ی رفتارش، و قابل احترام نمیگردد ، جز به سبب اعمال نیكش……

تقدیم به كسانی که شایسته ی احترامند….

موضوعات: فرهنگی-اجتماعی- مذهبی  لینک ثابت




روزی مردی ثروتمند در اتومبیل جدید و گران قیمت خود با سرعت فراوان از خیابان کم رفت و آمدی می گذشت

ناگهان از بین دو اتومبیل پارک شده در کنار خیابان ، یک پسر بچه پاره آجری به سمت او پرتاب کرد . پاره آجر به اتومبیل او برخورد کرد

مرد پایش را روی ترمز گذاشت و سریع پیاده شد و دید که اتومبیلش صدمه زیادی دیده است . به طرف پسرک رفت تا او را به سختی تنبیه کند

پسرک گریان ، با تلاش فراوان بالاخره توانست توجه مرد را به سمت پیاده رو ، جایی که برادر فلجش از روی صندلی چرخدار به زمین افتاده بود جلب کند .

پسرک گفت : اینجا خیابان خلوتی است و به ندرت کسی از آن عبور می کند .

هر چه منتظر ایستادم و از رانندگان کمک خواستم ، کسی توجه نکرد .

برادر بزرگم از روی صندلی چرخدارش به زمین افتاده و من زور کافی برای بلند کردنش ندارم

برای اینکه شما را متوقف کتم ، ناچار شدم از این پاره آجر استفاده کنم “

مرد متاثر شد و به فکر فرو رفت

برادر پسرک را روی صندلی اش نشاند ، سوار ماشینش شد و به راه افتاد

نتیجه داستان : در زندگی چنان با سرعت حرکت نکنید که دیگران مجبور شوند برای جلب توجه شما ، پاره آجر به طرفتان پرتاب کنند !

خدا در روح ما زمزمه می کند و با قلب ما حرف می زند اما بعضی اوقات زمانی که ما وقت نداریم گوش کنیم، او مجبور می شود پاره آجری به سمت ما پرتاب کند

موضوعات: فرهنگی-اجتماعی- مذهبی  لینک ثابت




مردی برای اصلاح سر و صورتش به آرایشگاه رفت.
در حال کار گفتگوی جالبی بین آنها در گرفت.
آنها درباره موضوعات و مطالب مختلف صحبت کردند.
وقتی به موضوع « خدا » رسیدند.
آرایشگر گفت: من باور نمی کنم خدا وجود داشته باشد.
مشتری پرسید: چرا باور نمی کنی؟
آرایشگر جواب داد: کافی است به خیابان بروی تا ببینی چرا خدا وجود ندارد. به من بگو، اگر خدا وجود داشت آیا این همه مریض می شدند؟ بچه های بی سرپرست پیدا می شد؟ اگر خدا وجود می داشت، نباید درد و رنجی وجود داشته باشد. نمی توانم خدای مهربانی را تصور کنم که اجازه می دهد این چیزها وجود داشته باشد.
مشتری لحظه ای فکر کرد، اما جوابی نداد، چون نمی خواست جر و بحث کند.
آرایشگر کارش را تمام کرد و مشتری از مغازه بیرون رفت.
به محض این که از آرایشگاه بیرون آمد، در خیابان مردی دید با موهای بلند و کثیف و به هم تابیده و ریش اصلاح نکرده. ظاهرش کثیف و ژولیده بود.
مشتری برگشت و دوباره وارد آرایشگاه شد و به آرایشگر گفت: می دانی چیست، به نظر من آرایشگرها هم وجود ندارند.
آرایشگر با تعجب گفت: چرا چنین حرفی می زنی؟ من این جا هستم، من آرایشگرم. من همین الان موهای تو را کوتاه کردم.
مشتری با اعتراض گفت: نه! آرایشگرها وجود ندارند، چون اگر وجود داشتند، هیچ کس مثل مردی که آن بیرون است، با موهای بلند و کثیف و ریش اصلاح نکرده پیدا نمی شد.
آرایشگر جواب داد: نه بابا، آرایشگرها وجود دارند! موضوع این است که مردم به ما مراجعه نمی کنند.
مشتری تائید کرد: دقیقاً ! نکته همین است. خدا هم وجود دارد! فقط مردم به او مراجعه نمی کنند و دنبالش نمی گردند. برای همین است که این همه درد و رنج در دنیا وجود دارد.

موضوعات: فرهنگی-اجتماعی- مذهبی  لینک ثابت




مرد جوانی از سقراط رمز موفقیت را پرسید که چیست. سقراط به مرد جوان گفت که صبح روز بعد به نزدیکی رودخانه بیاید. هر دو حاضر شدند. سقراط از مرد جوان خواست که همراه او وارد رودخانه شود. وقتی وارد رودخانه شدند و آب به زیر گردنشان رسید سقراط با زیر آب بردن سر مرد جوان، او را شگفت زده کرد.

مرد تلاش می کرد تا خود را رها کند اما سقراط قوی تر بود و او را تا زمانی که رنگ صورتش کبود شد محکم نگاه داشت. سقراط سر مرد جوان را از آب خارج کرد و اولین کاری که مرد جوان انجام داد کشیدن یک نفس عمیق بود.

سقراط از او پرسید، " در آن وضعیت تنها چیزی که می خواستی چه بود؟" پسر جواب داد: "هوا"

سقراط گفت:" این راز موفقیت است! اگر همانطور که هوا را می خواستی در جستجوی موفقیت هم باشی بدستش خواهی آورد" رمز دیگری وجود ندارد

موضوعات: فرهنگی-اجتماعی- مذهبی  لینک ثابت




.
هميشه خودت را "نقد" بدان
تا ديگران تو را به "نسيه" نفروشند…
سعی كن استاد "تغيير" باشی
نه قربانی "تقدير"…
در زندگی به کسی اعتماد كن كه به او "ايمان" داری نه "احساس"…
هرگز به خاطر مردم "تغيیر" نكن
اين جماعت هر روز تو را "جور دیگری" می خواهند…
شهری كه همه در آن "می لنگند"
به كسي كه "راست" راه می رود می خندند…
ياد بگير تنها کسی كه لبخند تو را می خواهد "عكاس" است
كه او هم "پولش" را می گيرد…
به چیزی كه دل ندارد "دل نبند"…
هرگز تمامت را برای کسی "رو نكن"…
بگذار کمی "دست نيافتنی" باشی…
آدم ها "تمامت" كه كنند، "رهايت" می كنند…
و در آخر
""خودت باش""

موضوعات: فرهنگی-اجتماعی- مذهبی  لینک ثابت