✿نـــگـــــــین عــــــــــرش✿
 
 




نگین عرش
وبلاگ به نام فاطمه زهرا(س)(نگین عرش) ساخته شده✿ هستيِ هستي به بود فاطمه ست✿ مهر محراب سجود فاطمه ست✿ قصـه راكوته كنم كاندر ازل✿ عـلت خلقت وجود فاطمه ست✿


Random photo
تصاویر متحرک ولادت حضرت معصومه و روز دختر


آخرین مطالب


موضوعات


پربازدیدترین مطالب
پربازدیدترین مطالب


تدبر در قرآن
آیه قرآن





ذکر ایام هفته

مهدویت امام زمان (عج)


سخن بزرگان


کرامات معصومین(ع)
آیه قرآن


جستجو


تعبیر خواب رویا



قال انبیاء

وضعیت یاهو مذهبی



آخرین نظرات





 



داستان ذیل در مورد شخصی است که عاشق دختر همسایشان شده است. او برای رسیدن به عشقش هر کاری می کند ولی نهایتا متوسل به درگاه امام زمان(عج) می شود و آخرش را هم که معلوم است….اما نکاتی بسیار تامل برانگیز در این داستان وجود دارد. منجمله اینکه زیارت وجود مقدس حضرت می تواند نصیب هر کسی بشود (و این نیست که خاص عرفا یا خواص باشد) و ثانیا برای دیدار حضرت لازم نیست که حتما درخواست بسیار عارفانه ای داشته باشی. ظاهرا کیفیت درخواست مهم است نه نوع درخواست. اینکه هر چی می خواهی را خالصانه طلب کنی. در هر صورت این داستان را با دقت مطالعه کنید.
عالم ثقه شیخ باقر کاظمی مجاور در نجف حدیث کرد که در نجف اشرف مرد مومنی بود که او را شیخ محمد حسن سریره می نامیدند. او در سلک اهل علم و مرد با صداقتی بود. بیمار بود و در نهایت تنگدستی و فقر و احتیاج زندگی می کرد. حتی قوت و غذای یومیه خود را نداشت و بیشتر اوقات به خارج نجف در بیابان نزد اعراف اطراف نجف می رفت تا این که قُوت و آذوقه ای برای خود تهیه کند امّا آنچه به دست می آورد او را کفایت نمیکرد . با همین حال, سخت دوست داشت با دختری از اهل نجف ازدواج کند که عاشق او شده بود و او را از خانواده اش خواستگاری کرده بود اما فامیل های آن زن به سبب فقر و تهیدستی شیخ به او جواب مثبت نداده بودند و او از جهت این ابتلا در همّ و غمّ شدید بود .
هنگامی که تهی دستی و بیماری او شدت یافت و از ازدواج با آن زن مایوس شد تصمیم گرفت چهل شب چهارشنبه به مسجد کوفه برود تا بلکه حضرت صاحب الامر عجل اللّه فرجه را از ناحیه ای که نمی داند ببیند و مراد خود از او بگیرد .
شیخ باقر میگوید : شیخ محمد گفت : من چهل شب چهارشنبه مواظبت کردم بر رفتن به مسجد کوفه ! هنگامی که شب آخر فرا رسید شب زمستانی و تاریکی بود و باد تندی می وزید و کمی هم باران می بارید و من هم در دکّه های درب ورودی مسجد کوفه یعنی دکّه شرقی مقابل در اول که هنگام ورود به مسجد طرف چپ است نشسته بودم و نمی توانستم به سبب خونی که در اثر سرفه از سینه ام می آمد به داخل مسجد بروم و با من هم چیزی نبود که خود را از سرما حفظ کنم و این وضعیت سینه ام را تنگ کرده و بر غم و غصه من شدت بخشیده و دنیا در چشمم تیره شده بود و با خود فکر می کردم که این 39 شب ا پایان گرفت و این آخرین شب است و من کسی را ندیدم و چیزی هم بر من ظاهر نشد و من گرفتار این سختی عظیم هستم و این همه سختی و مشقت و ترس را در این چهل شب تحمل کردم که از نجف به مسجد کوفه آمدم و حاصل آن یاس و ناامیدی از ملاقات و برآورده شدن حاجاتم بود .
از او سوال کردم از کدام قبیله هستی ؟ فرمود : از بعضی از آنها . من شروع کردم به شمردن طوایف اعراب اطراف نجف . او در پاسخ جواب می داد : نه !! و من هر طایفه ای را ذکر می کردم او می فرمود : از آنها نیستم . این امر مرا خشمگین کرد و به او گفتم آری تو از طریطره هستی و این را به صورت استهزا گفتم و این لفظی است که معنی ندارد . او از سخن من تبسّم کرد و فرمود : چیزی بر تو نیست که من از کجا باشم اما چه چیز سبب شده که تو به اینجا آمده ای ؟
در این اثناء که در اندیشه بودم و کسی در مسجد نبود آتشی روشن کردم تا قهوه ای را که از نجف با خود آورده بودم گرم کنم . زیرا عادت به آن داشتم و نمی توانستم آن را ترک کنم و قهوه هم بسیار کم بود . ناگهان شخصی را دیدم که از ناحیه در اول, به سوی من می آمد .
هنگامی که او را از دور مشاهده کردم ناراحت شدم و با خود گفتم این عرب بیابانی از اطراف مسجد نزد من آمده است تا قهوه مرا بنوشد و من بدون قهوه در این شب تاریک بمانم و این امر هم بر اندوه من اضافه کرد. در این بین که من در اندیشه بودم او نزدیک من آمد و به من به اسم سلام کرد و در برابرم نشست و من در تعجب شدم از این که او اسم مرا می داند و گمان کردم از اعراب اطراف نجف است که من نزد او می روم .
از او سوال کردم از کدام قبیله هستی؟ فرمود: از بعضی از آنها. من شروع کردم به شمردن طوایف اعراب اطراف نجف . او در پاسخ جواب می داد: نه!! و من هر طایفه ای را ذکر می کردم او می فرمود : از آنها نیستم. این امر مرا خشمگین کرد و به او گفتم آری تو از طریطره هستی و این را به صورت استهزا گفتم و این لفظی است که معنی ندارد. او از سخن من تبسّم کرد و فرمود: چیزی بر تو نیست که من از کجا باشم اما چه چیز سبب شده که تو به اینجا آمده ای؟
من به او گفتم: برای چه سوال می کنی ؟ فرمود: ضرری به تو نمی رسد اگر ما را خبر کنی. من از حسن اخلاق و شیرینی طبع و گفتار او تعجب کردم و دلم میل به او پیدا کرد و او هر مقدار سخن می گفت محبت من به او زیادتر می گشت . برای او سیگار از تتن درست کردم و به او دادم فرمود : تو بکش من نمی کشم. در فنجان برای او قهوه ریختم و به او دادم او گرفت و کمی از آن نوشید و باقی را به من داد و فرمود : تو آن را بنوش. من آن گرفتم و نوشیدم و تعجب کردم که او تمام فنجان را ننوشیده بود اما محبت من هر آن به او زیاد می شد. به او گفتم: ای برادر! خداوند تو را در این شب به سوی من فرستاده تا انیس من باشی.
مسلم
آیا با من نمی آیی که نزد قبر مسلم(علیه السلام) برویم و آنجا بنشینیم و با یکدیگر صحبت کنیم ؟ فرمود : با تو می آیم اما جریان خودت را بگو . به او گفتم. من واقع را برای شما می گویم . من در نهایت فقر و نیازمندی هستم از آن وقتی که خود را شناختم و با این فقر مبتلا به سرفه هستم و سال هاست که خون از سینه ام بیرون می آید و معالجه آن را نمی دانم و به دختری از اهل محلّه مان در نجف اشرف تعلق خاطر پیدا کرده ام و به سبب تنگدستی میسر نشده است که او را بگیرم. گروهی از دوستان مرا مغرور کردند و به من گفتند: در حوایج خود قصد کن صاحب الزمان(عج) را ! و چهل شب چهارشنبه در مسجد کوفه بیتوته نما که او را خواهی دید و حاجت تو را برآورده سازد و این آخرین شب از چهل شب است و من در این شب چیزی ندیدم و در این شب ها من تحمل مشقت های زیادی کردم و این سبب آمدن من و این خواسته ها و حوائج من می باشد .
هنگامی که صبح شد متوجه قول او شدم که فرمود : سینه ات خوب شد . دیدم سینه ام صحیح و سالم است و دیگر سرفه نمی کنم و یک هفته بیش نگذشت که خداوند گرفتن آن زن همسایه را آسان کرد و از جایی که گمان نمی کردم فراهم شد. اما فقر و تهیدستی ام همچنان باقی ماند چنان که حضرت صاحب صلوات اللّه و سلامه علیه و علی آبائه الطاهرین خبر داده بود
آن شخص در حالی که من غافل بودم و توجه نداشتم به من فرمود: اما سینه ات خوب شد و اما آن زن را به زودی می گیری و اما تهی دستی و فقر تو باقی می ماند تا از دنیا بروی و من هیچ توجه به این سخنان نداشتم . به او گفتم : به کنار قبر مسلم نمی روی ؟ فرمود: برخیز . برخاستم و متوجه جلوی خود بودم . هنگامی که وارد زمین مسجد شدم به من فرمود : آیا نماز تحیت مسجد نمی خوانی ؟ گفتم : چرا می خوانم . سپس او نزدیک شاخص که در مسجد است ایستاد و من هم پشت سر او به فاصله ایستادم و تکبیرة الاحرام گفته مشغول قرائت سوره فاتحه شدم .
من مشغول نماز بودم و سوره حمد را می خواندم . او نیز فاتحه را قرائت می نمود اما من قرائت احدی را همانند او از زیبایی نشنیده بودم . در آن هنگام با خود گفتم : شاید این شخص صاحب الزمان(عج) باشد و یاد سخنان او افتادم که دلالت بر آن میکرد . هنگامی که این مطلب در دلم خطور کرد, آن بزرگوار در حال نماز بود . ناگهان نور عظیمی او را احاطه کرد که دیگر شخص آن بزرگوار را به سبب آن نور نمی دیدم اما او همچنان نماز می خواند و من صدای او را می شنیدم . بدنم به لرزه افتاد و از ترس نمیتوانستم نماز را قطع کنم . پس نماز را به صورتی که بود تمام کردم و نور از سطح زمین به بالا متوجه شد و من ندبه و گریه می کردم و از سوء ادبم با او در مسجد معذرت خواهی می نمودم. به او گفتم : شما صادق الوعد هستید و مرا وعده دادید که با من نزد قبر مسلم برویم در آن هنگام که با آن نور تکلم می گفتم دیدم آن نور متوجه به حرم مسلم شد که من هم متابعت کردم . آن نور داخل حرم شد و در بالای قُبّه قرار گرفت و همچنان بود و من گریه و ندبه می کردم تا فجر دمید و آن نور عروج کرد .
هنگامی که صبح شد متوجه قول او شدم که فرمود : سینه ات خوب شد . دیدم سینه ام صحیح و سالم است و دیگر سرفه نمی کنم و یک هفته بیش نگذشت که خداوند گرفتن آن زن همسایه را آسان کرد و از جایی که گمان نمی کردم فراهم شد. اما فقر و تهیدستی ام همچنان باقی ماند چنان که حضرت صاحب صلوات اللّه و سلامه علیه و علی آبائه الطاهرین خبر داده بود.

موضوعات: امام زمان (عج)  لینک ثابت




تو کجایی ؟
شده ام باز هوایی
چه شود جمعه ی این هفته بیایی ؟
به جمالت… به جلالت… دل ما را بربایی…
اللهم عجل الولیک الفرج �
و اما
جواب امام زمان:

تو خودت!
مدعی دوستی و مهر شدیدی که به هر شعر جدیدی،
ز هجران و غمم ناله سرایی ، تو کجایی؟
تو که یک عمر سرودی «تو کجایی؟» تو کجایی؟

چه کسی قلب تو را سوی خدای تو کشانده؟
چه کسی در پی هر غصه ی تو اشک چکانده؟
چه خطرها به دعایم ز کنار تو گذر کرد
چه زمان ها که تو غافل شدی و یار به قلب تو نظر کرد…
و تو با چشم و دل بسته فقط گفتی…
تو کجایی!؟ و ای کاش بیایی!
هر زمان خواهش دل با نظر یار یکی بود، تو بودی…
هر زمان بود تفاوت ، تو رفتی ، تو نماندی!
خواهش نفس شده یار و خدایت …
و همین است که تاثیر نبخشند به دعایت …
و به آفاق نبردند صدایت…
و غریب است امامت!
من که هستم ،
تو کجایی؟
تو خودت کاش بیایی
به خودت کاش بیایی…!

موضوعات: امام زمان (عج)  لینک ثابت




تقدیم به حضرت زهرشریف

شهر مزار شریف در ولایت بلخ افغانستان قرار دارد و دارای بارگاهی باعظمت و باشکوه بوده و مورد توجه شیعیان افغانستان است
گرفتاران بسیاری از این بارگاه حاجت گرفته اند
مشهور است کبوتران با هر رنگی به این بارگاه بیایند به رنگ سفید درمی آیند
روی سنگ قبر نوشته شده است
هذا مزار شریف علی بن ابیطالب
اینجا مزار شریف علی ابن ابیطالب است
باوری غلط وجود دارد که پیکر مطهر امام علی(ع) اینجاست
این در حالی است که بی هیچ شک و شبهه ای مرقد مطهر آن حضرت در نجف اشرف است
قضیه واقعی مزار شریف که متاسفانه به گوش کمتر شیعه ای در ایران رسیده به این شرح است
سالیان پیش حاکم بلخ که سنی مذهب بود دچار زخمی در ناحیه پا گردید
مداواهای فراوان نمود
لیکن پایش بهبود نیافت
شبی حضرت علی(ع) را در خواب میبیند
حضرت به او امر میکند که روغن 2 لا برای خوب شدن پایش استفاده کند
حاکم تمام علما وزرا اطبای شهر را جمع کرده و میگوید برای من روغن2 لا بیاورید
اطبا و علما جواب میدهند ما در تمام عمر خود نام این روغن را نشنیده ایم و بعید است چنین روغنی وجود داشته باشد
حاکم جواب داد چون حضرت علی(ع) امر کرده پس این روغن باید در جایی از جهان وجود داشته باشد
دستور داد که هرکس روغن 2 لا را بیاورد پاداش بزرگی دریافت میکند
خبر شهر به شهر روستا به روستا چرخید
لیکن هیچ کس نتوانست روغن 2 لا را یافته و نزد حاکم بیاورد
در ولایت بلخ عالمی شیعه که غریب و گمنام بود به نزد حاکم آمد و گفت حاکم باید روغن زیتون استفاده کند
حاکم چنین کرد و به سرعت زخم کهنه پایش بهبود یافت
پرسید از کجا فهمیدی منظور حصرت علی (ع) از روغن 2 لا روغن زیتون است؟
آن عالم شیعه گفت از انجایی که خدا در آیه 35 سوره نور فرموده است
شجره مبارکه زیتونه لا شرقیه و لا غربیه
درخت مبارک زیتون که نه شرقی است و نه غربی
چون 2 تا لا دارد (لا شرقیه و لاغربیه) پس منظور روغن زیتون بوده است
حاکم از این جواب شگفت زده شد
و گفت لیاقت تو بالاتر از پاداش نقدی است تو از امروز ندیم خاص ما هستی
عالم غریب شیعه حالا شده ندیم خاص و همه کاره دربار پادشاه شهر
مدتی گذشت
علما و وزیران که اهل سنت بودند به این مقام و جایگاه یک مرد شیعه حسادت کردند
به حاکم گفتند ما فهمیده ایم که این مرد شیعه زیارت عاشورا میخواند و به عمر و ابوبکر لعن میفرستد
حاکم در حضور علما و وزرا از عالم شیعه پرسید آیا این موضوع صحت دارد؟
عالم شیعه نیامد تقیه کند سیاه نمایی کند برای حفظ مقام و ثروت خود دروغ بگوید
لذا با شهامت پاسخ داد
من نه تنها عمر و ابوبکر را لعن میکنم بلکه به آنها توهین هم میکنم
جماعت از این پاسخ شگفت زده شدند
علما گفتند حکم این مرد اعدام است
حاکم گفت این مرد فاضل و حکیم است
حتما دلیلی دارد به راحتی پشت پا به این مقام و ثروت زده و خریدار مرگ خود شده است
از عالم شیعه پرسید چرا به عمر و ابوبکر که مورد احترام ما اهل سنت است لعن میکنی؟

عالم شیعه جوابی داد که آن مجلس تبدیل به مجلس روضه حضرت زهرا(س) شد و همه حاضرین گریه نمودند

آن عالم شیعه جواب داد
حاتم طایی مردی کافر بود ولی در نهایت سخاوت و بخشندگی
قبل از مرگ مردم را جمع کرد و گفت
آی کسانی که گرسنه بودید و حاتم طایی لقمه نانی در دهان شما گذاشت
آی کسانی که برهنه بودید و حاتم طایی لباسی به شما پوشانید
آی کسانی که لقمه نانی سر سفره حاتم طایی خوردید
الان وقت مرگ من شده و من از شما توقع هیچ پاداشی را ندارم
فقط دختری از من به یادگار مانده
جان شما و جان این دختر
اگر میخواهید محبت های مرا جبران کنید به این دختر محبت کنید
خلاصه حاتم طایی مردم را به خوش رفتاری با دخترش سفارش ها نمود

آنگاه عالم شیعه گفت
روزی این دختر به نزد پیامبر(ص) آمد
پیامبر(ص) به احترام پدرش که سفارش کرده بود و مرد باسخاوت و بخشنده ای بود آن دختر را اطعام و اکرام کرد و هدایایی نیز به او بخشید
حالا مردم من حرفم این است
پیامبر(ص) که برای دین اسلام زحمات زیادی کشید و خون دلها خورد روز آخر فرمود من از شما توقع هیچ پاداش و قدر دانی ندارم
اگر میخواهید به من محبت کنید به دخترم فاطمه محبت کنید
جان شما و جان فاطمه
مبادا از گل نازک تر به او بگویید
هر کس فاطمه را بیازارد مرا آزرده خاطر کرده است
و خلاصه پیامبر(ص) در مورد خوش رفتاری با حضرت زهرا(س) سفارش ها نمود
لیکن چند روز از رحلت پیامبر(ص) نگذشته بود که این 2 نفر(عمر و ابوبکر) برخلاف سفارشات پیامبر(ص) نه تنها هیچ گونه خوش رفتاری و محبتی نسبت به دختر رسول خدا نداشتند بلکه ناجوانمردانه خانه اش را آتش زدند به صورتش سیلی زدند پهلویش را شکستند
هدیه که ندادند هیچ باغ فدک را نیز از تنها یادگار پیامبر(ص) به ناحق گرفتند
حالا شما قضاوت کنید
ما الان باید به این 2 رفیق
ناجوانمرد و درود و رحمت بفرستیم یا لعن و توهین کنیم؟
صدای گریه و ناله حاضرین بالا رفته بود و جلسه محاکمه این عالم شیعه تبدیل به مجلس روضه حضرت زهرا(س) شده بود
مقام و منزلت این عالم شیعه بیشتر شد
چندسالی گذشت
عالم شیعه دعوت الهی را لبیک گفت و دار فانی را وداع کرد
حاکم عزای عمومی اعلام کرد
تشییع جنازه باشکوهی بعمل آورده و او را با احترام به خاک سپردند
خواستند سر قبرش نام او را بنویسند
دیدند او را فقط عالم شیعه خطاب میکردند
به سراغ صندوقچه شخصی اش رفتند
مدارکی را دیدند که نشان میداد نام واقعی او علی است و نام پدرش ابیطالب
لذا بر سر قبرش نوشتند
هدا مزار شریف علی ابن ابیطالب

این بود داستان عارف و عالم گمنام شیعه حضرت آیه الله آقا علی بن ابیطالب (رحمه الله علیه) که تربت پاکش در شهر مزار شریف قرار دارد

موضوعات: اهل بیت (ع)  لینک ثابت




شهادت امام موسی کاظم (ع) تسلیت باد

آن که عالم همه در دست توانایش بود
مرکز دایره غم دل دانایش بود

هفتمین حجت معصوم ز ظلم هارون
چارده سال به زندان ستم جایش بود

دل موسای کلیم از غم این موسی سوخت
که به زندان بلا طور تجلایش بود

معنی قعر سجون باید و ساق المَرضُوض
پرسی از حلقه زنجیر که بر پایش بود

یاد حق هم نفس گوشه تنهایی او
آهِ دل روشنی خلوت شب هایش بود

بس که غم دیدز زندان و زندان بانش
زندگی بخش جهان مرگ تمنایش بود

نه همین زهر جفا بر دلش افروخت شرر
ز شهادت اثری بر همه اعضایش بود

یوسف فاطمه یا رب چه وصیت فرمود
که پس از مرگ همی سلسله بر پایش بود.

موضوعات: اهل بیت (ع)  لینک ثابت




1.وَ قالَ ارکبوا فیها بِسْمِ اللّهِ مَجْراها وَ مُرْساها إنّ رَبّی لَغَفُوررَحیم.
گفت:سوار شوید در آن با نام خداوند هنگام روان شدن و لنگر انداختنش. همانا پروردگار من آمرزنده ی مهربان است. (هود،41)
2.وَ قیلَ یا أرْضُ ابْلَعی مَاءَکِ و یا سَماءُ اَقْلِعی وَ غِیضَ الماءُ وَقُضِی الأمْر وَاسْتَوَتْ عَلَی الْجُودِی….
و گفته شد:ای زمین! آب خویش را فروخور و ای آسمان! بس کن. آب فرو نشست و کار گذشت و بر(کوه)جودی استوار شد…. (هود،44)
3.قِیلَ یا نُوحُ اهْبِطْ بِسَلاَمٍ مِنّا وَ بَرکَاتِ عَلیکَ وَ عَلَی اُمَمٍ مِمَّنْ معَکَ سَنُمَتِّعُهم….
گفته شد: ای نوح! فرود آی با آرامشی از ماو برکت هایی بر تو و بر ملیت هایی از آنان که با تو هستند و ملت هایی که زود است بهره مندشان گردانیم…. (هود،48)
از آن جا که نوح نبی الله (ع)، یکی دیگر ازپیامبران اولوا العزم الهی است،دعوت خود را درمیان قومش آغاز کرد و ایشان را به پرستش خدای یگانه و پیروی از او فراخواند.البته گروهی از بزرگان و اشراف با تمسّخر، رسالتش را از سوی خدای هستی انکار کردند و به خدای یگانه کافر شدند. خداوند به پیامبر خود، نوح(ع) دستور داد کشتی بسازد و به وی فرمود که مؤمنان راستین دین خدا و جفتی از حیوانات، چرندگان و پرندگان را سوار کشتی کند؛ زیرا به زودی عذاب الهی فرا خواهد رسید، و خداوند ستم کاران و کافران را نابود خواهد ساخت.
آب جوشیدن گرفت و از آسمان پیوسته باران می بارید تا زمین را آب فرا گرفت. آن گاه کشتی نوح(ع) به حرکت درآمد و قوم کافر پیشه غرق شدند. پس خداوند کشتی را برکوه جودی فرونشاند و مؤمنان راستین دین خدا همراه نوح(ع) با سلامتی از کشتی فرود آمدند ودر زمین پراکنده شدند. حال، شواهدی به دست آمده است که بقایای کشتی نوح(ع) و تخته چوبی به شکل پنجه را نشان می دهد که نوح(ع) بدان ها از خدا یاری خواسته است.
در ژوئیه1951م گروهی از دانشمندان معدن شناس روسی برای معدن یابی، سرگرم زمین کاوی بودند که ناگهان به تخته چوب هایی پوسیده برخوردند. پس ا ز کاوش بیشتر معلوم شد که آن جا چوب های بسیاری در زیر زمین وجود داشته که گذشت زمان، آن ها را کهنه و پوسیده ساخته است. آنان از علایمی دریافتند که باید این چوب ها غیر عادی بوده و راز نهفته ای را در بر داشته باشد.
به همین دلیل، با دقت کامل،زمین را شکافتند. در نتیجه، تخته چوب های پوسیده و چیزهای دیگری از آن جا درآوردند. در آن میان،تخته چوبی مستطیلی یافتند که همه را به حیرت انداخت؛ زیرا در اثر گذشت زمان، کهنگی و پوسیدگی به همه ی چوب ها راه یافته بود جز این تخته که 14 اینچ1 طول و 10 اینچ عرض داشت و حروفی چند بر آن نقش بسته بود.
دولت روسیه، در 27فوریه 1935م کمیته ای مرکب از باستان شناسان و استادان شناخت زبان های عتیق را برای بررسی این تخته چوب، تشکیل داد.
پس از هشت ماه تحقیق وکاوش،اسرار آن تخته چوب برای کمیته کشف گردید و معلوم شد که این تخته چوب ، از کشتی حضرت نوح(ع) بوده که برای تیمّن و مدد خواهی، چیزهایی برآن نوشته و بر کشتی نصب کرده است.
در وسط تخته، یک تصویر پنجه نما وجود داشت که عبارتی چند به زبان سامانی2 بر آن نگاشته شده بود. در این تخته، تصویر و نوشته هایی از زمان حضرت نوح(ع) به چشم می خورد.
ای خدای من!ای مددکار من!
به لطف و مرحمت خود و به طفیل ذوات مقدس: محمد،ایلیا،شبر، شبیر و فاطمه(ع)، دست مرا بگیر. این پنج وجود مقدس از همه با عظمت تر و واجب الاحترام هستند و همه ی دنیا برای آنان برپا شده است.
پروردگارا! به واسطه ی نامشان،مرا مدد فرمای. تو می توانی همه را به راه راست، هدایت کنی.3
این نوشته به انگلیسی چنین ترجمه شده است:
My god My helPer.keeP My hand with Mercy.And with your holybodies : Mohamad. Alia. shabbar. shabbir.Fatema.
They All Are Biggests And Honourables.The world Established for them.
HelP Me ByThei Names.You can Refrem To Right.
_____________________
1.هر اینچ، دوسانتی متر و نیم یا یک دوازدهم فوت است.
2.زبان رایج در زمان حضرت نوح(ع) و تا چندی بعد از آن، زبان سامی یا سامانی بود. زبان های: عبرانی، شریانی، قیهانی، قبطی و عربی از شاخه های همان زبان است. اولاد حضرت نوح(ع) و معاصران آنان و نسل ایشان در هر سرزمین که سکونت گزیدند، آن جا را آباد کردند و زبان سامی را با اندکی تغییر، رواج دادند. رفته رفته، همان زبان ها ترقی کرد و به شکل جدیدی در آمد.
3.علی(ع) و پیامبران، حکیم سیالکوتی، برگردان:سید محمد مختاری، صص35ـ 38.
منابع:
1.ماهنامه ی Starof bartania، چاپ لندن، ژانویه1954م. 2.مجله ی Manchestor.Sunlight، 23ژانویه1954م.
3. مجله ی London Weekly Mirror، 1فوریه1954م.

موضوعات: اهل بیت (ع)  لینک ثابت




ای پسر حضرت زهرا سلام
ای مه زیبا و دلارا سلام
ای پدر امام هشتم سلام
وی علوی زاده ی هفتم سلام
درود ما بر نسب پاک تو
جان بفدای لقب پاک تو
گوهری و نگینی و خاتمی
تو باب حاجات همه عالمی
بر در تو حاتم طایی گداست
چشمه ی احسان تو بی انتهاست
ریخته در سفره ی تو لطف و جود
گشتم و مثل تو به دنیا نبود
بسکه کرامات شما بارز است
زبانم از وصف شما عاجز است
بر همه خوبان جهان سروری
هفتم امام از طرف داوری
از همه ی اهل جهان برتری
چونکه تو ابن هفتم حیدری
حکیمی و علیمی و عالمی
کاظم غیظی به لقب کاظمی
تکیه بزن به مسندت ، لایقی
تو جانشین حضرت صادقی
از چه به زندان زجفا رفته ای
سوی سیه چال بلا رفته ای
شدی تو محبوس ولی بی گناه
برتو سیه چال شده قتله گاه
همدم تو گشته سکوت شبت
پر شده زندان ز دم یا ربت
مونس تو هیچ کسی نیست نیست
برای تو همنفسی نیست نیست
گشته نگهبان شما ، همدمت
شاد شد از این همه درد و غمت
لعنت حق نثار سندی شود
که گاه و بی گاه تورا میزند
پیکر پاکت زجفا آب شد
جان و دلت غرق تب و تاب شد
خون چکد از تاول پاهای تو
گشته پر از خون همه اعضای تو
بس غل و زنجیر به پای تو بود
سلسله شرمنده برای تو بود
مرغ دلت از قفس تن پرید
روح تو از پیکر تو پرکشید
بر روی یک تخته ی در آمدی
با غل و زنجیر به در آمدی
"چاوشم" و سوخته ام از غمت
کاش بمیرم ز غم و ماتمت

موضوعات: اهل بیت (ع)  لینک ثابت




آقا بيا که روضه ی موسي بن جعفر است
چشمانمان ز داغ مصيباتشان تر است

جامه سياه بر تن و بر جان شرار آه
دلها به ياد غصه او پر ز آذر است

افتاده است بي کس و تنها ، غريب وار
مردي که با تمامي خلقت برابر است

مرثيه خوان حضرت کاظم ، خود خداست
باني روضه ،حضرت زهراي اطهر است

زندان نگو ، که گرم مناجات با خداست
غار حراي حضرت موسي بن جعفر است

مرغي که در قفس ، نفسش تنگ آمده
از وي به جاي مانده فقط يک بغل پر است

از تازيانه خوردن حضرت نگو دگر
ارثيه اي رسيده به ايشان ز مادر است

باشد هميشه ورد زبانم به هر نفس
لعنت به آن يهودي بي دين که کافر است

اي من فداي شال عزاي شما شوم
آقا بيا که روضه موسي بن جعفر است

موضوعات: اهل بیت (ع)  لینک ثابت




«تشرف یک زن انگلیسی تازه مسلمان »
یکی از هموطنان ایران یک سال در ایام محرم به انگلستان سفر کرده بود. یک روز که به منزل یکی از دوستان دعوت شده بود وقتی وارد حیاط منزل شد , با تعجب دید که آنجا نیز بساط دیگ و آتش و نذری امام حسین (ع) برپاست ، همه پیراهن مشکی بر تن کرده و شال عزا به گردن آویخته و عزادار حضرت سید الشهداء اباعبدالله الحسین (ع) هستند . در این میان متوجه یک زوج جوان که خیلی عاشقانه در مجلس امام حسین (ع) فعالیت می کردند ، شد و وقتی از حال آنها جویا شد ، متوجه شد که آن دو مسیحی بوده اند و مسلمان شده اند و هر دو پزشک هستند. مرد متخصص قلب و عروق و زن هم فوق تخصص زنان.
برایش جالب بود که در انگلستان ، مردم این طور عاشق اهل بیت (ع) باشند و مخصوصا دو پزشک مسیحی ، مسلمان شوند و با این شور و حال و با کمال تواضع در مجلس امام حسین (ع) نوکری کنند.
کمی نزدیکتر رفت , با آن زن تازه مسلمان شروع به صحبت کردن نمود و از او پرسید که به چه علت مسلمان شده و علت این همه شور و هیجان و عشق و محبت چیست ؟
او گفت : درست است ، شاید عادی نباشد ، اما من دلم ربوده شده ، عاشق شدم و این شور و حال هم که می بینی به خاطر محبت قلبی من است.
از او پرسید : دلربای تو کیست ؟ چه عشقی و چه محبتی ؟!
پاسخ داد : من وقتی مسلمان شدم ، همه چیز این دین را پذیرفتم ، به خصوص این که به شوهرم خیلی اطمینان داشتم و می دانستم بی جهت به دین دیگری رو نمی آورد . نماز و روزه و تمام برنامه ها و اعمال اسلام را پذیرفتم و دیگر هیچ شکی نداشتم . فقط در یک چیز شک داشتم و هر چه می کردم دلم آرام نمی گرفت و آن مساله آخرین امام و منجی این دین مقدس بود که هرچه فکر می کردم برایم قابل هضم نبود که شخصی بیش از هزار سال عمر کرده باشد و باز در همان طراوت و جئانی ظهور کند واصلا پیر نشود.
در همین سرگردانی به سر می بردم تا اینکه ایام حج رسید و ما هم رهسپار خانه خدا شدیم . شاید شما حج را به اندازه ما قدر ندانید. چون ما تازه مسلمانیم و برای یک تازه مسلمان خیلی جالب و دیدنی است که باشکوه ترین مظاهر دین جدیدش را از نزدیک ببیند.
وقتی اولین بار خانه کعبه را دیدم ، به طوری متحول شدم که تا به آن موقع این طور منقلب نشده بودم . تمام وجودم می لرزید و بی اختیار اشک می ریختم و گریه می کردم . روز عرفه که به صحرای عرفات رفتیم ، تراکم جمعیت آن چنان بود که گویا قیامت برپا شده و مردم در صحرای محشر جمع شده بودند. ناگهان در آن شلوغی جمعیت متوجه شدم که کاروانم را گم کرده ام ، هوا خیلی گرم بود و من طاقت آن همه گرما را نداشتم ، سیل جمعیت مرا به این سو و آن سو می برد ، حیران و سرگردان ، کسی هم زبانم را نمی فهمید ، از دور چادرهایی را شبیه به چادرهای کاروان لندن می دیدم ، با سرعت به طرف آنها می رفتم ، ولی وقتی نزدیک می شدم متوجه می شدم که اشتباه کرده ام . خیلی خسته شدم ، واقعا نمی دانستم چه کنم . دیگر نزدیک غروب بود که گوشه ای نشستم و شروع کردم به گریه کردن ، گفتم : خدایا خودت به فریادم برس ! در همین لحظه دیدم جوانی خوش سیما به طرف من می آید . جمعیت را کنار زد و به من رسید . چهره اش چنان جذاب و دلربا بود که تمام غم و ناراحتی خود را فراموش کردم . وقتی به من رسید با جملاتی شمرده و با لهجه انگلیسی فصیح به من گفت : « راه را گم کرده ای ؟ بیا تا من قافله ات را به تو نشان دهم . » او مرا راهنمایی کرد و چند قدمی بر نداشته بودیم که با چشم خود «کاروان لندن » را دیدم ! خیلی تعجب کردم که به این زودی مرا به کاروانم رسانده است . از او حسابی تشکر کردم و موقع خداحافظی به من گفت : « به شوهرت سلام مرا برسان » . من بی اختیار پرسیدم : بگویم چه کسی سلام رسانده ؟ او گفت : « بگو آن آخرین امام و آن منجی آخرالزمان که تو در رمز و راز عمر بلندش سرگردانی ! من همانم که تو سرگشته او شده ای !» تا به خودم آمدم دیگر آن آقا را ندیدم وهر چه جستجو کردم ، پیدایش نکردم . آنجا بود که متوجه شدم امام زمان عزیزم را ملاقات کرده ام و به این وسیله طول عمر حضرت نیز برایم یقینی شد.
از آن سال به بعد ایام محرم ، روز عرفه ، نیمه شعبان و یا هر مناسبت دیگری که می رید من . شوهرم عاشقانه و به عشق آن حضرت خدمتش را می کنیم و آرزوی ما دیدن دوباره اوست .
کتاب ملاقات با امام زمان در عصر حاضر -ابوالفضل سبزی

موضوعات: امام زمان (عج)  لینک ثابت