✿نـــگـــــــین عــــــــــرش✿
 
 




نگین عرش
وبلاگ به نام فاطمه زهرا(س)(نگین عرش) ساخته شده✿ هستيِ هستي به بود فاطمه ست✿ مهر محراب سجود فاطمه ست✿ قصـه راكوته كنم كاندر ازل✿ عـلت خلقت وجود فاطمه ست✿


Random photo
سعودیه و دستهای پنهان دیگر


آخرین مطالب


موضوعات


پربازدیدترین مطالب
پربازدیدترین مطالب


تدبر در قرآن
آیه قرآن





ذکر ایام هفته

مهدویت امام زمان (عج)


سخن بزرگان


کرامات معصومین(ع)
آیه قرآن


جستجو


تعبیر خواب رویا



قال انبیاء

وضعیت یاهو مذهبی



آخرین نظرات





 

...



ﺟﻬﻞ !!
ﺑﭽﻪ ﺍﯼ ﻧﺰﺩ ﺍﺳﺘﺎﺩ  ﺭﻓﺖ ﻭ ﮔﻔﺖ : “ﻣﺎﺩﺭﻡ ﻗﺼﺪ ﺩﺍﺭﺩ ﺑﺮﺍﯼ ﺭﺍﺿﯽ ﺳﺎﺧﺘﻦ ﺧﺪﺍﯼ ﻣﻌﺒﺪ
ﻭ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﻣﺤﺒﺘﯽ ﮐﻪ ﺑﻪ ﮐﺎﻫﻦ ﻣﻌﺒﺪ ﺩﺍﺭﺩ، ﺧﻮﺍﻫﺮ ﮐﻮﭼﮑﻢ ﺭﺍ ﻗﺮﺑﺎﻧﯽ ﮐﻨﺪ. ﻟﻄﻔﺎ ﺧﻮﺍﻫﺮ
ﺑﯽ ﮔﻨﺎﻫﻢ ﺭﺍ ﻧﺠﺎﺕ ﺩﻫﯿﺪ “.
ﺍﺳﺘﺎﺩ ﺳﺮﺍﺳﯿﻤﻪ ﺑﻪ ﺳﺮﺍﻍ ﺯﻥ ﺭﻓﺖ ﻭ ﺑﺎ ﺣﯿﺮﺕ ﺩﯾﺪ ﮐﻪ ﺯﻥ ﺩﺳﺖ ﻭ ﭘﺎﯼ ﺩﺧﺘﺮﺧﺮﺩﺳﺎﻟﺶ ﺭﺍ
ﺑﺴﺘﻪ ﻭ ﺩﺭ ﻣﻘﺎﺑﻞ ﺩﺭ ﻣﻌﺒﺪ ﻗﺼﺪ ﺩﺍﺭﺩ ﺑﺎ ﭼﺎﻗﻮ ﺳﺮ ﺩﺧﺘﺮ ﺭﺍ ﺑﺒﺮﺩ. ﺟﻤﻌﯿﺖ ﺯﯾﺎﺩﯼ ﺯﻥ ﺑﺨﺖ
ﺑﺮﮔﺸﺘﻪ ﺭﺍ ﺩﻭﺭﻩ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﻭ ﮐﺎﻫﻦ ﻣﻌﺒﺪ ﻧﯿﺰ ﺑﺎ ﻏﺮﻭﺭ ﻭﺧﻮﻧﺴﺮﺩﯼ ﺭﻭﯼ ﺳﻨﮓ ﺑﺰﺭﮔﯽ
ﮐﻨﺎﺭ ﺩﺭ ﻣﻌﺒﺪ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﻭ ﺷﺎﻫﺪ ﻣﺎﺟﺮﺍ ﺑﻮﺩ .
ﺍﺳﺘﺎﺩ ﺑﻪ ﺳﺮﺍﻍ ﺯﻥ ﺭﻓﺖ ﻭ ﺩﯾﺪ ﮐﻪ ﺯﻥ ﺑﻪ ﺷﺪﺕ ﺩﺧﺘﺮﺵ ﺭﺍ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﺩ ﻭ ﭼﻨﺪﯾﻦ ﺑﺎﺭ ﺍﻭ ﺭﺍ
ﺩﺭﺁﻏﻮﺵ ﻣﯽ ﮔﯿﺮﺩ ﻭ ﻣﯽ ﺑﻮﺳﺪ. ﺍﻣﺎ ﺩﺭ ﻋﯿﻦ ﺣﺎﻝ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﮐﻮﺩﮐﺶ ﺭﺍ ﺑﮑﺸﺪ . ﺗﺎ ﺑﺖ
ﺍﻋﻈﻢ ﻣﻌﺒﺪ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﺒﺨﺸﺪ ﻭ ﺑﺮﮐﺖ ﻭ ﻓﺮﺍﻭﺍﻧﯽ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺍﻭ ﺍﺭﺯﺍﻧﯽ ﺩﺍﺭﺩ .
ﺍﺳﺘﺎﺩ ﺍﺯ ﺯﻥ ﭘﺮﺳﯿﺪ ﮐﻪ ﭼﺮﺍ ﺩﺧﺘﺮﺵ ﺭﺍ ﻗﺮﺑﺎﻧﯽ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ. ﺯﻥ ﭘﺎﺳﺦ ﺩﺍﺩ ﮐﻪ ﮐﺎﻫﻦ ﻣﻌﺒﺪ
ﮔﻔﺘﻪ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺑﺎﯾﺪ ﻋﺰﯾﺰﺗﺮﯾﻦ ﭘﺎﺭﻩ ﻭﺟﻮﺩ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﻗﺮﺑﺎﻧﯽ ﮐﻨﺪ، ﺗﺎ ﺑﺖ ﺍﻋﻈﻢ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﺒﺨﺸﺪ ﻭ
ﺑﻪ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺍﺵ ﺑﺮﮐﺖ ﺟﺎﻭﺩﺍﻧﻪ ﺍﺭﺯﺍﻧﯽ ﺩﺍﺭﺩ.
ﺍﺳﺘﺎﺩ ﺗﺒﺴﻤﯽ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ : “ﺍﻣﺎ ﺍﯾﻦ ﺩﺧﺘﺮ ﮐﻪ ﻋﺰﯾﺰﺗﺮﯾﻦ ﺑﺨﺶ ﻭﺟﻮﺩ ﺗﻮ ﻧﯿﺴﺖ . ﭼﻮﻥ
ﺗﺼﻤﯿﻢ ﺑﻪ ﻫﻼ ﮐﺶ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺍﯼ. ﻋﺰﯾﺰﺗﺮﯾﻦ ﺑﺨﺶ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺗﻮ ﻫﻤﯿﻦ ﮐﺎﻫﻦ ﻣﻌﺒﺪ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺑﻪ
ﺧﺎﻃﺮ ﺣﺮﻑ ﺍﻭ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺍﯼ ﺩﺧﺘﺮ ﻧﺎﺯﻧﯿﻦ ﺍﺕ ﺭﺍ ﺑﮑﺸﯽ. ﺑﺖ ﺍﻋﻈﻢ ﮐﻪ ﺍﺣﻤﻖ ﻧﯿﺴﺖ. ﺍﻭ
ﺑﻪ ﺗﻮ ﮔﻔﺘﻪ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺑﺎﯾﺪ ﻋﺰﯾﺰﺗﺮﯾﻦ ﺑﺨﺶ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺍﺕ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺑﯿﻦ ﺑﺒﺮﯼ ﻭ ﺍﮔﺮ ﺗﻮ ﺍﺷﺘﺒﺎﻫﯽ
ﺑﻪ ﺟﺎﯼ ﮐﺎﻫﻦ ﺩﺧﺘﺮﺕ ﺭﺍ ﻗﺮﺑﺎﻧﯽ ﮐﻨﯽ. ﻫﯿﭻ ﺍﺗﻔﺎﻗﯽ ﻧﻤﯽ ﺍﻓﺘﺪ ﻭ ﺷﺎﯾﺪ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺳﺮﭘﯿﭽﯽ
ﺍﺯ ﺩﺳﺘﻮﺭ ﺑﺖ ﺍﻋﻈﻢ ﺑﻼ ﻭ ﺑﺪﺑﺨﺘﯽ ﻫﻢ ﮔﺮﯾﺒﺎﻧﺖ ﺭﺍ ﺑﮕﯿﺮﺩ “!
ﺯﻥ ﻟﺨﺘﯽ ﻣﮑﺚ ﮐﺮﺩ. ﺩﺳﺖ ﻭ ﭘﺎﯼ ﺩﺧﺘﺮﮎ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩ . ﺍﻭ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺁﻏﻮﺵ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﺁﻧﮕﺎﻩ ﺩﺭ
ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﭼﺎﻗﻮ ﺭﺍ ﻣﺤﮑﻢ ﺩﺭ ﺩﺳﺖ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ، ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﭘﻠﻪ ﺳﻨﮕﯽ ﻣﻌﺒﺪ ﺩﻭﯾﺪ. ﺍﻣﺎ ﻫﯿﭻ
ﺍﺛﺮﯼ ﺍﺯ ﮐﺎﻫﻦ ﻣﻌﺒﺪ ﻧﺒﻮﺩ !
ﻣﯽ ﮔﻮﯾﻨﺪ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺭﻭﺯ ﺑﻪ ﺑﻌﺪ ﺩﯾﮕﺮ ﮐﺴﯽ ﮐﺎﻫﻦ ﻣﻌﺒﺪ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺁﻥ ﺍﻃﺮﺍﻑ ﻧﺪﯾﺪ !!
ﻫﯿﭻ ﭼﯿﺰ ﻭﯾﺮﺍﻧﮕﺮﺗﺮ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﻧﯿﺴﺖ ﻛﻪ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﺷﻮﯾﻢ ﻛﺴﯽ ﻛﻪ ﺑﻪ ﺁﻥ ﺍﻋﺘﻤﺎﺩ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺍﯾﻢ،
ﻋﻤﺮﯼ ﻓﺮﯾﺒﻤﺎﻥ ﺩﺍﺩﻩ ﺍﺳﺖ …
ﺩﺭ ﺟﻬﺎﻥ ﺗﻨﻬﺎ ﯾﮏ ﻓﻀﯿﻠﺖ ﻭﺟﻮﺩ ﺩﺍﺭﺩ ﻭ ﺁﻥ ﺁﮔﺎﻫﯽ ﻭ ﺧﺮﺩ ﺍﺳﺖ .
ﻭ ﺗﻨﻬﺎ ﯾﮏ ﮔﻨﺎﻩ ﻭ ﺁﻥ ﺟﻬﻞ ﻭ ﻧﺎﺩﺍﻧﻴﺴﺖ “متنی که برنده ی جایزه ی بهترین متن سال شد”


گوش هایم را می گیرم!
چشم هایم را می بندم!
زبانم را گاز می گیرم!
ولی حریف افکارم نمی شوم!
چقدر دردناک است فهمیدن…!!!
خوش بحال عروسک آویزان به آینه ماشین،
تمام پستی بلندی زندگیش را فقط میرقصد…!!

موضوعات: حکایات جالب و شنیدنی  لینک ثابت





روزی ابوریحان درس به شاگردان می گفت که خونریز و قاتلی پای به محل درس و بحث نهاد. شاگردان با خشم به او می نگریستند و در دل هزار دشنام به او می دادند که چرا مزاحم آموختن آنها شده است. آن مرد رسوا روی به حکیم نموده چند سئوال ساده نمود و رفت. فردای آن روز، شاعری مدیحه سرای دربار، پای به محل درس گذارده تا سئوالی از حکیم بپرسد شاگردان به احترامش برخواستند و او را مشایعت نموده تا به پای صندلی استاد برسد.
که دیدند از استاد خبری نیست هر طرف را نظر کردند اثری از استاد نبود. یکی از شاگردان که از آغاز چشمش به استاد بود و او را دنبال می نمود در میانه کوچه جلوی استاد را گرفته و پرسید: چگونه است دیروز آدمکشی به دیدارتان آمد پاسخ پرسش هایش را گفتید و امروز شاعر و نویسنده ایی سرشناس آمده، محل درس را رها نمودید ؟!
ابوریحان گفت: یک بزهکار تنها به خودش و معدودی لطمه میزند، اما یک نویسنده و شاعر خود فروخته کشوری را به آتش می کشد.
شاگرد متحیر به چشمان استاد می نگریست که ابوریحان بیرونی از او دور شد.
ابوریحان بیرونی دانشمند آزاده ایی بود که هیچگاه کسب قدرت او را وسوسه ننمود و همواره عمر خویش را وقف ساختن ابوریحان های دیگر کرد.

 

موضوعات: حکایات تاریخی  لینک ثابت





اردوان (سومین پادشاه اشکانی و فرزند تیرداد یکم) پادشاه ایران از بستر بیماری برخواسته بود با تنی چند از نزدیکان، کاخ فرمانروایی را ترک گفته و در میان مردم قدم می زد. به درمانگاه شهر که رسیدند اردوان گفت به دیدار پزشک خویش برویم و از او بخاطر آن همه زحمتی که کشیده قدردانی کنیم.
چون وارد درمانگاه شد کودکی را دید که پایش زخمی شده و پزشک پایش را معالجه می نماید. مادر کودک که هنوز پادشاه را نشناخته بود با ناله به پزشک می گفت خدا پای فرزند پادشاه را اینچنین نماید تا دیگر این بلا را بر سر مردم نیاورد.
پادشاه رو به زن کرده و گفت مگر فرزند شاه این بلا را بر سر کودکت آورده و مادر گفت آری کودکم در میانه کوچه بود که فرزند پادشاه فریاپت با اسب خویش چنین بلای را بر سر کودکم آورد. پادشاه گفت مگر فرزند شاه را می شناسی ؟ و زن گفت خیر، همسایگان او را به من معرفی نمودند. پادشاه دستور داد فریاپت را بیاورند پزشک به زن اشاره نمود که این کسی که اینجاست همان پادشاه ایران است.
زن فکر می کرد به خاطر حرفی که زده او را به جرم گستاخی با تیغ شمشیر به دونیم می کنند. پسر شاه ایران را آوردند و پدر به او گفت چرا این گونه کردی و فرزند گفت متوجه نشدم. و کودک را اصلا ندیدم. پدر گفت از این زن و کودکش عذرخواهی کن. فرزند پادشاه روی به مادر کودک نموده عذر خواست پادشاه ایران کیسه ایی زر به مادر داده و گفت فرزندم را ببخش چون در مرام پادشاهان ایران، زور گویی و اذیت خلق خویش نیست.
زن با دیدن این هم فروتنی پادشاه و فریاپت به گریه افتاده و می گفت مرا به خاطر گستاخی ببخشید. و پادشاه ایران اردوان در حالی که از درمانگاه بیرون می آمد می گفت : فرزند من باید نمونه نیک رفتاری باشد نمونه…
این داستان به ما می آموزد هیچ چیزی بالاتر و مهمتر از نیک رفتاری و فروتنی نیست.

 

موضوعات: حکایات تاریخی  لینک ثابت





ناصر خسرو قبادیانی بسوی باختر ایران روان بود. شبی میهمان شبانی شد در روستای کوچکی در نزدیکی سنندج ، نیمه های شب صدای فریاد و ناله شنید برخاست و از خانه بیرون آمد صدای فریاد و ناله های دلخراش و سوزناک از بالای کوه به گوش می رسید. مبهوت فریاد ها و ناله ها بود که شبان دست بر شانه اش گذاشت و گفت: این صداها از آن مردیست که همسر و فرزند خویش را از دست داده، این مرد پس از چندی جستجو در غاری بر فراز کوه ماندگار شد هر از گاهی شبها ناله هایش را می شنویم . چون در بین ما نیست همین فریاد ها به ما می گوید که هنوز زنده است و از این روی خوشحال می شویم. که نفس می کشد . ناصر خسرو گفت می خواهم به پیش آن مرد روم . مرد گفت بگذار مشعلی بیاورم و او را از شیار کوه بالا برد. ناصر خسرو در آستانه غاری ژرف و در زیر نور مهتاب مردی را دید که بر تخته سنگی نشسته و با دو دست خویش صورتش را پنهان نموده بود.
مرد به آن دو گفت از جان من چه می خواهید ؟ بگذارید با درد خود بسوزم و بسازم .
ناصر خسرو گفت: من عاشقم این عشق مرا به سفری طول دراز فرا خوانده، اگر عاشقی همراه من شو. چون در سفر گمشده خویش را باز یابی. دیدن آدمهای جدید و زندگی های گوناگون تو را دگرگون خواهد ساخت. در غیر اینصورت این غار و این کوهستان پیشاپیش قبرستان تو و خاطراتت خواهد بود . چون پگاه خورشید آسمان را روشن کند براه خواهم افتاد اگر خواستی به خانه شبان بیا تا با هم رویم.
چون صبح شد آن مرد همراه ناصرخسرو عازم سفر بود . سالها بعد آن مرد همراه با همسری دیگر و دو کودک به دیار خویش باز گشت در حالی که لبخندی دلنشین بر لب داشت.
شوریدگان همواره در سفر هستند و چون خواسته خویش یافتند همانجا کاشانه ایی بسازند ، و چون دلتنگ شوند به دیار آغازین خویش باز گردند…

 

موضوعات: حکایات تاریخی  لینک ثابت





گویند سربازان سر دسته راهزنان را گرفته و پیش فرمانروای شهر یزد آوردند چون او را بدید بی درنگ شمشیر از نیام بیرون کشیده و سرش را از بدن جدا ساخت یکی از پیشکاران گفت گرگ در گله خویش بزرگ می شود این گرگ حتما خانواده دارد بگویید آنها را هم مجازات کنند . فرمانروا که سخت آشفته بود گفت آنها را هم از میان برخواهم داشت تا کسی هوس راهزنی به سرش نزند . همسر و کودک راهزن و همچنین برادر او را نزد فرمانروا آوردند کودک و زن می گریستند و برادر راهزن التماس می کرد و می گفت چاه کن است و گناهی مرتکب نشده اما فرمانروا در کوره خشم بود و هیچ کس در دفاع از آن نگون بختان دم بر نمی آورد .

چون فرمانروا دست به شمشیر برد یکی از رایزنان پیر سالخورده گفت وقتی برادر شما محاکمه شد شما کجا بودید . فرمانروا به یاد آورد که زمانی برادر خود او را به جرم دزدی و غارت از دم تیغ گذرانده بودند. پیرمرد گفت من آن زمان همین جا بودم ، آن فرمانروا هم قصد جان نزدیکان برادر شما را داشت اما همانجا گفتم فرمانروای عادل ، بیگناهان را برای ایجاد عدل نمی کشد .
فرمانروای یزد دست از شمشیر برداشت و گفت این بیچارگان را رها کنید.

 

موضوعات: حکایات تاریخی  لینک ثابت




روزی حضرت سلیمان (ع ) در کنار دریا نشسته بود ، نگاهش به مورچه ای افتاد که دانه گندمی را باخود به طرف دریا حمل می کرد .سلیمان (ع) همچنان به او نگاه می کرد که دید او نزدیک آب رسید.در همان لحظه قورباغه ای سرش را از آب دریا بیرون آورد و دهانش را گشود ، مورچه به داخل دهان او وارد شد ، و قورباغه به درون آب رفت.
سلیمان مدتی در این مورد به فکر فرو رفت و شگفت زده فکر می کرد ، ناگاه دید آن قورباغه سرش را از آب بیرون آورد و دهانش را گشود ، آن مورچه آز دهان او بیرون آمد، ولی دانه ی گندم را همراه خود نداشت .
سلیمان(ع) آن مورچه را طلبید و سرگذشت او را پرسید.
مورچه گفت : ” ای پیامبر خدا در قعر این دریا سنگی تو خالی وجود دارد و کرمی در درون آن زندگی می کند . خداوند آن را در آنجا آفرید او نمی تواند از آنجا خارج شود و من روزی او را حمل می کنم . خداوند این قورباغه را مامور کرده مرا درون آب دریا به سوی آن کرم حمل کرده و ببرد .
این قورباغه مرا به کنار سوراخی که در آن سنگ است می برد و دهانش را به درگاه آن سوراخ می گذارد من از دهان او بیرون آمده و خود را به آن کرم می رسانم و دانه گندم را نزد او می گذارم و سپس باز می گردم وبه دهان همان قورباغه که در انتظار من است وارد می شود او در میان آب شناوری کرده مرا به بیرون آب دریا می آورد و دهانش را باز می کند ومن از دهان او خارج میشوم .”
سلیمان به مورچه گفت : (( وقتی که دانه گندم را برای آن کرم میبری آیا سخنی از او شنیده ای ؟ ))
مورچه گفت آری او می گوید :
ای خدایی که رزق و روزی مرا درون این سنگ در قعر این دریا فراموش نمی کنی رحمتت را نسبت به بندگان با ایمانت فراموش نکن

 

موضوعات: حکایات تاریخی  لینک ثابت




“شیرین” ملقب “ام رستم” دختر رستم بن شروین از سپهبدان خانان باوند در مازندران و همسر فخرالدوله دیلمی(387ق. ـ 366ق.) که پس از مرگ همسر به پادشاهی رسید او اولین پادشاه زن ایرانی پس از ورود اسلام بود. او بر مازندران و گیلان، ری، همدان و اصفهان حکم می راند.
به او خبر دادند سواری از سوی محمود غزنوی آمده است.
سلطان محمود در نامه ی خود نوشته بود: باید خطبه و سکه به نام من کنی و خراج فرستی والا جنگ را آماده باشی.
ام رستم، به پیک محمود گفت: اگر خواست سرور شما را نپذیرم چه خواهد شد ؟ پیک گفت آنوقت محمود غزنوی سرزمین شما را براستی از آن خود خواهد کرد.
ام رستم به پیک گفت: که پاسخ مرا همین گونه که می گویم به سرورتان بگویید: در عهد شوهرم همیشه می ترسیدم که محمود با سپاهش بیاید و کشور ما را نابود کند ولی امروز ترسم فرو ریخته است برای اینکه می بینم شخصی مانند محمود غزنوی که می گویند یک سلطانی باهوش و جوانمرد است برروی زنی شمشیر می کشد به سرورتان بگویید اگر میهنم مورد یورش قرار گیرد با شمشیر از او پذیرایی خواهم نمود اگر محمود را شکست دهم تاریخ خواهد نوشت که محمود غزنوی را زن جنگاور کشت و اگر کشته شوم باز تاریخ یک سخن خواهد گفت محمود غزنوی زنی را کشت.
پاسخ هوشمندانه بانو ام رستم، سبب شد که محمود تا پایان زندگی خویش از لشکرکشی به ری خودداری کند. به سخن دانای ایرانی حکیم ارد بزرگ: “برآزندگان شادی را از بوته آتشدان پر اشک، بیرون خواهند کشید. “
ام رستم پادشاه زن ایرانی هشتاد سال زندگی کرد و همواره مردمدار و نیکخو بود.

 

موضوعات: حکایات تاریخی  لینک ثابت





“خسرو” (اشک بیست و چهارم) فرمانروای ایران پس از آنکه توسط مجلس مهستان به پادشاهی دودمان اشکانیان ایران انتخاب شد .
شنید عده ایی از رایزنان دربار به شاهزادگان ” اُمیت ” و ” روژوه ” ، فرزندان “پاکور” پادشاه پیشین ایرانزمین نهیب می زنند که پادشاهی از آن شماست و نه عمویتان خسرو!
هر دو برادر با این سخنان سرافکنده و سرشکسته می شدند ، بیشتر روزها در انزوا و تنها بودند .
پادشاه ایران ماجرای این دو را شنید از این روی امیت و روژوه را فراخواند و به آنها گفت : ریش سفیدان و خردمندان ایران مرا به فرمانروایی برگزیده اند اما باز هم برای من ارزش برادرم پاکور که اکنون در بین ما نیست و شما فرزندان او، بسیار مهمتر از این عنوان است . حال اگر هر دو شما به این نتیجه رسیده اید که بهتر است من در این موقعیت نباشم نامه ایی برای مجلس مهستان می نویسم و از آنها خواهم خواست این عنوان را به کس دیگری بدهند ، شاید انتخاب آنها شما باشید .
فرمانروا ، پسران پادشاه پیشین را تنها گذاشت تا فکر کنند . وقتی برگشت دید در مقابل تخت پادشاهی دو تاج شاهزادگی پسران پاکور است و این بدان معنا بود که آنها به شرایط جدید تن داده و نظر مجلس مهستان را پذیرفته اند و دیگر سهمی از قدرت برای خود قائل نیستند .
پاکور دستور داد تاج ها را به آنها برگردانند و از آنها خواست در کشورداری تنهایش نگذارند . و به آنها گفت قوی باشند و به سخن بدخواهان توجه نکنند. و اینچنین بود که در طی 19 سال پادشاهی خسرو پادشاه اشکانی ، این دو برادر یاور او و افسرانی شجاع برای کشورمان ایران بودند .

 

موضوعات: حکایات تاریخی  لینک ثابت