✿نـــگـــــــین عــــــــــرش✿
 
 




نگین عرش
وبلاگ به نام فاطمه زهرا(س)(نگین عرش) ساخته شده✿ هستيِ هستي به بود فاطمه ست✿ مهر محراب سجود فاطمه ست✿ قصـه راكوته كنم كاندر ازل✿ عـلت خلقت وجود فاطمه ست✿


Random photo
سبک زندگی


آخرین مطالب


موضوعات


پربازدیدترین مطالب
پربازدیدترین مطالب


تدبر در قرآن
آیه قرآن





ذکر ایام هفته

مهدویت امام زمان (عج)


سخن بزرگان


کرامات معصومین(ع)
آیه قرآن


جستجو


تعبیر خواب رویا



قال انبیاء

وضعیت یاهو مذهبی



آخرین نظرات





 



در میان بنی اسرائیل عابدی بود. وی را گفتند:« فلان جا درختی است و قومی آن را می پرستند» عابد خشمگین شد، برخاست و تبر بر دوش نهاد تا آن درخت را برکند. ابلیس به صورت پیری ظاهرالصلاح، بر مسیر او مجسم شد، و گفت:« ای عابد، برگرد و به عبادت خود مشغول باش!» عابد گفت:« نه، بریدن درخت اولویت دارد» مشاجره بالا گرفت و درگیر شدند.
عابد بر ابلیس غالب آمد و وی را بر زمین کوفت و بر سینه اش نشست. ابلیس در این میان گفت: «دست بدار تا سخنی بگویم، تو که پیامبر نیستی و خدا بر این کار تو را مامور ننموده است، به خانه برگرد، تا هر روز دو دینار زیر بالش تو نهم؛ با یکی معاش کن و دیگری را انفاق نما و این بهتر و صوابتر از کندن آن درخت است»؛ عابد با خود گفت :« راست می گوید، یکی از آن به صدقه دهم و آن دیگر هم به معاش صرف کنم» و برگشت.
بامداد دیگر روز، دو دینار دید و بر گرفت. روز دوم دو دینار دید و برگرفت. روز سوم هیچ نبود. خشمگین شد و تبر برگرفت. باز در همان نقطه، ابلیس پیش آمد و گفت: «کجا؟» عابد گفت:«تا آن درخت برکنم»؛ گفت«دروغ است، به خدا هرگز نتوانی کند» در جنگ آمدند. ابلیس عابد را بیفکند چون گنجشکی در دست! عابد گفت: « دست بدار تا برگردم. اما بگو چرا بار اول بر تو پیروز آمدم و اینک، در چنگ تو حقیر شدم؟»
ابلیس گفت:« آن وقت تو برای خدا خشمگین بودی و خدا مرا مسخر تو کرد، که هرکس کار برای خدا کند، مرا بر او غلبه نباشد؛ ولی این بار برای دنیا و دینار خشمگین شدی، پس مغلوب من گشتی»

کیمیای سعادت

موضوعات: حکایات جالب و شنیدنی  لینک ثابت




پیامبر اكرم صلی اللّه علیه و آله به یكی از خانه های خود وارد شد و اصحاب او به محضرش مشرف شدند تعداد اصحاب بسیار بود و اتاق پر شده بود.

جریربن عبداللّه در این هنگام وارد شد اما جایی برای نشستن نیافت و در نزدیكی در نشست.

پیامبر صلی اللّه علیه و آله عبای خود را برداشت و به او داد و فرمود: این عبا را زیر انداز خود قرار دهد. جریر عبا را گرفت و بر صورت خود گذارد و آن را می بوسید و گریه می كرد، آنگاه آن را جمع كرد و به پیامبر صلی اللّه علیه و آله رو كرد و گفت:

من هرگز بر روی جامه شما نمی نشینم: خداوند تو را گرامی بدارد همان گونه كه مرا گرامی داشتی:

پیامبر صلی اللّه علیه و آله نگاهی به سمت چپ و راست خود كرد و سپس فرمود:

هر گاه شخص محترمی نزد شما آمد او را گرامی بدارید و همچنین هر كسی كه از گذشته بر شما حقی دارد او را نیز گرامی بدارید.

 

قصه های تربیتی چهارده معصوم ( علیهم السلام)/ محمد رضا اکبری

موضوعات: حکایات مذهبی  لینک ثابت




ﭼﻮﭘﺎﻧﯽ ﻣﺎﺭﯼ ﺭﺍ ﺍﺯ ﻣﯿﺎﻥ ﺑﻮﺗﻪ ﻫﺎﯼ ﺁﺗﺶ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﻧﺠﺎﺕ ﺩﺍﺩ ﻭ ﺩﺭ ﺧﻮﺭﺟﯿﻦ
ﮔﺬﺍﺷﺘﻪ ﻭ ﺑﻪ ﺭﺍﻩ ﺍﻓﺘﺎﺩ .
ﭼﻨﺪ ﻗﺪﻣﯽ ﮐﻪ ﮔﺬﺷﺖ ﻣﺎﺭ ﺍﺯ ﺧﻮﺭﺟﯿﻦ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺁﻣﺪﻩ ﻭ ﮔﻔﺖ :
ﺑﻪ ﮔﺮﺩﻧﺖ ﺑﺰﻧﻢ ﯾﺎ ﺑﻪ ﻟﺒﺖ ؟
ﭼﻮﭘﺎﻥ ﮔﻔﺖ : ﺁﯾﺎ ﺳﺰﺍﯼ ﺧﻮﺑﯽ ﺍﯾﻦ ﺍﺳﺖ ؟
ﻣﺎﺭ ﮔﻔﺖ : ﺳﺰﺍﯼ ﺧﻮﺑﯽ ﺑﺪﯼ ﺍﺳﺖ …
ﻭ ﻗﺮﺍﺭ ﺷﺪ ﺗﺎ ﺍﺯ ﮐﺴﯽ ﺳﻮﺍﻝ ﺑﮑﻨﻨﺪ ، ﺑﻪ ﺭﻭﺑﺎﻫﯽ ﺭﺳﯿﺪﻧﺪ ﻭ ﺍﺯ ﺍﻭ
ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ .
ﺭﻭﺑﺎﻩ ﮔﻔﺖ :
ﻣﻦ ﺗﺎ ﺻﻮﺭﺕ ﻭﺍﻗﻌﻪ ﺭﺍ ﻧﺒﯿﻨﻢ ﻧﻤﯽ ﺗﻮﺍﻧﻢ ﺣﮑﻢ ﮐﻨﻢ , ﺑﺮﮔﺸﺘﻪ ﻭ ﻣﺎﺭ ﺭﺍ
ﺩﺭﻭﻥ ﺑﻮﺗﻪ ﻫﺎﯼ ﺁﺗﺶ ﺍﻧﺪﺍﺧﺘﻨﺪ ، ﻣﺎﺭ ﺑﻪ ﺍﺳﺘﻤﺪﺍﺩ ﺑﺮﺁﻣﺪ ﻭ ﺭﻭﺑﺎﻩ ﮔﻔﺖ :
ﺩﺭ ﺁﺗﺶ ﺑﻤﺎﻥ ﺗﺎ ﺭﺳﻢ ﺧﻮﺑﯽ ﺍﺯ ﺟﻬﺎﻥ ﺑﺮﺍﻓﮑﻨﺪﻩ ﻧﺸﻮﺩ …
ﻧﺘﻴﺠﻪ ﺍﺧﻼﻗﻰ :
ﻧﻪ ﺑﺎﯾﺪ ﻣﺜﻞ ﭼﻮﭘﺎﻥ ﺧﻮﺏ ﺧﻮﺏ ﺑﻮﺩ
ﻧﻪ ﻣﺜﻞ ﻣﺎﺭ ﺑﺪ ﺑﺪ
ﺑﺎﯾﺪ ﻣﺜﻞ ﺭﻭﺑﺎﻩ ﺑﻮﺩ
ﺑﺎﯾﺪ ﺑﺪﺍﻧﯽ ﭼﻪ ﮐﺴﯽ ﺍﺭﺯﺵ ﺧﻮﺑﯽ ﮐﺮﺩﻥ ﺩﺍﺭﺩ …
“ﮐﻠﯿﻠﻪ ﻭ ﺩﻣﻨﻪ

موضوعات: حکایات جالب و شنیدنی  لینک ثابت





صفیف كندی نقل می كند كه در دوران جاهلیت ( در آغاز بعثت) برای خریدن لباس و عطر از برای خانواده ام به مكّه مسافرت كردم و با عبّاس: بن عبدالمطلّب ( عموی پیامبر صلّی اللّه علیه و آله) كه فروشنده كالاها و لوازم زندگی بود، ملاقات نمودم: در نزد او بودم و به خانه كعبه نگاه می كردم، در حالی كه خورشید به وسط آسمان رسیده و ظهر بود و هوا بسیار گرم بود. ناگهان دیدم جوانی آمد و به آسمان نگاه كرد و سپس: روبروی كعبه ایستاد ( و مشغول نماز شد). چند لحظه بعد دیدم نوجوانی آمد و در طرف راست او ایستاد و سپس چند لحظه ای نگذشت كه بانویی را دیدم آمد و پشت سر آن دو نفر به نماز ایستاد. دیدم آن جوان به ركوع و سپس به سجده رفت و آن نوجوان و زن نیز ركوع و سجده بجا آوردند. به عبّاس گفتم: « موضوع بزرگ و عجیبی می بینم »
گفت: «آری، امر عظیمی است: آیا می دانی این جوان و آن نوجوان و آن زن چه كسانی هستند؟»
گفتم: «خیر».
گفت: «آن جوان محمّد بن عبداللّه ( صلّی اللّه علیه و آله)، این نوجوان علی ( علیه السّلام)، و آن زن خدیجه ( سلام اللّه علیها) است: پسر برادرم محمّد ( صلّی اللّه علیه و آله) می گوید كه خداوند خالق به این روش: فرمان داده است: سوگند به خدا، در همه زمین جز این سه تن در این دین ( اسلام) نیافته ام ».
چهل داستان درباره نماز و نمازگزاران / یدالله بهتاش

موضوعات: حکایات مذهبی  لینک ثابت





حضرت امام محمّد باقر ( ع) فرمودند:
یك روز شبیه هذلی محضر مقدس حضرت رسول خدا ( ص) مشرّف شد و گفت: یا رسول اللّه، من پیر شده ام و قوه بدنیم مرا به یك سری اعمالی از قبیل نماز و روزه و حج و جهاد… كه قبلا بر آن مداومت داشتم و انجام می دادم، یاری نمی دهد و الا ن هم توانایی بر آن اعمال را ندارم، از شما خواهش: می كنم كه عملی سبك و حدیثی پربار و آسان به من بیاموزید كه بتوانم آن را انجام دهم و خداوند متعال هم مرا از منبع فیض خودش بهرمند سازد. حضرت فرمود: ای مرد، خواسته خود را تكرار كن؟
هذلی خواسته خود را سه مرتبه اعاده نمود. حضرت فرمود: هیچ درخت و كلوخی در اطراف تو نماند، مگر از ترحم بر خواسته تو گریست: پس هر وقت از نماز صبح فارغ شدی ده مرتبه بگو:
سُبْحانَ اللّهِ الْعَظیمِ وَ بِحَمْدِه، وَ لاحَوْلَ وَ لاقُوَهَ اِلاّ بِاللّهِ الْعَلی الْعَظیم خداوند متعال بواسطه این دعا تو را عافیت می دهد و به بركت این ختم تو را از كوری و دیوانگی و خوره و پیسی و پریشانی و كن ذهنی و خرفتی نجات می دهد. شبیه هذلی گفت:
یا رسول اللّه ؛ این ذكری را كه فرمودید؛ برای دنیای من بود، لطفا برای آخرتم هم نسخه ای بفرمائید تااز آن هم بهرمند گردم: حضرت رسول اكرم ( ص) فرمود: بعد از هر نماز بگو:
اَللّهُمَّ اهْدِنی مِنْ عِنْدِكَ وَ اَفِضْ عَلَی مِنْ فَضْلِكَ وَ اَنْشُرْ عَلَی مِنْ رَحْمَتِكَ وَ اَنْزِلْ عَلَی مِنْ بَرَكاتِكَ. اگر بر این ادعیه مواظبت كردی و عمدا آن را تادم مرگ ترك نكردی، وقتی كه قیامت شود و به صحرای محشر وارد شوی، هشت در بهشت برای تو باز می شود، و از هر دری كه خواستی می توانی داخل شوی.


داستان هایی از اذکار ختوم و ادعیه مجرب / علی میر خلف زاده

 

موضوعات: حکایات مذهبی  لینک ثابت




 

آورده اند كه روزی ابوجهل و ولید و مغیره و شیبه - علیهم اللعنه - به حضرت خواجه صلی الله علیه و آله و سلم آمدند و گفتند: ای محمد! كیست گواهی دهد كه تو رسول خدایی؟ خواجه صلی الله علیه و آله و سلم گفت: كل شجر و مدر و حجر و حشیش: هر سنگ و كلوخ و درختی كه هست گواهی دهند كه من رسول خدایم: ابوجهل لعین، مشتی سنگ ریزه برداشت و گفت:

ای محمد! تو دعوی می كنی و ما انكار. از مدعی گواه طلبند. اگر این سنگ ریزه ها بر نبوت تو گواهی دهند ما را صدق تو معلوم شود و بدانیم كه در این دعوی صادقی: حضرت مصطفی بر آن سنگ ریزه ها نگریست و گفت: من كیستم؟ از آن سنگ ریزه ها آواز آمد كه: انت رسول الله حقا و نبیه المصطفی و امینه المزكی ابوجهل لعین، خایب و خاسر سر در پیش افكند و برفت و گفت:

چه افتاد ما را با یتیم ابوطالب كه خود را در یتیم هر طالب می خواند. من امشب فتنه او از سر صنا دید قریش باز برم: پس چون شب در آمد. آن لعین، آسیا سنگی بر سر گرفت و به بام حجره سید انام برآمد - بر عزم آنكه چون خواجه صلی الله علیه و آله و سلم زند. پس چون خواجه كونین و فخر عالمین به نماز برخاست، ابوجهل لعین، خواست كه حركتی بكند، جبرئیل را فرمان آمد تا پری بزد و سنگ را سوراخ كرد تا آن سنگ در گردن آن ملعون افتاد، هر چند خواست كه بیرون كند نتوانست و بیم آن بود كه هلاك شود. فریاد برآورد كه یا محمد! به فریادم رس: خواجه صلی الله علیه و آله و سلم بیامد و آن حال را مشاهده كرد، بخندید و گفت: ای ملعون ندانستی كه اگر من خفته ام خدای من بیدار است؟ گفت: ای محمد! توبه كردم:

مرا از این خلاص ده: از آنجا كه كرم خواجه صلی الله علیه و آله و سلم بود عمامه از سر برگرفت و گفت: خداوندا! مرا اجازت ده تا این سنگ را از گردن او بیرون كنم: خطاب عزت در رسید كه ای محمد! دشمن تو است بگذار تا بر بام حجره تو،بردار قهرش كنیم: گفت: خداوندا! یك بار دیگر وی را به من بخش: پادشاه عالم او را اجازت داد. آن حضرت او را خلاص: كرد.


داستان عارفان / کاظم مقدم

 

موضوعات: حکایات مذهبی  لینک ثابت






ابوطالب عموی رسول اكرم و خدیجه همسر مهربان آن حضرت، به فاصله چند روز هر دو از دنیا رفتند. و به این ترتیب، رسول اكرم بهترین پشتیبان و مدافع خویش را در بیرون خانه، یعنی ابوطالب و بهترین مایه دلداری و انیس خویش را در داخل خانه یعنی خدیجه، در فاصله كمی از دست داد. وفات ابوطالب به همان نسبت كه بر رسول اكرم گران تمام شد، دست قریش: را در آزار رسول اكرم بازتر كرد. هنوز از وفات ابوطالب چند روزی نگذشته بود كه هنگام عبور رسول اكرم از كوچه، ظرفی پر از خاكروبه روی سرش: خالی كردند. خاك آلود به خانه برگشت: یكی از دختران آن حضرت ( كوچكترین دخترانش، فاطمه سلام اللّه علیها) جلو دوید و سر و موی پدر را شستشو داد. رسول اكرم دید كه دختر عزیزش اشك می ریزد، فرمود:دختركم! گریه نكن و غصه نخور، پدر تو تنها نیست، خداوند مدافع او است: بعد از این جریان، تنها از مكه خارج شد و به عزم دعوت و ارشاد قبیله ثقیف، به شهر معروف و خوش آب و هوا و پر ناز و نعمت طائف، در جنوب مكه كه ضمنا تفرجگاه ثروتمندان مكه نیز بود رهسپار شد. از مردم طائف انتظار زیادی نمی رفت: مردم آن شهر پر ناز و نعمت نیز همان روحیه مكیان را داشتند كه در مجاورت كعبه می زیستند و از صدقه سر بتها در زندگی مرفهی به سر می بردند. ولی رسول اكرم كسی نبود كه به خود یاءس و نومیدی راه بدهد و در باره مشكلات بیندیشد او برای ربودن دل یك صاحبدل و جذب یك عنصر مستعد، حاضر بود با بزرگترین دشواریها روبرو شود. وارد طائف شد. از مردم طائف همان سخنانی را شنید كه قبلاً از اهل مكه شنیده بود. یكی گفت: هیچ كس دیگر در دنیا نبود كه خدا تو را مبعوث كرد؟! دیگری گفت: من جامه كعبه را دزدیده باشم اگر تو پیغمبر خدا باشی سومی گفت: اصلاً من حاضر نیستم یك كلمه با تو همسخن شوم و از این قبیل سخنان: نه تنها دعوت آن حضرت را نپذیرفتند، بلكه از ترس اینكه مبادا در گوشه و كنار افرادی پیدا شوند و به سخنان او گوش بدهند یك عده بچه و یك عده اراذل و اوباش را تحریك كردند تا آن حضرت را از طائف اخراج كنند. آنها هم با دشنام و سنگ پراكندن او را بدرقه كردند. رسول اكرم در میان سختیها و دشواریها و جراحتهای فراوان از طائف دور شد و خود را به باغی در خارج طائف رساند كه متعلق به عتبه و شیبه دو نفر از ثروتمندان قریش بود و اتفاقا خودشان هم در آنجا بودند. آن دو نفر از دو شاهد و ناظر احوال بودند و در دل خود از این پیشامد شادی می كردند.

بچه ها و اراذل و اوباش طائف برگشتند. رسول اكرم در سایه شاخه های انگور دور از عتبه و شیبه نشست تا دمی استراحت كند. تنها بود، او بود و خدای خودش: روی نیاز به درگاه خدای بی نیاز كرد و گفت: خدایا! ضعف و ناتوانی خودم و بسته شدن راه چاره و استهزا و سخریه مردم را به تو شكایت می كنم: ای مهربانترین مهربانان! تویی خدای زیردستان و خوار شمرده شده گان: تویی خدای من، مرا به كه وا می گذاری؟ به بیگانه ای كه به من اخم كند، یا دشمنی كه او را بر من تفوق داده ای؟ خدایا! اگر آنچه بر من رسید، نه از آن راه است كه من مستحق بوده ام و تو بر من خشم گرفته ای باكی ندارم، ولی میدان سلامت و عافیت بر من وسیعتر است: پناه می برم به نور ذات تو كه تاریكیها با آن روشن شده و كار آخرت با آن راست گردیده است از اینكه خشم خویش بر من بفرستی، یا عذاب خودت را بر من نازل گردانی، من بدانچه می رسد خوشنودم تا تو از من خوشنود شوی، هیچ گردشی و تغییری و هیچ نیرویی در جهان نیست مگر از تو و به وسیله تو. عتبه و شیبه در عین اینكه از شكست رسول خدا خوشحال بودند، به ملاحظه قرابت و حس خویشاوندی، عداس غلام مسیحی خود را كه همراهشان بود دستور دادند تا یك طبق انگور پر كند و ببرد جلو آن مردی كه در آن دور زیر سایه شاخه های انگور نشسته بگذارد و زود برگردد. عداس انگورها را آورد و گذاشت و گفت:

بخور! رسول اكرم دست دراز كرد و قبل از آنكه دانه انگور را به دهان بگذارد، كلمه مباركه بسم اللّه را بر زبان راند. این كلمه تا آن روز به گوش عداس نخورده بود. اولین مرتبه بود كه آن را می شنید. نگاهی عمیق به چهره رسول اكرم انداخت و گفت: این جمله معمول مردم این منطقه نیست، این چه جمله ای بود؟ رسول اكرم: عداس! اهل كجایی؟ و چه دینی داری؟. من اصلاً اهل نینوایم و نصرانی هستم.
اهل نینوا، اهل شهر بنده صالح خدا یونس بن متی؟. عجب! تو در این جا و در میان این مردم از كجا اسم یونس بن متی را می دانی؟ در خود نینوا وقتی كه من آنجا بودم ده نفر پیدا نمی شد كه اسم متی پدر یونس را بداند. یونس برادر من است، او پیغمبر خدا بود، من نیز پیغمبر خدایم: عتبه و شیبه دیدند عداس همچنان ایستاده و معلوم است كه مشغول گفتگو است: دلشان فروریخت ؛ زیرا از گفتگوی اشخاص با رسول اكرم بیش از هرچیزی بیم داشتند. یك وقت دیدند كه عداس افتاده و سر و دست و پای رسول خدا را می بوسد. یكی به دیگری گفت: دیدی غلام بیچاره را خراب كرد!

 

موضوعات: حکایات مذهبی  لینک ثابت





در سال سوم هجرت، جنگ احد بین مسلمانان و مشركان در دامنه كوه احد ( نزدیك مدینه) واقع شد، و در قسمت آخر جنگ، به عللی مسلمانان شكست خوردند، و مشركان به فرماندهی ابوسفیان، پیروزمندانه با كمال غرور به مكّه بازگشتند. ابوسفیان مغرور با پیامبر ( صلی اللّه علیه و آله) قرار گذاشت كه در مراسم بدر صغری ( یعنی بازاری كه در ماه ذیقعده در سرزمین بدر تشكیل می شد) بار دیگر روبرو شوند. (این یك مانوری بود كه ابوسفیان اجرای آن را برای ترساندن مسلمانان پیشنهاد كرد). روزها و هفته ها گذشت تا موعد مقرر فرا رسید. پیامبر ( صلی اللّه علیه و آله) مسلمانان را دعوت كرد كه به سوی بازار بدر، حركت نمایند، ولی خاطره تلخ شكست در جنگ احد، روحیه آنها را به گونه ای خسته كرده بود كه اكثرًا از حركت خودداری می نمودند. (از طرفی نرفتن آنها، هم موجب تقویت روحیه دشمن و جرئت او می گشت و هم سوژه تبلیغاتی خوبی برای دشمن در مورد كوبیدن مسلمانان می گشت). جبرئیل از طرف خداوند نازل شد و این آیه (84 سوره نساء) را نازل كرد: فقاتل فی سبیل اللّه لا تكلف الا نفسك و حرض المومنین عسی اللّه ان یكف باس الذین كفروا و اللّه اشد باساً و اشد تنكیلاً. ترجمه:
در راه خدا با دشمن، جنگ كن، تنها تو مسئول وظیفه خود هستی و مومنان را بر این كار تشویق نما، امید است خداوند از قدرت كافران جلوگیری كند ( حتی اگر تنها خودت به میدان بروی) و خداوند قدرتش: بیشتر و مجازاتش شدیدتر است: نزول این آیه امیدبخش، و اعلام پیامبر ( صلی اللّه علیه و آله) موجب شد كه تنها هفتاد نفر جان بركف با پیامبر ( صلی اللّه علیه و آله) حركت كردند. پیامبر ( ص) با همین هفتاد نفر، به حركت ادامه داد تا به بازار بدر رسیدند، ابوسوفیان ( بر اثر وحشتی كه از جنگ با مسلمانان داشت) حاضر به جنگ نشد، امدادهای غیبی مسلمانان را از گزند لشكر دشمن حفظ كرد و آنها تمام هشت روز معمول بازار را در آنجا ماندند و به خرید و فروش پرداختند و سود كلانی بردند و سپس بدون جنگ با كمال سلامتی به مدینه بازگشتند. به این ترتیب، پیامبر ( صلی اللّه علیه و آله) با هفتاد نفر، آری تنها با هفتاد نفر، دشمنان مغرور را تضعیف كرد، و پوزه مغرور آنها را به خاك مالید، و با این مانور كوچك، رعب و وحشت در دل دشمن افكندند، و مانور نمایشی آنها را درهم شكست.
داستان دوستان / محمد محمدی اشتهاردی

موضوعات: حکایات مذهبی  لینک ثابت