✿نـــگـــــــین عــــــــــرش✿
 
 




نگین عرش
وبلاگ به نام فاطمه زهرا(س)(نگین عرش) ساخته شده✿ هستيِ هستي به بود فاطمه ست✿ مهر محراب سجود فاطمه ست✿ قصـه راكوته كنم كاندر ازل✿ عـلت خلقت وجود فاطمه ست✿


Random photo
بای ذنب قتلت....؟


آخرین مطالب


موضوعات


پربازدیدترین مطالب
پربازدیدترین مطالب


تدبر در قرآن
آیه قرآن





ذکر ایام هفته

مهدویت امام زمان (عج)


سخن بزرگان


کرامات معصومین(ع)
آیه قرآن


جستجو


تعبیر خواب رویا



قال انبیاء

وضعیت یاهو مذهبی



آخرین نظرات





 



آورده اند که یکی از مستخدمین خلیفه هارون الرشید ماست خورده و مقداری از آن در ریشش ریخته بود .
بهلول از او سوال نمود چه خورده ای ؟
مستخدم برای تمسخر گفت:
کبوتر خورده ام .
بهلول جواب داد قبل از آنکه بگویی من دانسته بودم و مستخدم پرسید از کجا میدانستی ؟ بهلول گفت:
فضله ای بر ریشت نمودار است.

 

موضوعات: حکایات بهلول  لینک ثابت




آورده اند که شیادی به حضور هارون الرشید خلیفه عباسی بار یافت و خود را سیاح معرفی نمود .
هارون الرشید از محصولات و جواهرات و صنایع و ممالکی که آن سیاح رفته بود سوالاتی می نمود تا به محصولات و جواهرات و صنایع هندوستان رسید .
آن مرد شیاد شرح جواهراتی را برای خلیفه عباسی بیان می نمود که خلیفه نادیده عاشق و طالب آنها بود . من جمله به خلیفه گفت:
در هندوستان معجونی می سازند که قوه و نیروی جوانی را به انسان باز می گرداند و مرد شصت ساله اگر از آن معجون بخورد مانند جوانی بیست ساله با نشاط و مقتدر می شود .
خلیفه بی اندازه طالب آن معجون و پاره ای از جواهرات که آن سیاح شرح داد گردید و گفت:
چه مبلغ هزینه لازم داری تا از آن معجون و جواهراتی که شرح دادی برایم بیاوری ؟
آن مرد شیاد برای آوردن آنها مبلغ 50 هزار دینار طلا درخواست نمود .
هارون 50 هزار دینار را حواله نمود تا خازن ) خزانه دار ( به آن مرد شیاد بدهد . آن مرد شیاد مبلغ را گرفتو رهسپار وطن خود گردید .
خلیفه تا مدتی به انتظار نشست ولی خبری از آن مرد شیاد نشد . خلیفه از موضوع بی اندازه غمگین و هرموقع به یاد می آورد افسوس می خورد و روزی که جعفر برمکی و چند نفر دیگر در حضور بودند سخن آن مرد شیاد به میان آمد . خلیفه گفت:
اگر این مرد شیاد را به چنگ آورم علاوه برآنکه چند برابر مبلغی که به او دادم ، خواهم گرفت، دستور می دهم سر او را از بدن جدا و به دروازه بغداد آویزان نمایند تا عبرت دیگران گردد .
بهلول قهقهه زد و گفت: ای هارون قصه تو و مرد شیاد درست مانند قصه خروس و پیره زن و روباه است هارون گفت چگونه است قصه خروسو روباه و پیره زن بیان نما .
بهلول گفت :
گویند توره ای خروسی را از پیره زنی گرفت.
آن پیره زن به عقب توره می دوید و فریاد می زد به دادم برسید توره خروس دو منی مرا دزدید .
توره پریشان باخود می گفت این زن چرا دروغ می گوید این خروس این مقدار که این پیره زن می گوید نیست . از قضا روباهی سر رسید و به توره گفت: چرا متفکری ؟ - توره ما وقع را بیان نمود .
روباه گفت :
خروس را زمین را بگذار تا من آن را وزن نمایم . چون توره خروس را زمین گذارد روباه آن را برداشت و فرار نمود و گفت به پیره زن بگو پای من این خروس را سه من حساب کند . هارون از قصه بهلول خنده بسیار نمود و او را آفرین گفت.

 

موضوعات: حکایات بهلول  لینک ثابت




آورده اند روزی بهلول از راهی می گذشت . مردی را دید که غریب وار و سر به گریبان ناله می کند .
بهلول به نزد او رفتسلام نمود و سپس گفت:
آیا به تو ظلمی شده که چنین دلگیر و نالان هستی . آن مرد گفت: من مردی غریبو سیاحت پیشه ام و چون به این شهر رسیدم ، قصد حمام و چند روزی استراحت نمودم و چون مقداری پول و جواهرات داشتم از بیم سارقین آنها را به دکان عطاری به امانت سپردم و پس از چند روز که مطالبه آن امانت را از شخص عطار نمودم به من ناسزا گفت و مرا فردی دیوانه خطاب نمود .
بهلول گفت : غم مخور .
من امانت تو را به آسانی از آن مرد عطار پس خواهم گرفت.
آنگاه نشانی آن عطار را سوال نمود و چون او را شناخت به آن مرد غریب گفت من فردا فلان ساعت نزد آن عطار هستم تو در همان ساعت که معین می کنم در دکان آن مرد بیا و با من ابداً تکلم منما . اما به عطار بگو امانت مرا بده . آن مرد قبول نمود و برفت.
بهلول فوری نزد آن عطار شتافت و به او گفت : من خیال مسافرت به شهر های خراسان را دارم و چون مقداری جواهرات که قیمت آنها معادل 30 هزار دینار طلا می شود دارم ، می خواهم نزد تو به امانت بگذارم تا چنانچه به سلامت بازگردم آن جواهرات را بفروشی و از قیمت آنها مسجدی بسازی .
عطار از سخن او خوشحال شد و گفت: به دیده منت. چه وقت امانت را می آوری ؟
بهلول گفت :
فردا فلان ساعت و بعد به خرابه رفت و کیسه ای چرمی بساخت و مقداری خورده آهنی شیشه در آن جای داد و سر آن را محکم بدوخت و در همان ساعت معین به دکان عطار برد .
مرد عطار از دیدن کیسه که تصور می نمود در آن جواهرات است بسیار خوشحال شد و در همان وقت آن مرد غریب آمد و مطالبه امانت خود را نمود . آن مرد عطار فوراً شاگرد خود را صدا بزد و گفت:
کیسه امانت این شخص در انبار است . فوری بیاور و به این مرد بده . شاگرد فوری امانت را آورد و به آن مرد داد و آن شخص امانت خود را گرفت و برفتو دعای خیر برای بهلول نمود .

 

موضوعات: حکایات بهلول  لینک ثابت





آورده اند که در شهر بغداد تاجری بود که به امانت داری و مروت و انصافو مردم داری شهره شهر شده بود و بیشتر اجناس مطلوب آن زمان را از خارج وارد می نمود و با سود مختصری به مردم می فروخت و از این لحاظ محبوبیتی خاص بین مردم پیدا کرده بود و نیز رقیب و همکار تاجر یک نفر یهودی بود که خیلی سنگدل و بیرحم بود و برعکسآن تاجر همه مردم مکروهش می داشتند و اجناس خود را باسود گزاف به مردم می فروخت و نیز شغل صرافی شهر را هم بر عهده داشت و هر یک از بازرگانان که احتیاج به پول پیدا می کردند از او وام می گرفتند و او با شرایطی سختبه آنها پول قرض می داد .
از قضای روزگار آن تاجر با مروت احتیاج به پول پیدا نمود و نزد یهودی آمد و مطالبه مبلغی به عنوان قرض نمود .
یهودی از آنجایی که با این تاجر عداوت دیرینه داشت گفت:
من با یک شرط به تو پول قرض می دهم و آن این است که باید سند و مدرک معتبری بدهی تا چنانچه در موعد مقرر نتوانی مبلغ را بپردازی ، من حق داشته باشم تا یک رطل از هرمحل که بخواهم از گوشت بدنت را ببرم و چون آبروی آن تاجر در خطر بود ، با این شرط تسلیم شده و مدرک معتبر به آن یهودی سپرد که چنانچه تا موعد مقرر در سند پول آن یهودی را نپردازد علاوه بر پرداخت وام یهودی حق دارد تا یک رطل از گوشت تن او را از هر محل که بخواهد ببرد .
و از آنجایی که هر نوشی بی نیش نیست آن تاجر با مروت در موعد مقرر نتوانست دین خود را ادا نماید .
پس یهودی از خدا خواسته قضیه را به محضر قاضی شکایت نمود و قاضی تاجر را احضار نموده و چون طبق قرارداد قبلی تاجر محکوم بود تا بدن خود را در اختیار یهودی بگذارد .
آن یهودی با دشمنی که داشت البته عضوی را می برید که قطع حیات تاجر بدبخت را می نمود و از این لحاظ قاضی حکم را به امروز و فردا موکول می نمود تا شاید یهودی از عمل خود منصرف شود ولی یهودی دست بردار نبود و هر روز مطالبه حق خود و اجرای حکم را داشت و این قضیه در تمام شهر بغداد پیچید وهمه مردم دلشان به حال آن تاجر با مروت می سوخت واز طرفی چاره دیگری نیز نداشت.
تا اینکه این خبر به بهلول رسید و فوراً در محضر قاضی حاضر شد و جزء تماشاچیان ایستاد و خوب به قرار داد آن یهودی و تاجر گوش داد .
در آخرین مرحله که قاضی به تاجر گفت:
تو طبق مدارک موجود محکوم هستی و باید بدن خود را در اختیار این مرد یهودی قرار دهی تا یک رطل از هر محل که بخواهد قطع نماید .
برای دفاع هر مطلبی داری بیان نما .
مرد تاجر با صدای بلند گفت : یا قاضی الحاجات تو دانایی و بس.
ناگهان بهلول گفت:
ای قاضی آیا به حکم انسانیت می توانم وکیل این تاجر مظلوم شوم .
قاضی جواب داد البته می توانی هر دفاعی داری بنما بهلول بین تاجر و یهودی نشست و گفت:
البته بر حسب مدرکی که قاعده است این شخص حق دارد یک رطل از گوشتبدن تاجر را ببرد ولی باید از جایی ببرد که یکقطره خون از این تاجر به زمین نریزد و نیز چنان باید ببرد که درست یک رطل نه کم و نه زیاد .
چنانچه بر خلاف این دو مطلب بریده شود این مرد یهودی محکوم به قتل و تمام اموال او باید ضبط دولت شود . قاضی از دفاع به حق بهلول متعجب و بی اختیار زبان به تحسین او گشود و یهودی قانع گشت.
قاضی نیز حکم نمود که فقط عین پول را به یهودی رد نماید .

 

موضوعات: حکایات بهلول  لینک ثابت





اسحق بن محمد بن صباح امیر کوفه بود .
زوجه او دختری زایید .
امیر از این جهت بسیار محزون و غمگین گردید و از غذا و آب خوردن خودداری نمود . چون بهلول این مطلب را شنید به نزد وی رفت و گفت: ای امیر این ناله و اندوه برای چیست؟
امیر جواب داد من آرزوی اولادی ذکور را داشتم ، متاسفانه زوجه ام دختری آورده است . بهلول جواب داد :
آیا خوش داشتی که به جاری این دختر زیبا و تام الاعضاء و صحیح و سالم ، خداوند پسری دیوانه مثل من به تو عطا می کرد ؟
امیر بی اختیار خنده اش گرفت و شکر خدای را به جای آورد و طعام و آب خواست و اجازه داد تا مردم برای تبریک و تهنیت به نزد او بیایند .

 

موضوعات: حکایات بهلول  لینک ثابت




 


روزی هارون الرشید مبلغی به بهلول داد که آن را در میان فقرا و نیازمندان تقسیم نماید . بهلول وجه را گرفت و بعد از چند لحظه به خود خلیفه پس داد .
هارون علتآن را سوال نمود .
بهلول جواب داد که من هرچه فکر کردم از خود خلیفه محتاج تر و فقیر تر کسی نیست این بود که من وجه را به خود خلیفه رد کردم .
چون می بینم مامورین و گماشتگان تودر دکانها ایستاده و به ضرب تازیانه مالیات و باج و خراج از مردم می گیرند و در خزانه تو می ریزند و از این جهت دیدم که احتیاج تو از همه بیشتر است.
لذا وجه را به شما برگرداندم .

 

 

موضوعات: حکایات بهلول  لینک ثابت




روزی بهلول بر هارون وارد شد . هارون گفت ای بهلول مرا پندی ده . بهلول گفت ای هارون اگر در بیابانی که هیچ آبی در آن نیستو تشنگی بر تو غلبه نماید و غریببه موت شوی ، آیا چه میدهی که تو را جرعه ای آب دهند که عطش خود را فرو نشانی ؟
گفت صد دینار طلا . بهلول گفت: اگر صاحب آن به پول رضایت ندهد چه می دهی ؟
گفت: نصف پادشاهی خود را می دهم .
بهلول گفت پس از آنکه آب را آشامیدی ، اگر به مرض حبس الیوم مبتلا گردی و رفع آن نتوانی باز چه میدهی که کسی علاج آن درد را بنماید ؟
هارون گفت نصف دیگر پادشاهی خود را . بهلول جواب داد :
پس مغرور به این پادشاهی مباش که قیمت آن یکجرعه آب بیشنیست. آیا سزاوار نیست که با خلق خدای عزوجل نیکویی کنی ؟!

موضوعات: حکایات بهلول  لینک ثابت




ﭘﺮﻓﺴﻮﺭ ﺣﺴﺎﺑﯽ ﻣﻴﮕﻔﺖ:

ﺩﺭ ﺩﻭﺭﻩ ﺗﺤﺼﻴﻼﺗﻢ ﺩﺭ ﺁﻣﺮﻳﻜﺎ ، ﺩﺭ

ﻳﻚ ﻛﺎﺭ ﮔﺮﻭﻫﻲ ﺑﺎ ﻳﮏ ﺩﺧﺘﺮ ﺁﻣﺮﻳﻜﺎﻳﻲ ﺑﻪ ﻧﺎﻡ

ﻛﺎﺗﺮﻳﻨﺎ ﻭ ﻫﻤﻴﻨﻄﻮﺭ

ﻓﻴﻠﻴﭗ، ﻛﻪ ﻧﻤﻴﺸﻨﺎﺧﺘﻤﺶ ﻫﻤﮕﺮﻭﻩ ﺷﺪﻡ .

ﺍﺯ ﻛﺎﺗﺮﻳﻨﺎ ﭘﺮﺳﻴﺪﻡ :

ﻓﻴﻠﻴﭗ ﺭﻭ ﻣﻴﺸﻨﺎﺳﻲ؟

ﻛﺎﺗﺮﻳﻨﺎ ﮔﻔﺖ:

ﺁﺭﻩ، ﻫﻤﻮﻥ ﭘﺴﺮﻱ ﻛﻪ ﻣﻮﻫﺎﻱ ﺑﻠﻮﻧﺪ

ﻗﺸﻨﮕﻲ ﺩﺍﺭﻩ ﻭ ﺭﺩﻳﻒ ﺟﻠﻮ ﻣﻴﺸﻴﻨﻪ

ﮔﻔﺘﻢ :

ﻧﻤﻴﺪﻭﻧﻢ ﻛﻴﻮ ﻣﻴﮕﻲ

ﮔﻔﺖ:

ﻫﻤﻮﻥ ﭘﺴﺮ ﺧﻮﺵ ﺗﻴﭗ ﻛﻪ ﻣﻌﻤﻮﻻ ﭘﻴﺮﺍﻫﻦ ﻭ

ﺷﻠﻮﺍﺭ ﺭﻭﺷﻦ ﺷﻴﻜﻲ ﺗﻨﺶ ﻣﻴﻜﻨﻪ

ﮔﻔﺘﻢ :

ﺑﺎﺯﻡ ﻧﻔﻬﻤﻴﺪﻡ ﻣﻨﻈﻮﺭﺕ ﻛﻴﻪ؟

ﮔﻔﺖ:

ﻫﻤﻮﻥ ﭘﺴﺮﻱ ﻛﻪ ﻛﻴﻒ ﻭ ﻛﻔﺸﺶ ﺭﻭ ﻫﻤﻴﺸﻪ ﺑﺎ

ﻫﻢ ﺳﺖ ﻣﻴﮑﻨﻪ

ﺑﺎﺯﻡ ﻧﻔﻬﻤﻴﺪﻡ ﻣﻨﻈﻮﺭﺵ ﻛﻲ ﺑﻮﺩ !

ﻛﺎﺗﺮﻳﻨﺎ ﺗﻮﻥ ﺻﺪﺍﺷﻮ ﻳﻜﻢ

ﭘﺎﻳﻴﻦ ﺁﻭﺭﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ:

ﻓﻴﻠﻴﭗ ﺩﻳﮕﻪ، ﻫﻤﻮﻥ ﭘﺴﺮ ﻣﻬﺮﺑﻮﻧﻲ ﻛﻪ ﺭﻭﻱ

ﻭﻳﻠﭽﻴﺮ ﻣﻴﺸﻴﻨﻪ …

ﺍﻳﻦ ﺑﺎﺭ ﺩﻗﻴﻘﺎ ﻓﻬﻤﻴﺪﻡ ﻛﻴﻮ ﻣﻴﮕﻪ

ﻭﻟﻲ ﺑﻪ ﻃﺮﺯ ﻏﻴﺮ ﻗﺎﺑﻞ ﺑﺎﻭﺭﻱ

ﺭﻓﺘﻢ ﺗﻮ ﻓﻜﺮ …

ﺁﺩﻡ ﭼﻘﺪﺭ ﺑﺎﻳﺪ ﻧﮕﺎﻫﺶ ﺑﻪ ﺍﻃﺮﺍﻑ ﻣﺜﺒﺖ ﺑﺎﺷﻪ

ﻛﻪ ﺑﺘﻮﻧﻪ ﺍﺯ ﻭﻳﮋﮔﻲ ﻫﺎﻱ ﻣﻨﻔﻲ ﻭ ﻧﻘﺺ ﻫﺎ

ﭼﺸﻢ ﭘﻮﺷﻲ ﻛﻨﻪ …

ﭼﻘﺪﺭ ﺧﻮﺑﻪ ﻣﺜﺒﺖ ﺩﻳﺪﻥ

ﺑﺎ ﺧﻮﺩﻡ ﮔﻔﺘﻢ، ﺍﮔﺮ ﻛﺎﺗﺮﻳﻦ ﺍﺯ ﻣﻦ ﺩﺭﻣﻮﺭﺩ

ﻓﻴﻠﻴﭗ ﻣﻴﭙﺮﺳﻴﺪ ﭼﻲ ﻣﻴﮕﻔﺘﻢ؟؟؟

ﺣﺘﻤﺎ ﺳﺮﻳﻊ ﻣﻴﮕﻔﺘﻢ:

ﻫﻤﻮﻥ ﻣﻌﻠﻮﻟﻪ ﺩﻳﮕﻪ !!

ﻭﻗﺘﻲ ﻧﮕﺎﻩ ﻛﺎﺗﺮﻳﻨﺎ ﺭﻭ ﺑﺎ ﺩﻳﺪﮔﺎﻩ ﺧﻮﺩﻡ

ﻣﻘﺎﻳﺴﻪ ﻛﺮﺩﻡ ، ﺧﻴﻠﻲ ﺧﺠﺎﻟﺖ

ﻛﺸﻴﺪﻡ…

ﺣﺎﻻ ﻣﺎ ﭼﻪ ﺩﻳﺪﮔﺎﻫﻲ ﻧﺴﺒﺖ ﺑﻪ ﺍﻃﺮﺍﻓﻴﺎﻧﻤﻮﻥ

ﺩﺍﺭﻳﻢ؟؟؟؟

موضوعات: حکایات جالب و شنیدنی  لینک ثابت