✿نـــگـــــــین عــــــــــرش✿
 
 




نگین عرش
وبلاگ به نام فاطمه زهرا(س)(نگین عرش) ساخته شده✿ هستيِ هستي به بود فاطمه ست✿ مهر محراب سجود فاطمه ست✿ قصـه راكوته كنم كاندر ازل✿ عـلت خلقت وجود فاطمه ست✿


Random photo
گاهی دلم هیچ چیز نمی خواهد جز گپ ریز ریز با مادرم


آخرین مطالب


موضوعات


پربازدیدترین مطالب
پربازدیدترین مطالب


تدبر در قرآن
آیه قرآن





ذکر ایام هفته

مهدویت امام زمان (عج)


سخن بزرگان


کرامات معصومین(ع)
آیه قرآن


جستجو


تعبیر خواب رویا



قال انبیاء

وضعیت یاهو مذهبی



آخرین نظرات





 



لاک پشت پشتش‌ سنگین‌ بود و جاده‌های‌ دنیا طولانی. می‌دانست که‌ همیشه‌ جز اندکی‌ از بسیار را نخواهد رفت. آهسته آهسته‌ می‌خزید، دشوار و کُند و دورها همیشه‌ دور بود. سنگ‌پشت‌ تقدیرش‌ را دوست‌ نمی‌داشت‌ و آن‌ را چون‌ اجباری‌ بر دوش‌ می‌کشید.
پرنده‌ای‌ در آسمان‌ پر زد، سبک و سنگ‌پشت‌ رو به‌ خدا کرد و گفت: این‌ عدل‌ نیست، این‌ عادلانه نیست. کاش‌ پشتم‌ را این‌ همه‌ سنگین‌ نمی‌کردی. من‌ هیچ‌گاه‌ نمی‌رسم. هیچ‌گاه. و در لاک سنگی‌ خود خزید، به‌ نیت‌ ناامیدی.
خدا سنگ‌پشت‌ را از روی‌ زمین‌ بلند کرد. زمین‌ را نشانش‌ داد. کُره‌ای‌ کوچک بود و گفت: نگاه‌ کن، ابتدا و انتها ندارد. هیچ کس‌ نمی‌رسد؛ چون‌ رسیدنی‌ در کار نیست. فقط‌ رفتن‌ است. حتی‌ اگر اندکی.. و هر بار که‌ می‌روی، رسیده‌ای.. و باور کن‌ آنچه‌ بر دوش‌ توست، تنها لاکی‌ سنگی‌ نیست، تو پاره‌ای‌ از هستی‌ را بر دوش‌ می‌کشی پاره‌ای‌ از مرا.
خدا سنگ‌پشت‌ را بر زمین‌ گذاشت.. دیگر نه‌ بارش‌ چندان‌ سنگین‌ بود و نه‌ راهها چندان‌ دور. سنگ‌پشت‌ به‌ راه‌ افتاد و گفت: “رفتن"، حتی‌ اگر اندکی.. و پاره‌ای‌ از خدا را با عشق‌ بر دوش‌ کشید.

 

موضوعات: حکایات جالب و شنیدنی  لینک ثابت




داستان آموزنده سنگ یا برگ !

مرد جوانی کنار نهر آب نشسته بود و غمگین و افسرده به سطح آب زل زده بود. استادی از آنجا می‌گذشت. او را دید و متوجه حالت پریشانش شد و کنارش نشست. مرد جوان وقتی استاد را دید بی اختیار گفت: «عجیب آشفته‌ام و همه چیز زندگی‌ام به هم ریخته است. به شدت نیازمند آرامش هستم و نمی‌دانم این آرامش را کجا پیدا کنم؟"»

استاد برگی از شاخه افتاده روی زمین کند و آن را داخل نهر آب انداخت و گفت: «به این برگ نگاه کن. وقتی داخل آب می‌افتد خود را به جریان آن می‌سپارد و با آن می‌رود.»

سپس استاد سنگی بزرگ را از کنار جوی آب برداشت و داخل نهر انداخت. سنگ به خاطر سنگینی‌اش داخل نهر فرو رفت و در عمق آن کنار بقیه سنگ ها قرار گرفت. استاد گفت: «این سنگ را هم که دیدی. به خاطر سنگینی‌اش توانست بر نیروی جریان آب غلبه کند و در عمق نهر قرار گیرد. حال تو به من بگو آیا آرامش سنگ را می‌خواهی یا آرامش برگ را؟»

مرد جوان مات و متحیر به استاد نگاه کرد و گفت: «اما برگ که آرام نیست. او با هر افت و خیز آب نهر بالا و پائین می‌رود و الان معلوم نیست کجاست!؟ لااقل سنگ می‌داند کجا ایستاده و با وجودی که در بالا و اطرافش آب جریان دارد اما محکم ایستاده و تکان نمی‌خورد. من آرامش سنگ را ترجیح می دهم!»

استاد لبخندی زد و گفت: «پس چرا از جریان‌های مخالف و ناملایمات جاری زندگی‌ات می‌نالی؟ اگر آرامش سنگ را برگزیده‌ای پس تاب ناملایمات را هم داشته باش و محکم هر جایی که هستی آرام و قرار خود را از دست مده.»

استاد این را گفت و بلند شد تا برود. مرد جوان که آرام شده بود نفس عمیقی کشید و از جا برخاست و مسافتی با استاد همراه شد. چند دقیقه که گذشت موقع خداحافظی، مرد جوان از استاد پرسید: «شما اگر جای من بودید آرامش سنگ را انتخاب می‌کردید یا آرامش برگ را؟»

استاد لبخندی زد و گفت: «من در تمام زندگی‌ام، با اطمینان به خالق رودخانه هستی، خودم را به جریان زندگی سپرده‌ام و چون می‌دانم در آغوش رودخانه‌ای هستم که همه ذرات آن نشان از حضور یار دارد از افت و خیزهایش هرگز دل‌آشوب نمی‌شوم. من آرامش برگ را می‌پسندم.»

موضوعات: حکایات جالب و شنیدنی  لینک ثابت




آورده‌اند که شیخ جنید بغدادی، به عزم سیر، از شهر بغداد بیرون رفت و مریدان از عقب او.
شیخ احوال بهلول را پرسید.
گفتند: او مردی دیوانه است.
گفت: او را طلب کنید که مرا با او کار است.
پس تفحص کردند و او را در صحرایی یافتند.
شیخ پیش او رفت و سلام کرد.
بهلول جواب سلام او را داد و پرسید: چه کسی هستی؟
عرض کرد: منم شیخ جنید بغدادی.
فرمود: تویی شیخ بغداد که مردم را ارشاد می‌کنی؟
عرض کرد: آری…
بهلول فرمود: طعام چگونه میخوری؟
عرض کرد: اول «بسم‌الله» می‌گویم و از پیش خود می‌خورم و لقمه کوچک برمی‌دارم، به طرف راست دهان می‌گذارم و آهسته می‌جوم و به دیگران نظر نمی‌کنم و در موقع خوردن از یاد حق غافل نمی‌شوم و هر لقمه که می‌خورم «بسم‌الله» می‌گویم و در اول و آخر دست می‌شویم.
بهلول برخاست و دامن بر شیخ فشاند و فرمود: تو می‌خواهی که مرشد خلق باشی؟
در صورتی که هنوز طعام خوردن خود را نمی‌دانی.
سپس به راه خود رفت.
مریدان شیخ را گفتند: یا شیخ این مرد دیوانه است.
خندید و گفت: سخن راست از دیوانه باید شنید! و از عقب او روان شد تا به او رسید.
بهلول پرسید: چه کسی هستی؟
جواب داد: شیخ بغدادی که طعام خوردن خود را نمی‌داند.
بهلول فرمود: آیا سخن گفتن خود را می‌دانی؟
عرض کرد: آری…
سخن به قدر می‌گویم و بی‌حساب نمی‌گویم و به قدر فهم مستمعان می‌گویم و خلق را به خدا و رسول دعوت می‌کنم و چندان سخن نمی‌گویم که مردم از من ملول شوند و دقایق علوم ظاهر و باطن را رعایت می‌کنم.
پس هر چه تعلق به آداب کلام داشت بیان کرد.
بهلول گفت: گذشته از طعام خوردن، سخن گفتن را هم نمی‌دانی.
سپس برخاست و برفت.
مریدان گفتند: یا شیخ دیدی این مرد دیوانه است؟
تو از دیوانه چه توقع داری؟
جنید گفت: مرا با او کار است، شما نمی‌دانید.
باز به دنبال او رفت تا به او رسید. بهلول گفت از من چه می‌خواهی؟
تو که آداب طعام خوردن و سخن گفتن خود را نمی‌دانی، آیا آداب خوابیدن خود را می‌دانی؟
عرض کرد: آری…
چون از نماز عشا فارغ شدم داخل جامه‌ خواب می‌شوم، پس آنچه آداب خوابیدن که از حضرت رسول (علیه‌السلام) رسیده بود بیان کرد…
بهلول گفت: فهمیدم که آداب خوابیدن را هم نمی‌دانی. خواست برخیزد که جنید دامنش را بگرفت و گفت:
ای بهلول من هیچ نمی‌دانم، تو قربه‌الی‌الله مرا بیاموز.
بهلول گفت: چون به نادانی خود معترف شدی تو را بیاموزم.
بدان که اینها که تو گفتی همه فرع است و اصل د ر خوردن طعام آن است که لقمه حلال باید و اگر حرام را صد از اینگونه آداب به جا بیاوری فایده ندارد و سبب تاریکی دل شود.
جنید گفت: جزاک الله خیرا.
و ادامه داد: در سخن گفتن باید دل پاک باشد و نیت درست باشد، وگرنه هر عبارت که بگویی آن وبال تو باشد.
پس سکوت و خاموشی بهتر و نیکوتر باشد.
و در خواب کردن این‌ها که گفتی همه فرع است؛
اصل این است که در وقت خوابیدن در دل تو بغض و کینه و حسد هیچ بشری نباشد…

(منبع: الامثال و الحکم)

 

موضوعات: حکایات بهلول  لینک ثابت





ﺭﻭﺯﯼ ﺭﻭﺑﺮﺕ ﺩﻭﻭﻧﺴﻨﺰﻭ ﮔﻠﻒ ﺑﺎﺯ ﺑﺰﺭﮒ ﺁﺭﮊﺍﻧﺘﯿﻨﯽ، ﭘﺲ ﺍﺯ ﺑﺮﺩﻥ ﻣﺴﺎﺑﻘﻪ ﻭ ﺩﺭﯾﺎﻓﺖ ﭼﮏ ﻗﻬﺮﻣﺎﻧﯽ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺑﺮ ﻟﺐ ﻣﻘﺎﺑﻞ ﺩﻭﺭﺑﯿﻦ ﺧﺒﺮﻧﮕﺎﺭﺍﻥ ﻭﺍﺭﺩ ﺭﺧﺘﮑﻦ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ ﺗﺎ ﺁﻣﺎﺩﻩ ﺭﻓﺘﻦ ﺷﻮﺩ.

ﭘﺲ ﺍﺯ ﺳﺎﻋﺘﯽ، ﺍﻭ ﺩﺍﺧﻞ ﭘﺎﺭﮐﯿﻨﮓ ﺗﮏ ﻭ ﺗﻨﻬﺎ ﺑﻪ ﻃﺮﻑ ﻣﺎﺷﯿﻨﺶ ﻣﯽ ﺭﻓﺖ ﮐﻪ ﺯﻧﯽ ﺑﻪ ﻭﯼ ﻧﺰﺩﯾﮏ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ. ﺯﻥ ﭘﯿﺮﻭﺯﯾﺶ ﺭﺍ ﺗﺒﺮﯾﮏ ﻣﯽ ﮔﻮﯾﺪ ﻭ ﺳﭙﺲ ﻋﺎﺟﺰﺍﻧﻪ ﻣﯽ ﺍﻓﺰﺍﯾﺪ ﮐﻪ ﭘﺴﺮﺵ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺍﺑﺘﻼ‌ ﺑﻪ ﺑﯿﻤﺎﺭﯼ ﺳﺨﺖ ﻣﺸﺮﻑ ﺑﻪ ﻣﺮﮒ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺍﻭ ﻗﺎﺩﺭ ﺑﻪ …

ﭘﺮﺩﺍﺧﺖ ﺣﻖ ﻭﯾﺰﯾﺖ ﺩﮐﺘﺮ ﻭ ﻫﺰﯾﻨﻪ ﺑﺎﻻ‌ﯼ ﺑﯿﻤﺎﺭﺳﺘﺎﻥ ﻧﯿﺴﺖ.
ﺩﻭ ﻭﻧﺴﻨﺰﻭ ﺗﺤﺖ ﺗﺎﺛﯿﺮ ﺣﺮﻓﻬﺎﯼ ﺯﻥ ﻗﺮﺍﺭ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﭼﮏ ﻣﺴﺎﺑﻘﻪ ﺭﺍ ﺍﻣﻀﺎ ﻧﻤﻮﺩ ﻭ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺩﺳﺖ ﺯﻥ ﻣﯽ ﻓﺸﺮﺩ ﮔﻔﺖ: ﺑﺮﺍﯼ ﻓﺮﺯﻧﺪﺗﺎﻥ ﺳﻼ‌ﻣﺘﯽ ﻭ ﺭﻭﺯﻫﺎﯼ ﺧﻮﺷﯽ ﺭﺍ ﺁﺭﺯﻭ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ.
ﯾﮏ ﻫﻔﺘﻪ ﭘﺲ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﻭﺍﻗﻌﻪ ﺩﻭﻭﻧﺴﻨﺰﻭ ﺩﺭ ﯾﮏ ﺑﺎﺷﮕﺎﻩ ﺭﻭﺳﺘﺎﯾﯽ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﺻﺮﻑ ﻧﺎﻫﺎﺭ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﻣﺪﯾﺮﺍﻥ ﻋﺎﻟﯽ ﺭﺗﺒﻪ ﺍﻧﺠﻤﻦ ﮔﻠﻒ ﺑﺎﺯﺍﻥ ﺑﻪ ﻣﯿﺰ ﺍﻭ ﻧﺰﺩﯾﮏ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ ﻭ ﻣﯽ ﮔﻮﯾﺪ: ﻫﻔﺘﻪ ﮔﺬﺷﺘﻪ ﭼﻨﺪ ﻧﻔﺮ ﺍﺯ ﺑﭽﻪ ﻫﺎﯼ ﻣﺴﺌﻮﻝ ﭘﺎﺭﮐﯿﻨﮓ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺍﻃﻼ‌ﻉ ﺩﺍﺩﻧﺪ ﮐﻪ ﺷﻤﺎ ﺩﺭ ﺁﻧﺠﺎ ﭘﺲ ﺍﺯ ﺑﺮﺩﻥ ﻣﺴﺎﺑﻘﻪ ﺑﺎ ﺯﻧﯽ ﺻﺤﺒﺖ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﯾﺪ. ﻣﯽ ﺧﻮﺍﺳﺘﻢ ﺑﻪ ﺍﻃﻼ‌ﻋﺘﺎﻥ ﺑﺮﺳﺎﻧﻢ ﮐﻪ ﺁﻥ ﺯﻥ ﯾﮏ ﮐﻼ‌ﻫﺒﺮﺩﺍﺭ ﺍﺳﺖ. ﺍﻭ ﻧﻪ ﺗﻨﻬﺎ ﺑﭽﻪ ﻣﺮﯾﺾ ﻭ ﻣﺸﺮﻑ ﺑﻪ ﻣﺮﮒ ﻧﺪﺍﺭﺩ، ﺑﻠﮑﻪ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﻫﻢ ﻧﮑﺮﺩﻩ. ﺍﻭ ﺷﻤﺎ ﺭﺍ ﻓﺮﯾﺐ ﺩﺍﺩﻩ، ﺩﻭﺳﺖ ﻋﺰﯾﺮ!
ﺩﻭ ﻭﻧﺴﺰﻭ ﻣﯽ ﭘﺮﺳﺪ: ﻣﻨﻈﻮﺭﺗﺎﻥ ﺍﯾﻦ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﻣﺮﯾﻀﯽ ﯾﺎ ﻣﺮﮒ ﻫﯿﭻ ﺑﭽﻪ ﺍﯼ ﺩﺭ ﻣﯿﺎﻥ ﻧﺒﻮﺩﻩ ﺍﺳﺖ؟
ﺑﻠﻪ ﮐﺎﻣﻼ‌ ﻫﻤﯿﻨﻄﻮﺭ ﺍﺳﺖ.
ﺩﻭ ﻭﻧﺴﺰﻭ ﻣﯽ ﮔﻮﯾﺪ: ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻫﻔﺘﻪ، ﺍﯾن ﺒﻬﺘﺮﯾﻦ ﺧﺒﺮﯼ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺷﻨﯿﺪﻡ. .

 

موضوعات: حکایات جالب و شنیدنی  لینک ثابت




آورده اند که هارون الرشید طبیب مخصوصی جهت دربار خود از یونان خواست .
چون آن طبیب وارد بغداد شد هارون الرشید با جلال خاصی آن طبیب را وارد دربار نمود و بسیار با او احترام نمود .
تا چند روز ارکان دولت و اکابر شهر بغداد به دیدن آن طبیب می رفتند تا اینکه روز سوم بهلول هم باتفاق چند تن به دیدن آن طبیب رفتو در ضمن تعارفات و صحبتهای معمولی ناگهان بهلول از آن طبیب سوال نمود : شغل شما چه می باشد ؟
طبیب چون سابقه بهلول را شنیده و او را می شناخت که دیوانه است خواست او را مسخره نماید . به او جواب داد :
من طبیب هستم و مرده ها را زنده می نمایم . بهلول درجواب گفت:
تو زنده ها را نکش، مرده زنده کردنت پیشکش.
از جواب بهلول هارون و اهل مجلس خنده بسیار نمودند و طبیب از رو رفتو بغداد را ترک نمود .

 

موضوعات: حکایات بهلول  لینک ثابت




شخصی که سابقه دوستی با بهلول داشت روزی مقداری گندم به آسیاب برد .
چون آرد نمود بر الاغ خود نمود و چون نزدیک منزل بهلول رسید اتفاقاً خرش لنگ شد و به زمین افتاد .
آن شخص چون با بهلول سابقه دوستی داشت او را صدا زد و درخواست نمود تا الاغش را به او بدهد و بارش را به منزل برساند و چون بهلول قبلاً قسم خورده بود که الاغش را به کسی ندهد ، به آن مرد گفت: الاغ من نیست.
اتفاقاً صدای الاغ بلند شد و بنای عر عر کردن گذارد .آن مرد به بهلول گفت الاغ تو در خانه است و تو میگویی نیست؟!
بهلول گفت عجب دوست احمقی هستی . تو پنجاه سال با من رفیقی ، حرفم را باور نداری ولی حرف الاغ را باور می نمایی ؟!!

 

موضوعات: حکایات بهلول  لینک ثابت




روزی سوداگر بغدادی از بهلول سوال نمود من چه بخرم تا منافع زیاد ببرم ؟ بهلول جواب داد آهن و پنبه .
آن مرد رفت و مقداری آهن و پنبه خرید و انبار نمود . اتفاقاً پس از چند ماهی فروخت و سود فراوان برد.
باز روزی به بهلول برخورد این دفعه گفت :
بهلول دیوانه من چه بخرم تا منافع زیاد ببرم .
جواب داد پیاز بخر و هندوانه .
سوداگر این دفعه رفتو تمام سرمایه خود را پیاز و هندوانه خرید و انبار نمود . پس از مدت کمی تمام پیاز و هندوانه های او پوسید و از بین رفت و ضرر فراوان نمود .
فوری به سرغ بهلول رفت و گفت که بار اول که با تو مشورت نمودم گفتی آهن بخر و پنبه و نفعی برده ولی دفعه دوم این چه پیشنهادی بود کردی ؟ تمام سرمایه من از بین رفت.
بهلول در جواب آن مرد گفت روز اول که مرا صدا زدی گفتی آقای شیخ بهلول و چون مرا شخص عاقلی خطاب نمودی منهم از روی عقل به تو جواب دادم .
ولی دفعه دوم مرا دیوانه خطاب نمودی ، من هم از روی دیوانگی جواب ترا دادم .
مرد از گفته دوم خود خجل شد و مطلب را درک نمود .

 

موضوعات: حکایات بهلول  لینک ثابت





روزی بهلول وارد قصر هارون شد و چون مسند ( جای ) خلافت را خالی و بلامانع دید فوراً بدون ترس بالا رفت و بر جای هارون قرار گرفت .
چون غلامان خاص دربار آن حال را مشاهده کردند فوراً بهلول را با ضرب تازیانه از مسند هارون پایین آوردند .
بهلول به گریه افتاد و در همین حال هارون سر رسید و دید بهلول گریه می کند . از پاسبانان سبب گریه بهلول را سوال نمود .
غلامان واقعه را به عرض هارون رساندند . هارون آنها را ملامت نمود و بهلول را دلداری داد و نوازش نمود .
بهلول گفت من بر حال تو گریه می کنم نه بر حال خودم به جهت اینکه من به اندازه چند ثانیه بر جای تو نشستم ، اینقدر صدمه و اذیت و آزار کشیدم و تو در مدت عمر که در بالای این مسند نشسته آیا تورا چقدر آزار و اذیت می دهند و تو از عاقبت امر خود نمی اندیشی ؟

 

موضوعات: حکایات بهلول  لینک ثابت