✿نـــگـــــــین عــــــــــرش✿
 
 




نگین عرش
وبلاگ به نام فاطمه زهرا(س)(نگین عرش) ساخته شده✿ هستيِ هستي به بود فاطمه ست✿ مهر محراب سجود فاطمه ست✿ قصـه راكوته كنم كاندر ازل✿ عـلت خلقت وجود فاطمه ست✿


Random photo
تصاویر متحرک ولادت حضرت معصومه و روز دختر


آخرین مطالب


موضوعات


پربازدیدترین مطالب
پربازدیدترین مطالب


تدبر در قرآن
آیه قرآن





ذکر ایام هفته

مهدویت امام زمان (عج)


سخن بزرگان


کرامات معصومین(ع)
آیه قرآن


جستجو


تعبیر خواب رویا



قال انبیاء

وضعیت یاهو مذهبی



آخرین نظرات





 




آورده اند که هارون الرشید خوان طعامی برای بهلول فرستاد . خادم خلیفه طعام را نزد بهلول آورد و پیش اوگذاشت و گفت این طعام مخصوص خلیفه است و برای تو فرستاده است تا بخوری . بهلول طعام را پیش سگی که در آن خرابه بود گذاشت .
خادم بانگ به او زد که چرا طعام خلیفه را پیش سگ گذاردی ؟
بهلول گفت:
دم مزن اگر سگ بشنود این طعام از آن خلیفه است او هم نخواهد خورد .

 

موضوعات: حکایات بهلول  لینک ثابت




شیخ عباس قمی در فوائد الرضوی میگوید
کاروانی از سرخس به پابوس امام رضا علیه السلام اومدند یه مرد نابینایی هم به اسم

حیدر قلی همراه اونا بود اومدند امام رو زیارت کردند و از مشهد خارج شدند

و در منزلیه مشهد اطراق کردند و به اندازه یک روز راه از مشهد دور شده بودند

شب جوونها گفتند بریم یه ذره سربه سر این حیدر قلی بذاریم خسته ایم بخندیم و سرگرم بشیم

کاغذهای تمیز و نو گرفتند جلوشون هی تکون میدادند بعد به هم میگفتند تو از این

برگه ها گرفتی؟ یکی میگفت بله حضرت مرحمت کردند.. فلانی تو هم گرفتی؟

گفت آره منم یه دونه گرفتم حیدر قلی یه مرتبه گفت چی گرفتید؟

گفتند مگه تو نداری؟ گفت نه من اصلا روحم خبر نداره..!! گفتند امام رضا علیه السلام

برگه سبز میداد دست مردم …گفت چیه این برگه ها؟ گفتند امان نامه از آتش جهنم

ما اینا رو میذاریم تو کفن مون دیگه نمیسوزیم جهنم هم نمیریم چون از امام رضا علیه السلام

گرفتیم تا این رو گفتند این پیرمرد یدفعه دلش شکست با خودش گفت

امام رضا (علیه السلام) از تو توقع نداشتم بین کور و بینا فرق بذاری حتما من فقیر بودم کور

بودم از قلم افتادم به من اعتنایی نکردی

دیدن بلند شدراه افتاد طرف مشهد گفت به خودش قسم تا امان نامه نگیرم سرخس نمیام

گفتند اقا ما شوخی کردیم ما هم نداریم ولی هرچه کردند آروم نمیگرفت خیال میکرد

الکی میگن که این نره

شیخ عباس میگه هنوز یه ساعت نشده بود دیدند حیدر قلی داره برمیگرده

یه برگه سبز هم دستشه نگاه کردند دیدند نوشته

امان من النار انا ابن رسول الله علی بن موسی الرضا

گفتند این همه راه رو تو چه جوری یک ساعته رفتی؟ گفت چند قدم رفتم یه اقایی اومد

گفت نمیخواد زحمت بکشی من برات برگه امان نامه آوردم بگیر و برگرد…

 

موضوعات: حکایات مذهبی  لینک ثابت





ریچارد فرای در دهه ۱۹۷۰ در هنگامی که در دانشگاه پهلوی شیراز به تدریس اشتغال داشت بناگاه تدریس را رها کرد و به شغلی آزاد (مدیریت یک سوپرمارکت) روی آورد و سه سال بعد به اصرار و دعوت دانشگاه هاروارد بار دیگر به تدریس در این دانشگاه پرداخت. دکتر ویلیام پیرویان استاد دانشگاه آزاد اسلامی کرج تعریف می کرد که زمانی در امریکا در جلسه سخنرانی فرای حضور داشتم. پس از سخنرانی ایشان و به هنگام پرسش و پاسخ اجازه خواستم سوالی شخصی از ایشان بپرسم. ایشان اجازه داد و من از علت ترک درس و دانشگاه در آن سالها سوال کردم. ایشان پاسخ داد:

روزی در یکی از خیابانهای شیراز قدم می زدم. به در مغازه گوشت فروشی رسیدم که در کنار آن آرایشگاهی قرار داشت. دیدم بین صاحب گوشت فروشی و جوان مشتری آرایشگاه دعوایی پیش آمده است. قصاب از آن جوان می خواست که موتورش را از مقابل سلمانی بردارد چون ممکن بود هر آن ماشین گوشت از راه برسد و جوان نیز می گفت بگذار کار من با سلمانی تمام شود بعدا موتور را برمی دارم. دعوا بالا گرفت و قصاب به مغازه رفت ساطور برداشت و در این میان ساطور به سر جوان خورد و جان داد. من تمامی این اتفاقات را شاهد بودم. بسیار متاثر شدم. از آنجا رفتم . کاری داشتم انجام دادم و بعد از چند ساعت که بازگشتم دیدم هنوز ازدحام مردم وجود دارد. از یکی از حاضران سوال کردم که چه شد؟ آن شخص جواب داد جوانی به همسر این قصاب نظر سوء داشته و قصاب او را کشته است. من که حادثه را از ابتدا تا انتها دیده بودم می دانستم که اینگونه نبود. ناگهان شوکی به من وارد شد. حادثه ای که چند ساعت بیشتراز وقوع آن نمی گذشت چنین تحریف شده بود. من چگونه می خواستم حوادث سه هزار سال قبل را بشناسم. تمام دانسته های من به جهل تبدیل شد. باعث شد تدریس را رها کنم و به مغازه داری روی آورم.

موضوعات: حکایات جالب و شنیدنی  لینک ثابت




ﮔﺮﮔﯽ ﮐﻪ ﺍﺳﺘﺨﻮﺍﻧﯽ ﺩﺭ ﮔﻠﻮﯾﺶ ﮔﯿﺮ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﺑه دﻧﺒﺎﻝ ﮐﺴﯽ ﻣﯿﮕﺸﺖ ﮐﻪ ﺁﻧﺮﺍ ﺩﺭ آﻭﺭﺩ.
ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﺑﻪ ﻟﮏ ﻟﮑﯽ ﺭﺳﯿﺪ ﻭ ﺍﺯ ﺍﻭ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﺗﺎ ﺩﺭ ﺑﺮﺍﺑﺮ ﻣﺰﺩ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﻋﺬﺍﺏ ﻧﺠﺎﺕ ﺩﻫﺪ ﻟﮏ ﻟﮏ ﺳﺮﺵ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺩﻫﺎﻥ ﮔﺮﮒ ﮐﺮد ﺍﺳﺘﺨﻮﺍﻥ ﺭﺍ ﺩﺭ آﻭﺭﺩ ﻭ ﻃﻠﺐ ﭘﺎﺩﺍﺵ ﮐﺮﺩ.
ﮔﺮﮒ ﺑﻪ ﺍﻭ ﮔﻔﺖ: همینکه ﺳﺮﺕ ﺭﺍ ﺳﺎﻟﻢ ﺍﺯ ﺩﻫﺎﻥ ﻣﻦ ﺑﯿﺮﻭﻥ آﻭﺭﺩﯼ ﺑﺮﺍﯾﺖ ﮐﺎﻓﯽ ﻧﯿﺴﺖ!
ﻭﻗﺘﯽ ﮐﺴﯽ ﺑﻪ ﻓﺮﺩ ﻧﺎﺩﺭﺳﺘﯽ ﺧﺪﻣﺖ ﻣﯿﮑﻨﺪ ﺗﻨﻬﺎ ﺍﻧﺘﻈﺎﺭﯼ ﮐﻪ ﻣﻴﺘﻮﺍﻧﺪ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﺪ ﺍﯾﻦ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﮔﺰﻧﺪﯼ ﺍﺯ ﺍﻭ ﻧﺒﯿﻨﺪ.

و اينگونه است،دنیا پر از تباهی، نه به خاطر وجود آدمهای بد، بلکه به خاطر سکوت آدمهای خوب ….

 

 

موضوعات: حکایات جالب و شنیدنی  لینک ثابت




 

تنها بازمانده یک کشتی شکسته به جزیره کوچک خالی از سکنه افتاد . او با دلی لرزان دعا کرد که خدا نجاتش دهد و اگر چه روزها افق را به دنبال یاری رسانی از نظر می گذارند، اما کسی نمی آمد . سرانجام خسته و از پا افتاده موفق شد از تخته پاره ها کلبه ای بسازد تا خود را از عوامل زیان بار محافظت کند و داراییهای اندکش را در آن نگه دارد .
اما روزی که برای جستجوی غذا بیرون رفته بود، به هنگام برگشتن دید که کلبه اش در حال سوختن است و دودی از آن به آسمان می رود. متاسفانه بدترین اتفاق ممکن افتاده و همه جیز از دست رفته بود . از شدت خشم و اندوه درجا خشک اش زد…………

فریاد زد: ” خدایا چطور راضی شدی با من چنین کاری کنی؟ ” صبح روز بعد با صدای بوق کشتی ای که به ساحل نزدیک می شد از خواب پرید. کشتی ای آمده بود تا نجاتش دهد . مرد خسته، از نجات دهندگانش پرسید : شما از کجا فهمیدید که من اینجا هستم؟آنها جواب دادند: ما متوجه علائمی که با دود می دادی شدیم .
وقتی که اوضاع خراب می شود، ناامید شدن آسان است. ولی ما نباید دلمان را ببازیم ……….

چون حتی در میان درد و رنج دست خدا در کار زندگی مان است . پس به یاد داشته باش ، در زندگی اگر کلبه ات سوخت و خاکستر شد، ممکن است دودهای برخاسته از آن علائمی باشد که عظمت و بزرگی خداوند را به کمک می خواند .

موضوعات: حکایات جالب و شنیدنی  لینک ثابت




مردی متوجه شد که گوش همسرش شنوایی اش کم شده است.ولی نمی دانست این موضوع را چگونه با او درمیان بگذارد.
به این دلیل، نزد دکتر خانوادگی شان رفت و مشکل را با او درمی ان گذاشت.
دکتر گفت: برای اینکه بتوانی دقیقتر به من بگویی که میزان ناشنوایی همسرت چقدر است، آزمایش ساده ای وجود دارد انجام بده و جوابش را به من بگو:در فاصله ۴ متری او بایست و با صدای معمولی، مطلبی را به او بگو. اگر نشنید، همین کار را در فاصله ۳ متری تکرار کن. بعددر ۲متری و به همین ترتیب تابالاخره جواب بدهد.
آن شب همسر مرد در آشپزخانه سرگرم تهیه شام بود و او در اتاق نشسته بود.
مرد فکر کرد الان فاصله ما حدود ۴ متر است. بگذار امتحان کنم، و سوالش را مطرح کرد جوابی نشنید بعد بلند شد و یک متر به سمت آشپزخانه رفت ودوباره پرسید و باز هم جوابی نشنید.
بازهم جلوتر رفت سوالش را تکرار کرد و باز هم جوابی نشنید. این بار جلوتر رفت و گفت: ” شام چی داریم؟”
و این بار همسرش گفت: عزيزم برای چهارمین بار میگم؛ ” خوراک مرغ!”

گاهی هم بد نیست که نگاهی به درون خودمان بیندازیم شاید عیبهایی که تصور میکنیم دردیگران وجود دارد در وجود خودمان است.

موضوعات: حکایات جالب و شنیدنی  لینک ثابت





امید خود زندگیست

گفته اند اسبی به بیماری گرفتار آمد و پشت دروازه شهر بیفتاد. صاحب اسب او را رها کرده و به داخل شهر شد مردم به او گفتند اسبت از چه بابت به این روزگار پرنکبت بیفتاد و مرد گفت از آنجایی که غمخواران نازنینی همچون شما نداشت و مجبور بود دائم برای من بار حمل کند.
یکی گفت براستی چنین است من هم مانند اسب تو شده ام. مردم به هیکل نحیف او نظری انداختند و او گفت زن و فرزندانم تا توان داشتم و بار می کشیدم در کنارم بودند و امروز من هم مانند اسب این مرد تنهایم و لحظه رفتنم را انتظار می کشم.
می گویند آن مرد نحیف هر روز کاسه ایی آب از لب جوی برداشته و برای اسب نحیف تر از خود می برد. ودر کنار اسب می نشست و راز دل می گفت. چند روز که گذشت اسب بر روی پای ایستاد و همراه پیرمرد به بازار شد.
صاحب اسب و مردم متعجب شدند. او را گفتند چطور برخواست. پیرمرد خنده ایی کرد و گفت از آنجایی که دوستی همچون من یافت که تنهایش نگذاشتم و در روز سختی کنارش بودم. اندیشمند یگانه کشورمان حکیم ارد بزرگ می گوید: دوستی و مهر، امید می آفریند و امید زندگی ست.
می گویند: از آن پس پیر مرد و اسب هر روز کام رهگذران تشنه را سیراب می کردند و دیگر مرگ را هم انتظار نمی کشیدند.

 

موضوعات: حکایات جالب و شنیدنی  لینک ثابت





زوج جوانی به محل جدیدی نقل مکان کردند .
صبح روز بعد هنگامی که داشتند صبحانه میخوردند ، از پشت “پنجره” زن همسایه را دیدند که دارد لباس هایی را که شسته است آویزان میکند .
زن گفت :
ببین ؛ لباسها را خوب نشسته است !!!
شاید نمی داند که چطور لباس بشوید یا اینکه پودر لباسشویی اش خوب نیست !
شوهرش ساکت ماند و چیزی نگفت …
هر وقت که خانم همسایه لباس ها را پهن میکرد ، این گفتگو اتفاق می افتاد و زن از بی سلیقه بودن زن همسایه میگفت …
یک ماه بعد ، زن جوان از دیدن لباس های شسته شده همسایه که خیلی تمیز به نظر میرسید ، شگفت زده شد و به شوهرش گفت:
نگاه کن !!! بالاخره یاد گرفت چگونه لباس ها را بشوید …
شوهر پاسخ داد:
صبح زود بیدار شدم و پنجره های خانه مان را تمیز کردم !!!
***
زندگی ما نیز اینگونه است ؛
آنچه را که ما از دیگران می بینیم بستگی دارد به “پاکی پنجره” و “دیدی” که با آن نگاه میکنیم …

*زندگی ما بازتاب ذهن مان است*

موضوعات: حکایات جالب و شنیدنی  لینک ثابت