✿نـــگـــــــین عــــــــــرش✿
 
 




نگین عرش
وبلاگ به نام فاطمه زهرا(س)(نگین عرش) ساخته شده✿ هستيِ هستي به بود فاطمه ست✿ مهر محراب سجود فاطمه ست✿ قصـه راكوته كنم كاندر ازل✿ عـلت خلقت وجود فاطمه ست✿


Random photo
جمعه یعنی...


آخرین مطالب


موضوعات


پربازدیدترین مطالب
پربازدیدترین مطالب


تدبر در قرآن
آیه قرآن





ذکر ایام هفته

مهدویت امام زمان (عج)


سخن بزرگان


کرامات معصومین(ع)
آیه قرآن


جستجو


تعبیر خواب رویا



قال انبیاء

وضعیت یاهو مذهبی



آخرین نظرات





 



گوزنی بر لب آب چشمه ای رفت تا آب بنوشد.
عکس خود را در اب دید، پاهایش در نظرش باریک و اندکی کوتاه جلوه کرد. غمگین شد.
اما شاخ های بلند و قشنگش را که دید شادمان و مغرور شد.
در همین حین چند شکارچی قصد او کردند.
گوزن به سوی مرغزار گریخت و چون چالاک میدوید، صیادان به او نرسیدند اما وقتی به جنگل رسید،
شاخ هایش به شاخه درخت گیر کردو نمیتوانست به تندی بگریزد.
صیادان که همچنان به دنبالش بودند سر رسیدند و او را گرفتند.
گوزن چون گرفتار شد با خود گفت:
دریغ پاهایم که ازآنها ناخشنود بودم نجاتم دادند،
اما شاخ هایم که به زیبایی آن ها می بالیدم گرفتارم کردند !

چه بسا گاهی از چیزهایی که از آنها ناشکر و گله مندیم، پله ی صعودمان باشد و چیزهایی که در رابطه با آنها مغروریم مایه ی سقوطمان …!!!

هر سقوطی
پایان کار نیست…
باران را ببین،
سقوط باران
قشنگترین “آغاز” است
هوای زندگیتان سرشار از لحظه های خوب بارانی…

 

موضوعات: حکایات جالب و شنیدنی  لینک ثابت




کودکی که آماده تولد بود نزد خدا رفت و از او پرسید:
می گویند فردا شما مرا به زمین می فرستید، اما من به این کوچکی وبدون هیچ کمکی چگونه می توانم برای زندگی به آنجا بروم؟
خداوند پاسخ داد: در میان تعداد بسیاری از فرشتگان،من یکی را برای تو در نظر گرفته ام، او از تو نگهداری خواهد کرد
اما کودک هنوزاطمینان نداشت که می خواهد برود یا نه،گفت : اما اینجا در بهشت، من هیچ کاری جز خندیدن و آواز خواندن ندارم و این ها برای شادی من کافی هستند.
خداوند لبخند زد: فرشته تو برایت آواز خواهد خواند و هر روز به تو لبخند خواهد زد تو عشق او را احساس خواهی کرد و شاد خواهی بود
کودک ادامه داد: من چگونه می توانم بفهمم مردم چه میگویند وقتی زبان آنها را نمی دانم؟…
خداوند او را نوازش کرد و گفت: فرشتهّ تو، زیباترین و شیرینترین واژه هایی را که ممکن است بشنوی در گوش تو زمزمه خواهد کرد و با دقت و صبوری به تو یاد خواهد داد که چگونه صحبت کنی.
کودک با ناراحتی گفت: وقتی می خواهم با شما صحبت کنم ،چه کنم؟
اما خدا برای این سوال هم پاسخی داشت: فرشته ات دست هایت را در کنار هم قرار خواهد داد و به تو یاد می دهد که چگونه دعا کنی.
کودک سرش را برگرداند و پرسید: شنیده ام که در زمین انسان های بدی هم زندگی می کنند،چه کسی از من محافظت خواهد کرد؟
فرشته ات از تو مواظبت خواهد کرد ،حتی اگر به قیمت جانش تمام شود .
کودک با نگرانی ادامه داد: اما من همیشه به این دلیل که دیگر نمی توانم شما را ببینم ناراحت خواهم بود.
خداوند لبخند زد و گفت: فرشته ات همیشه دربارهّ من با تو صحبت خواهد کرد و به تو راه بازگشت نزد من را خواهد آموخت،گر چه من همیشه در کنار تو خواهم بود
در آن هنگام بهشت آرام بود اما صداهایی از زمین شنیده می شد.
کودک فهمید که به زودی باید سفرش را آغاز کند.
او به آرامی یک سوال دیگر از خداوند پرسید:
خدایا !اگر من باید همین حالا بروم پس لطفآ نام فرشته ام را به من بگویید..
خداوند شانهّ او را نوازش کرد و پاسخ داد:
نام فرشته ات اهمیتی ندارد، می توانی او را …
*** مـادر***
صدا کنی

 

موضوعات: حکایات جالب و شنیدنی  لینک ثابت





آورده اند که روزى یکى از بزرگان عرب به سفر حج مى رفت . نامش عبد الجبار بود و هزار دینار طلا در کمر داشت . چون به کوفه رسید، قافله دو سه روزى از حرکت باز ایستاد.عبد الجبار براى تفرج و سیاحت ، گرد محله هاى کوفه بر آمد. از قضا به خرابه اى رسید. زنى را دید که در خرابه مى گردد و چیزى مى جوید. در گوشه مرغک مردارى افتاده بود، آن را به زیر لباس کشید و رفت
عبد الجبار با خود گفت : بى گمان این زن نیازمند است و نیاز خود را پنهان مى دارد. در پى زن رفت تا از حالش آگاه گردد. چون زن به خانه رسید، کودکان دور او را گرفتند که اى مادر! براى ما چه آورده اى که از گرسنگى هلاک شدیم ! مادر گفت : عزیزان من ! غم مخورید که برایتان مرغکى آورده ام و هم اکنون آن را بریان مى کنم .

عبد الجبار که این را شنید، گریست و از همسایگان احوال وى را باز پرسید. گفتند: سیده اى است زن عبدالله بن زیاد علوى ، که شوهرش را حجاج ملعون کشته است . او کودکان یتیم دارد و بزرگوارى خاندان رسالت نمى گذارد که از کسى چیزى طلب کند.

عبد الجبار با خود گفت : اگر حج مى خواهى ، این جاست . بى درنگ آن هزار دینار را به آن زن داد.

 

موضوعات: حکایات جالب و شنیدنی  لینک ثابت




روزی، سنگتراشی که از کار خود ناراضی بود و احساس حقارت می کرد، از نزدیکی خانه بازرگـانی رد می شد. در باز بود و او خانه مجلل، باغ و نوکران بازرگان را دید و به حال خود غبطه خورد و با خود گفت: این بازرگان چقدر قدرتمند است! و آرزو کرد که مانند بازرگان باشد.
در یک لحظه، او تبدیل به بازرگانی با جاه و جلال شد. تا مدت ها فکر می کرد که از همه قدرتمند تر است، تا این که یک روز حاکم شهر از آنجا عبور کرد، او دید که همه مردم به حاکم احترام می گذارند حتی بازرگانان. مرد با خودش فکر کرد: کاش من هم یک حاکم بودم، آن وقت از همه قوی تر می شدم!
در همان لحظه، او تبدیل به حاکم مقتدر شهر شد. در حالی که روی تخت روانی نشسته بود، مردم همه به او تعظیم می کردند. احساس کرد که نور خورشید او را می آزارد و با خودش فکر کرد که خورشید چقدر قدرتمند است.
او آرزو کرد که خورشید باشد و تبدیل به خورشید شد و با تمام نیرو سعی کرد که به زمین بتابد و آن را گرم کند.
پس از مدتی ابری بزرگ و سیاه آمد و جلوی تابش او را گرفت. پس با خود اندیشید که نیروی ابر از خورشید بیشتر است، و تبدیل به ابری بزرگ شد.
کمی نگذشته بود که بادی آمد و او را به این طرف و آن طرف هل داد. این بارآرزو کرد که باد شود و تبدیل به باد شد. ولی وقتی به نزدیکی صخره سنگی رسید، دیگر قدرت تکان دادن صخره را نداشت. با خود گفت که قوی ترین چیز در دنیا، صخره سنگی است و تبدیل به سنگی بزرگ و عظیم شد.
همان طور که با غرور ایستاده بود، ناگهان صدایی شنید و احساس کرد که دارد خرد می شود. نگاهی به پایین انداخت و سنگتراشی را دید که با چکش و قلم به جان او افتاده است!

 

موضوعات: حکایات جالب و شنیدنی  لینک ثابت




دو برادر مادر پیر و بيماري داشتند .
با خود قرار گذاشتند که يکي خدمت خدا کند و ديگري در خدمت مادر باشد يکي به صومعه رفت و به عبادت مشغول شد و ديگري در خانه ماند و به پرستاري مادر مشغول شد .
چندي نگذشت برادر صومعه نشين مشهور عام و خاص شد و به خود غره شد که خدمت من ارزشمندتر از خدمت برادرم است ، چرا که او در اختيار مخلوق است و من در خدمت خالق .
همان شب پروردگار را در خواب ديد که وي را خطاب کرد : به حرمت برادرت تو را بخشيدم
برادر صومعه نشين اشک در چشمانش آمد و گفت : يا رب ، من در خدمت تو بودم و او در خدمت مادر ، چگونه است مرا به حرمت او مي بخشي ، آيا آنچه کرده ام مايه رضاي تو نيست .َ ندا رسيد : آنچه تو مي کني من از آن بي نيازم ولي مادرت از آنچه او مي کند بي نياز نيست …

 

موضوعات: حکایات جالب و شنیدنی  لینک ثابت




پادشاهی در مرو سگان تربيت شده ای در زنجير داشت که هر يک به هيبت گرازی بود..
پادشاه اين سگ ها را برای از بين بردن مخالفان دربند کرده بود..
اگر کسی با اوامر شاه مخالفت می کرد مأموران شاه آن شخص را جلوی سگان می انداختند و سگ ها نيز او را در چشم برهم زدنی پاره پاره می کردند..
يکی از نديمان شاه که خيلی زيرک بود با خود انديشيد که اگر روزی شاه بر او خشم گرفت و او را جلوی سگان انداخت چه کند..؟
با اين فکر وحشت سراپای وجودش را گرفت اما پس از مدتي به اين فکر افتاد که اين سگان را دست آموز کند لذا هر روز گوسفندی می کشت و گوشت آن را با دست خود به سگان می داد و آنقدر اين کار را تکرار کرد که اگر يک روز غيبت می کرد روز بعد سگان با ديدن او به شدت دم تکان می دادند و منتظر نوازش او می شدند..
روزی پادشاه بر آن مرد خشم گرفت و دستور داد که او را جلوي سگان بيندازند.
مأموران شاه آن مرد را کت بسته جلوی سگان انداختند اما سگ ها که منعم خود را می شناختند دور او حلقه زدند و سرها را به روی دست ها گذاشتند و خوابيدند و تا يک شبانه روز به همين منوال گذشت.. فردای آن روز رئيس مأموران که از پشيمانی شاه آگاه شد به نزد وی رفت و ماجرای نخوردن سگان را بازگو کرد و به شاه گفت:اين شخص نه آدمی، فرشته است کايزد ز کرامتش سرشته است..
او در دهن سگان نشسته،دندان سگان به مهر بسته..
پادشاه با شتاب آمد تا آن صحنه را ببيند و سپس گريان به دست و پاي آن مرد افتاد و عذر خواست و گفت: تو چه کردی که سگان تو را نخوردند..
مرد گفت: ده سال نوکری تو را کردم اين شد عاقبتم اما چند بار به اين سگان خدمت کردم و به آن ها غذا دادم و آن ها مرا ندريدند..

سگ صلح کند به استخوانی..
ناکس نکند وفا به جانی…!

موضوعات: حکایات جالب و شنیدنی  لینک ثابت




پیامبر ( ص) قبل از اینكه به پیامبری برسد، از نظر صداقت و امانت و راستی، مورد اعتماد همگان بود و همه افراد مكه و اطراف او را دوست می داشتند، ولی وقتی كه در سن چهل سالگی به مقام پیامبری رسید و با بت پرستی و خرافات مبارزه كرد و مردم را به آیین یكتاپرستی دعوت نمود، با او دشمن شدند، و با انواع آزارها او را ناراحت می كردند، تا آنجا كه تصمیم گرفتند او را به قتل برسانند. ولی بنی هاشم با اینكه همه آنها - جز چند نفر- كافر بودند، راضی نبودند تا او كشته شود، از جمله ابولهب عموی پیامبر ( ص) از دشمنان سرسخت آن حضرت بود، ولی حاضر نبود كه برادرزاده اش را بكشند. سران قریش تصمیم گرفتند تا آن حضرت را در غیاب ابولهب بكشند، در این مورد به گفتگو پرداختند ام جمیل همسر ابولهب به آنها گفت:

من با اجرای برنامه ای، شوهر ابولهب را، فلان روز ( مثلا روز شنبه) در خانه سرگرم عیش و نوش می كنم و از همه جا بی خبر می سازم، شما همان روز، در غیاب ابولهب محمد ( ص) را بكشید. روز شنبه فرا رسید، ام جمیل دروازه خانه را محكم بست، و با شوهرش: ابولهب در اطاقی، نشست و از خوراكی ها و آشامیدنی ها نزد او گذاشت، و از هر دری با او سخن گفت و كاملا او را از بیرون خانه، بیخبر نگه داشت ابوطالب پدر بزرگوار علی ( ع) از توطئه باخبر شد، بی درنگ پسرش علی ( ع) را ( كه در آن روز حدود 11 یا 12 سال داشت) خواست و گفت: پسرم! به خانه عمویت ابولهب برو، و در را بزن، اگر باز كردند كه وارد خانه شو، و اگر باز نكردند، در را بشكن و خود را نزد عمویت برسان و به او بگو، پدرم گفت: ان امرء عینه فی القوم فلیس بذلیل همانا مردی كه عمویش ( مثل ابولهب) رئیس قوم باشد، آن مرد، ذلیل نخواهد شد علی ( ع) با شتاب به خانه ابولهب آمد، دید در بسته است، در زد، ولی در را باز نكردند، در را فشار داد و آن را شكست و وارد خانه شد و خود را نزد ابولهب رسانید. ابولهب گفت: برادرزاده، چه شده؟
علی ( ع) فرمود: پدرم گفت: كسی كه عمویش رئیس قوم باشد، ذلیل نمی شود ابولهب گفت: پدرت راست می گوید، مگر چه شده؟
علی ( ع) فرمود: برادرزاده ات در بیرون خانه كشته می شود و تو مشغول عیش و نوش هستی احساسات ابولهب به جوش آمد، برجهید و شمشیر خود را بدست گرفت تا از خانه بیرون بیاید، هماندم ام جمیل، سر راه او را گرفت، ابولهب كه عصبانی شده بود سیلی محكمی به صورت ام جمیل زد كه چشم او لوچ شد، و كنار رفت، و در همان حال ابولهب از خانه بیرون دوید، وقتی كه قریشیان او را شمشیر به دست با چهره خشمگین دیدند، پرسیدند: ای ابولهب!چه شده؟ ابولهب گفت: من با شما پیمان بستم كه برادرزاده ام محمد را هر گونه می خواهید آزار برسانید، ولی شما پا را فراتر نهاده می خواهید او را بكشید، سوگند به دو بت لات و عزی، تصمیم گرفته ام مسلمان گردم، آنگاه خواهید فهمید كه با شما چه خواهم كرد قریشیان دیدند توطئه بر باد رفت ( و اگر ابولهب مسلمان گردد، خیلی گران تمام می شود) به دست و پای ابولهب افتادند و از او عذر خواهی كردند، او نیز از تصمیم خود برگشت. به این ترتیب توطئه آنها خنثی گردید، آری عدو شود سبب خیر، گر خدا خواهد.


داستان های شنیدنی از چهارده معصوم(علیهم السلام)/ محمد محمدی اشتهاردی

موضوعات: حکایات مذهبی  لینک ثابت




 

پس از آن كه قضیّه جنگ خیبر پایان یافت و اموال خیبر به عنوان غنیمت، طبق دستور پیغمبر اسلام صلّی اللّه علیه و آله بین مسلمین تقسیم گردید، یك زن یهودی به نام زینب دختر حارث كه دختر برادر مَرْحَب باشد برّه ای كباب شده را به عنوان هدیه تقدیم آن حضرت و همراهانش كرد. زن یهودی پیش از آن كه برّه را تحویل دهد از اصحاب سؤ ال كرد كه پیغمبر خدا كجای گوسفند را بهتر دوست دارد؟ اصحاب در جواب آن زن، اظهار داشتند:

پیامبر خدا صلّی اللّه علیه و آله، دست آن را بهتر از دیگر اعضایش دوست دارد. پس آن زن یهودی تمامی برّه را آغشته به زهر نمود، مخصوصا دست آن را بیشتر به زهر آلوده كرد و جلوی حضرت و یارانش نهاد. حضرت مقداری از دست برّه را تناول نمود و سپس به اصحاب خود فرمود: از خوردن آن دست بكشید، زیرا كه گوشت این برّه مسموم است: پس از آن حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله آن زن یهودی را احضار كرد و به او فرمود:

چرا چنین كردی؟ او در جواب گفت: برای آن كه من با خود گفتم: اگر این شخص پیغمبر باشد به او آسیبی نمی رسد وگرنه از شرّ او راحت می شویم: و چون حضرت سخنان او را شنید، او را بخشید،. ولی پس از آن جریان، حضرت به طور مكرّر می فرمود: غذای خیبر مرا هلاك ؛ و درونم را متلاشی كرده است:

روایات در چگونگی شهادت و مسموم شدن آن حضرت متفاوت است، لیكن آنچه در تاریخ و احادیث آمده است و به طور قطعی از آن استفاده می شود این است كه حضرت به وسیله زهر مسموم و به شهادت رسید. در برخی از كتب وارد شده است كه امام صادق علیه السلام فرمود: آن دو نفر زن حفصه و عایشه حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله را مسموم و شهید كردند.

 


چهل داستان و چهل حدیث از حضرت رسول خدا ( ص)/ عبدالله صالحی

 

موضوعات: حکایات مذهبی  لینک ثابت