✿نـــگـــــــین عــــــــــرش✿
 
 




نگین عرش
وبلاگ به نام فاطمه زهرا(س)(نگین عرش) ساخته شده✿ هستيِ هستي به بود فاطمه ست✿ مهر محراب سجود فاطمه ست✿ قصـه راكوته كنم كاندر ازل✿ عـلت خلقت وجود فاطمه ست✿


Random photo
عید شعبان


آخرین مطالب


موضوعات


پربازدیدترین مطالب
پربازدیدترین مطالب


تدبر در قرآن
آیه قرآن





ذکر ایام هفته

مهدویت امام زمان (عج)


سخن بزرگان


کرامات معصومین(ع)
آیه قرآن


جستجو


تعبیر خواب رویا



قال انبیاء

وضعیت یاهو مذهبی



آخرین نظرات





 



عن ابي عبدالله عليه السلام اءنه قال لست اءحب اءن اءري الشاب منكم الا غاديا في حالين اما عالما اءو متعلما فان لم يفعل فرط فان فرط ضيع فان ضيع اءثم و ان اءثم سكن النار والذي بعث محمد بالحق (1)
امام صادق عليه السلام فرموده :
((دوست ندارم جواني را از شما مسلمانان ببينم ، مگر آن كه روز او به يكي از دو حالت آغاز شود. يا تحصيل كرده و عالم باشد، يا متعلم و دانشجو. اگر هيچ يك از اين دو حالت در وي نباشد و با ناداني به سر برد در اداي وظيفه كوتاهي نموده است . مسامحه در اداي وظيفه تضييع حق جواني است . تضييع جواني به گناهكاري منجر مي شود و اگر مرتكب گناه شود، به خداوندي كه پيامبر اكرم صلي الله عليه و آله و سلم را به نبوت فستاده قسم ، كه در عذاب الهي مسكن خواهد گزيد.))
((معاذ بن جبل انصاري)) يكي از صحابه معروف رسول اكرم صلي الله عليه و آله و سلم است . او داراي عقل رسا، هوش سرشار، صورت زيبا، جود و سخاوت ، حسن ادب و اخلاق بود.
روزي كه قبول اسلام كرد، هجده سال داشت . معاذ در مكتب آسماني اسلام با مراقبت مخصوص رسول اكرم صلي الله عليه و آله و سلم به كسب دانش و فراگرفتن علوم اسلامي اشتغال يافت . در پرتوي استعداد فطري و كوشش و مجاهدت پي گير خود، در ظرف چند سال تحصيل ، قسمت قابل ملاحظه اي از معارف اسلامي را آموخت و در رديف فضلاي صاحب نظر قرار گرفت . در سال فتح مكه سنش در حدود بيست و شش سال بود. موقعي كه مكه معظمه از دست مشركين خارج شد و حكومت اسلامي در آن مستقر گرديد، لازم بود كه يك فرد شايسته و لايق در آن شهر گمارده شود تا مقررات اسلام را در عبادات و معاملات به مردم بياموزد و قوانين حقوقي و جزايي اسلام را براي آنان تدريس نمايد.(2)
رسول اكرم صلي الله عليه و آله و سلم معاذ بن جبل بيست و شش ساله را براي امور علمي مكه تعيين فرمود و كرسي تدريس قوانين و فقه اسلام را به وي محول كرد. در واقع او را به سمت رئيس فرهنگ آن شهر برگزيد و به مردم معرفي نمود.(3)
اين خود يك نمونه از مراقبت اولياي اسلام در آموزش و پرورش نسل جوان است .(4)

1- بحارالانوار، ج 1، ص 55.
2- اسدالغابة ، ج 4، ((معاذ)) ص 375.
3- سيره حلبي ، ج 3، ص 120.
4- جوان از نظر عقل و احساسات ، ج 1، ص 192.

موضوعات: حکایات منبر  لینک ثابت




قال رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم : ثلاث مهلكات شحّ مطاع و هوي متّبع و اعجاب المرء بنفسه ؛(1)
پيامبر اسلام صلي الله عليه و آله و سلم سه خلق بد را مايه هلاك افرادي كه به آنها مبتلا هستند، معرفي نمود:
((اولي بخلي كه شخص بخيل مطيع آن باشد، دوم هواي نفسي كه آدمي از فرمانش پيروي نمايد. و سوم آنكه شخص خود را و همچنين كارهاي خود را با چشم غرور و اعجاب بنگرد.))
اولياي گرامي اسلام همواره مراقب اصحاب و دوستان خود بودند و اگر در پاره اي از مواقع بر اثر پيشامدي ممكن بود دچار عجب و خودبيني شوند، تذكر مي دادند و آنان را از خطر سقوط اخلاقي محافظت مي نمودند.
در اين جا عمل دو نفر از ائمه معصومين عليهم السلام كه در يك حديث آمده است ، به طور نمونه ذكر مي شود:
ابن عيسي عن البزنطي قال : بعث الي الرضا عليه السلام بحمار له فجئت الي صريا فمكثت عامة الليل معه ثم اءتيت بعشاء ثم قال : افرشوا له ثم اءتيت بوسادة طبرية و مرادع و كساء قياصري و ملحفة مروي فلما اءصبت من العشاء قال لي : ما تريد اءن تنام ؟ قلت : بلي جعلت فداك فطرح علي الملحفة اءو الكساء ثم قال : بيتك الله في عافية و كنا علي سطح فلما نزل من عندي قلت في نفسي قد نلت من هذا الرجل كرامة ما نالها اءحد قط فاذا هاتف بي يا اءحمد و لم اءعرف الصوت حتي جاءني مولي له فقال : اءجب مولاي فنزلت فاذا هو مقبل الي فقال كفك فناولته كفي فعصرها ثم قال ان اميرالمومنين صلوات الله عليه اءتي صعصعة بن صوحان عائدا له فلما اءراد اءن يقوم من عنده قال : يا صعصعة بن صوحان لا تفتخر بعيادتي اياك و انظر لنفسك فكان الامر قد وصل اليك و لا يلهينك الاءمل اءستودعك الله ؛(2)
بزنطي از اصحاب علي بن موسي الرضا عليه السلام بود. مي گويد: شبي حضرت رضا عليه السسلام درازگوش خود را براي من فرستاد كه به محضرش شرفياب شوم . در محلي به نام ((حرباء)) حضورش رسيدم . تمام شب را با آن حضرت بودم . بعد شام آوردند. و پس از صرف شام به من فرمود: ((مي خوابي ؟)) عرض كردم : ((بلي !)) دستور داد بستر آوردند. حضرت برخاست تا از بام به زير برود، فرمود: ((خداوند شبت را با عافيت بگذراند!)) وقتي حضرت رفت ، با خود گفتم : ((من امشب از اين بزرگمرد به كرامتي دست يافتم كه هرگز احدي به آن نايل نشده است .)) ناگاه صدايي را شنيدم كه گفت : ((اي احمد!)) و ندانستم كه صاحب صدا كيست . چون نزد من آمد، ديدم يكي از خدمتگزاران امام عليه السلام است ، به من گفت : ((مولاي خود را اجابت كن .))
برخاستم كه از پله هاي بام به زير روم . ديدم كه امام از پله ها بالا مي آيد. چون به من رسيد فرمود: ((دستت را بياور!)) وقتي دستم را پيش آوردم ، دستم را گرفت و فشرد؛ سپس فرمود: ((صعصعة بن صوحان !)) از اصحاب علي عليه السلام بود، بيمار شد. حضرت به عيادتش رفت . وقتي خواست از نزد او برخيزد، فرمود: ((اي صعصعه ! عيادت مرا مايه افتخارت قرار ندهي . در فكر خودت باش !)) چون ممكن بود بزنطي هم از پذيرايي آن حضرت دچار عجب شود، به وي فرمود: هم اكنون جريان صعصعه براي تو پيش آمده است ، مواظب باش كه اين امر تو را غافل نكند و انديشه عجب ، در تو راه نيابد. سپس امام عليه السلام از بزنطي خداحافظي نمود و او را به حال خود گذاشت .(3)

1- وسايل الشيعة ، ج 1، ص 102؛ جامع السعادات ، ج 1، ص 325.
2- قرب الاسناد، ص 167.
3- شرح و تفسير دعاي مكارم الاخلاق ، ج 1، ص 172.

موضوعات: حکایات منبر  لینک ثابت




عن علي عليه السلام في تصاريف الاحوال تعرف جواهر الرجال ؛(1)
علي عليه السلام فرموده است :
((در دگرگوني حالات ، گوهر وجودي و لياقت دروني مردان شناخته مي شود.))
افراد اداري يا پيشه وران عادي كه شغل متوسطي دارند و نسبت به مردم متواضعند، اگر به علت يا عللي ناگهان ترقي كنند و در جامعه رفعت يابند، قهرا اين بلندي مقام در روحيه آنان اثر مي گذارد، ممكن است دچار خودبزرگ بيني و تكبر شوند، تواضعي را كه نسبت به مردم رعايت مي نمودند، از ياد ببرند و آنان را از اين پس با چشم حقارت و پستي بنگرند. حالا اين عده اگر بخواهند به اين بيماري اخلاقي دچار نشوند، بايد پيش گيري كنند و عملا بر تواضع خود بيفزايند و مردم را در تمام مواقع بيش از پيش ، تكريم و احترام نمايند تا از غرور و نخوت ، كه خطر بزرگي است ، مصون و محفوظ باشند.
براي روشن شدن مطلب قضيه افسري را كه مراجعه نمود شرح مي دهم .
يكي از افسران عالي رتبه كه پيش از انقلاب اسلامي در شهرباني خدمت مي كرد، مردي متدين بود و از مرحوم آيت الله العظمي آقاي بروجردي قدس سرّه تقليد مي نمود و براي ادامه كارش در شهرباني از مرجع خود اجازه گرفته بود و وظايف خود را آن طور كه دستور داده بودند، انجام مي داد. روزي براي حل مشكل مردي كه بضاعتي نداشت ، به ايشان تلفن كردم و گرفتاري او را شرح دادم . وعده داد كه مشكلش را حل كند و ضمنا گفت اگر مي دانيد كه استحقاق دارد، بفرماييد تا به او كمك مالي كنم ؛ من از طرف آيت الله العظمي آقاي بروجردي قدّس سرّه مجاز هستم كه قسمتي از سهم امام را به افراد بي بضاعت بدهم .
خلاصه مرد خوبي بود و پيش از انقلاب از دنيا رفت . روزي آن مرد، قبل از ظهر، به منزلم آمد. جمعي از آقايان روحاني هم در مجلس بودند. مقابل در ايستاد و پس از سلام گفت : ((من عجله دارم ، خواهشمندم به اطاق ديگر تشريف بياوريد. عرضي دارم بگويم و مرخص شوم .))
من هم به اطاق ديگري رفتم . كتابي در دست داشت كه لاي آن نشانه اي گذارده بود. باز كرد ديدم كتاب شريف ((صحيفه سجاديه))، قسمت دعاي ((مكارم الاخلاق)) است . گفت : ((امروز پس از نماز صبح اين دعا را خواندم . به اين جمله رسيدم كه امام به پيشگاه الهي مي گويد: و لا ترفعني في الناس درجة الا حططتني عند نفسي مثلها(2)
من ديدم در اين عبارت كلمه ((درجه)) آمده و اين كلمه در اصطلاح ما هم هست ، يعني افسران هم با ((درجه)) بالا مي روند. آمده ام سوال كنم كه آيا اين كلمه در دعا، شامل ما هم مي شود يا خير؟ و اگر چنين است توضيح دهيد تا وظيفه خود را بشناسم و به آن عمل كنم .))
در پاسخ به ايشان گفتم : ((درجه اي كه شما الان داريد، درجه سرهنگي است . افراد محترمي كه به اطاق شما مي آيند، بايد در مقابل آنان متواضع باشيد. پشت ميز خود بايستيد، به آنان دست بدهيد و صندلي را ارائه كنيد كه بنشينند. وقتي نشست ، شما هم بنشينيد. اما يك درجه كه گرفتيد و سرتيپ شديد، بايد تذلل و خضوع شما در نفستان بيشتر گردد و نسبت به واردين احترام زيادتري بنماييد، بايد در آن موقع به خارج ميز بياييد، در كنار ميز بايستيد، به او دست بدهيد و اشاره كنيد كه روي صندلي بنشيند و وقتي كه نشست ، شما پشت ميزتان برويد و بنشيند و مؤ دبانه سخنان او را بشنويد. اگر درجه بالاتري گرفتيد و سرلشكر شديد، بايد تذلل و خضوع شما بيشتر باشد، بايد فروتني شما زيادتر گردد و از روي صندلي خود برخيزيد و از پشت ميز خارج شويد و وسط اطاق بياييد و به او دست بدهيد. وقتي كه او روي صندلي نشست ، شما هم روي صندلي مقابل او بنشينيد و پشت ميز نرويد و خلاصه اين برنامه كار را اگر عمل كنيد و هر قدر درجه شما بالاتر مي رود، خودتان نزد خودتان كوچكتر و در باطنتان پست تر باشيد و بر مقدار تواضع خود بيفزاييد، در اين موقع است كه مقام بالاتر، شما را از مسير فضيلت منحرف نمي كند، شما را دچار اخلاق بد نمي كند، از وظايف انساني و كرامت خُلق ، باز نمي دارد.
كان علي بن الحسين عليه السلام لا يسافر الا مع رفقة لا يعرفونه و يشترط عليهم اءن يكون من خدام الرّفقة فيما يحتاجون اليه فسافر مرّة مع قوم فرآه رجل فعرفه فقال لهم : اءتدرون من هذا؟ قالوا: لا. قال : هذا علي بن الحسين عليه السلام فوثبوا اليه فقبّلوا يديه و رجليه فقالوا: يا ابن رسول الله ! اءردت اءن تصلينا نار جهنم لو بدرت اليك منّا يد اءو لسان اءما كنا قد هلكنا آخر الدهر فما الذي حملك علي هذا؟ فقال : اني كنت سافرت مرّة مع قوم يعرفونني فاءعطوني برسول الله صلي الله عليه و آله و سلم ما لا اءستحق فاءخاف اءن تعطوني مثل ذلك فصار كتمان اءمري اءحبّ اليّ؛
روش امام سجاد عليه السلام اين بود كه مسافرت نكند مگر با همسفرهايي كه حضرتش را نشناسند و با آنان شرط مي كرد كه از خدمتگزاران رفقايش در سفر باشد.
يك بار با كساني كه او را نمي شناختند به سفر رفت ، ولي در راه سفر با مردي مواجه شدند كه آن حضرت را ديد و شناخت . او به كساني كه با امام عليه السلام همسفر بودند گفت : ((مي دانيد اين مرد كيست ؟)) پاسخ دادند: ((نه !)) گفت : ((حضرت علي بن الحسين عليه السلام است .))
با شنيدن اين سخن ، هيجان زده از جا برخاستند، گرد امام جمع شدند و دست و زانوي حضرت را بوسيدند، عرض كردند: ((يابن رسول الله ! آيا مي خواستي ما جهنمي شويم ؟ اگر بر اثر ناشناختن شما دست و زبانمان به جسارتي مبادرت مي نمود، از ما عمل خلاف ادب و احترامي سر مي زد، آيا نه اين بود كه تا پايان روزگار هلاك شده بوديم ؟ چه باعث شد كه ناشناخته بين همسفرها آمديد؟))
فرمود: ((من يك بار با اشخاصي كه مرا نمي شناختند به سفر رفتم ، آنان به رعايت مقام شامخ رسول اكرم صلي الله عليه و آله و سلم به من احترامي نمودند كه استحقاق آن را نداشتم ، خائف بودم كه شماها نيز همانند آنان با من رفتار نماييد. از اين رو كتمان امر و معرفي نكردن خود، نزد من محبوبتر است .))
اين قبيل قضايا كه حاكي از كمال تواضع اولياي اسلام است در كتب اخبار و تاريخ بسيار آمده و آنان به موازات اينكه پيروان خود را به تواضع ترغيب مي نمودند، خودشان نيز قولا و عملا نسبت به مردم تواضع و فروتني داشتند و حقوق و حدود افراد را آن طور كه بايد و شايد رعايت مي نمودند.
گفتم بايد متوجه باشيد كه مقام و مال در آدمي باعث غرور مي شود و شخص رفتارش عوض مي شود و حالت دروني اش در بيرون او اثر مي گذارد و وضع رفتار و گفتارش تغيير مي كند. براي اين كه بيماري غرور و كبر شما را نگيرد و از نظر معنوي دچار سيئات اخلاقي نشويد، بايد مراقبت كنيد كه هرچه درجه شما بالاتر مي رود، بر تواضع و فروتني شما افزوده شود.(3)

1- فهرست موضوعي غررالحكم ، ص 50.
2- الصحيفة السجادية ، ص 92.
3- شرح و تفسير دعاي مكارم الاخلاق ، ج 1، ص 212.

 

 

موضوعات: حکایات منبر  لینک ثابت




از امام صادق عليه السلام روايت شده است : صورت انسانيت همان راه مستقيم براي نيل به هر خير و خوبي است و همان صورت انساني پلي است كشيده شده بين بهشت و دوزخ .(1)
بنابر حديث امام صادق عليه السلام كسي كه مي گويد: اهدنا الصراط المستقيم مقصودش اين است كه : ((بار الها! مرا از حمايت و رحمت وسيع خود برخوردار فرما و موفقم بدار كه همواره اعمالم و اخلاقم انساني باشد و از طريق انسانيت منحرف نشوم و به خلق و خوي حيوانات و درندگان نگرايم كه بر اثر آن گرايش ، صورت انساني از كفم برود و رخسار حيوانات و درندگان به خود بگيرم .))
با توجه به اين حديث معلوم مي شود كه حيوانات و درندگان انسان نما در اين جهان بسيارند و اولياي الهي با چشم واقع بين خود آنان را مشاهده مي كنند و گاهي اجازه مي دهند كه ديگران نيز آنها را با چهره غيرانساني ببينند.
امام سجاد عليه السلام به مكه ، مشرف شده بود. در عرفات ، مردم بسياري گرد هم آمده بودند. حضرت از ((زهري)) پرسيد: به نظرت عدد اين ها چقدر است ؟
او عدد زيادي را حدس زد و گفت : اين همه براي اداي فريضه حج آمده اند.
امام عليه السلام فرمود:
يا زهريّ ما اءكثر الضجيج و اءقلّ الحجيج ؛(2)
((چقدر هياهو و فرياد زياد است و حج كننده كم !))
زهري از سخن امام عليه السلام به شگفت آمد. حضرت فرمود:
يا زهريّ اءدن لي وجهك فاءدناه اليه فمسح بيده وجهه ثم قال : النظر فنظر الي الناس قال الزهريّ: فراءيت اءولئك الخلق كلهم قردة لا اءري فيهم انسانا الا في كل عشرة آلاف واحدا من الناس ؛
امام عليه السلام به زهري فرمود:
((صورتت را نزديك من بياور.)) نزديك آورد. امام عليه السلام دستي به صورتش كشيد. سپس فرمود:
((نگاه كن !)) زهري به مردم نظر افكند. مي گويد: مردم را به صورت ميمون ديدم . مگر عده قليلي از آنان را!
اين عده كه در عرفات بودند، به ظاهر در صف مسلمين قرار داشتند و صراط مستقيم اسلام را مي پيمودند، اما فاقد اخلاق سالم و سجاياي انساني بودند، از اين رو صورت انساني نداشتند. موقعي كه امام ، پرده طبيعت را عقب زد و چشم زهري را واقع بين ساخت ، حقيقت امر آشكار گرديد و شكل واقعي آنان مشهود شد.(3)

1- تفسير صافي ، ص 20.
2- مستدرك الوسايل ، ج 10، ص 40.
3- شرح و تفسير دعاي مكارم الاخلاق ، ج 1، ص 251.

موضوعات: حکایات منبر  لینک ثابت




 

عبدالله جعفر از افراد كريم النفس و بزرگوار عصر خود بود. او در ايام زندگي خويش خدمات بزرگي نسبت به افراد تهيدست و آبرومند انجام داد. او به اندازه اي در بذل و بخشش كوشا و بلندنظر بود كه بعضي از افراد، وي را در اين كار ملامت مي كردند و به او مي گفتند كه تو در احسان به ديگران راه افراط در پيش گرفته اي .
روزي براي سركشي به باغي كه داشت با بعضي از كسان خود راه سفر در پيش گرفت . نيمه راه در هواي گرم به نخلستان سرسبز و خرم رسيد. تصميم گرفت چند ساعتي در آن باغ استراحت نمايد. غلام سياهي باغبان آن باغ بود. با اجازه غلام وارد باغ شد. كسان او وسايل استراحت او را در نقطه مناسبي فراهم آوردند.
ظهر شد غلام بسته اي را در نزديكي جعفر آورد و روي زمين نشست و آن را گشود. جعفر ديد سه قرص نان در آن است . هنوز غلام لقمه اي نخورده بود كه سگي وارد باغ شد، مقابل غلام آمد. گرسنه بود و از غلام درخواست غذا داشت . او يكي از قرص هاي نان را به سويش انداخت و سگ گرسنه با حرص آن را در هوا گرفت و بلعيد و دوباره متوجه غلام و سفره نانش شد. او قرص دوم و سپس قرص سوم را نزد سگ انداخت و سفره خالي را بدون اين كه خودش غذا خورده باشد، برچيد.
عبدالله كه ناظر جريان بود، از غلام پرسيد: ((جيره غذايي تو در روز چقدر است ؟))
او جواب داد: ((همين سه قرص نان كه ديدي .))
گفت : ((پس چرا اين سگ را بر خود مقدم داشتي و تمام غذاي شبانه روزت را به او خوراندي ؟))
غلام در پاسخ گفت : ((آبادي ما سگ ندارد، مي دانستم اين حيوان از راه دور به اين جا آمده و سخت گرسنه است و براي من رد كردن و محروم ساختن چنين حيواني گران و سنگين بود.))
عبدالله از اين عمل بسيار تعجب كرد و گفت : ((پس به خودت چه خواهي كرد؟))
جواب داد: ((امروز را به گرسنگي مي گذرانم تا فردا سه قرص نان را برايم بياورند.))
جوانمردي و بزرگواري آن غلام سياه مايه شگفتي عبدالله جعفر شد و با خود مي گفت : ((مردم مرا ملامت مي كنند كه در احسان به ديگران تندروي مي كني ، در حاليكه اين غلام از من به مراتب در احسان و بزرگواري پيش تر و مقدم تر است .))
عبدالله سخت تحت تاءثير بزرگواري غلام سياه قرار گرفت . مصمم شد او را در اين راه تشويق نمايد. از غلام پرسيد: ((صاحب باغ كيست ؟))
او پاسخ داد: ((فلاني كه در روستا منزل دارد.))
گفت : ((تو مملوكي يا آزادي ؟))
گفت : ((من مملوك صاحب باغم .))
او را فرستاد كه صاحب باغ را بياورد. وقتي صاحب باغ آمد، عبدالله از او درخواست نمود كه با با تمام لوازمش و همچنين غلام سياه را به او بفروشد.
مرد خواسته عبدالله جعفر را اجابت نمود و باغ و غلام را به عبدالله فروخت و بعد عبدالله ، غلام را در راه خدا آزاد كرد و باغ را هم به او بخشيد. جالب آن كه وقتي باغ را به غلام بخشيد، غلام بلندهمت گفت :
ان كان هذا لي فهو في سبيل الله ؛(1)
((اگر اين باغ متعلق به من شده است ، آن را در راه خدا و براي رفاه و استفاده مردم قرار دادم .))
بزرگواري و كرامت نفس ، نشانه تعالي معنوي و تكامل روحاني انسان است . در پرتوي مكارم اخلاق ، آدمي از قيود پست و حيواني رهايي مي يابد و بر غرايز و تمايلات نفساني خويش مسلط مي شود، دگردوستي و حس فداكاري در نهادش بيدار مي گردد، انسان بالفعل مي شود و از كمالاتي كه لايق مقام انسان است ، برخوردار خواهد شد.
رسول اكرم صلي الله عليه و آله و سلم براي آن كه پيروان خود را به راه مكارم اخلاق سوق دهد و آنان را با صفات انساني تربيت نمايد، بر منبر و محضر در سفر و حضر و خلاصه در هر موضع مناسب از فرصت استفاده مي نمود و وظايف آنان را خاطرنشان مي ساخت و بر اثر مساعي پي گير آن حضرت تحول عظيمي در جامعه پديد آمد و عده زيادي از مسلمانان ، مدارج تعالي و تكامل را پيمودند، به فضايل انساني نايل آمدند كه بعضي از آنان مانند عبدالله جعفر در تاريخ اسلام شناخته شده و معروفند و برخي مانند آن غلام سياه ناشناخته و گمنام اند.(2)

1- المستطرف ، ج 1، ص 159.
2- شرح و تفسير دعاي مكارم الاخلاق ، ج 1، ص 309.

موضوعات: حکایات منبر  لینک ثابت




عن الصادق عليه السلام : الاخوان ثلاثة فواحد كالغذاء الذي يحتاج كل وقت فهو العاقل و الثاني في معني الداء و هو الاءحمق و الثالث في معني الدواء فهو اللبيب ؛(1)
امام صادق عليه السلام فرمود: ((رفقاي صميمي كه به آدمي وابسته و نزديك هستند سه قسمند: اول كسي است كه مانند غذا از لوازم ضروري زندگي به حساب مي آيد و در همه حالات ، آدمي به وي نياز دارد. او رفيق عاقل است .
دوم كسي است كه وجود او براي انسان ، به منزله يك بيماري مزاحم و رنج آور است و او رفيق احمق است .
سوم رفيقي است كه وجود نافعش به منزله داروي شفابخش و ضد بيماري است و او ((رفيق لبيب)) يعني ((روشنفكر بسيار عاقل)) است .
بعضي از افراد به قدري خردمند و عاقل و تيزبين و عاقبت انديش هستند كه كلمه عاقل براي شناساندن آنان نارسا و كوتاه است . در اين حديث امام صادق عليه السلام آن مردان شايسته و ممتاز را با كلمه ((لبيب)) معرفي كرده است .
مي توان گفت كسي كه رفيق لبيب دارد، از نعمت بسيار بزرگي در زندگي برخوردار است . بايد قدر آن نعمت گرانبها را بداند و از وجود چنين دوست پرارج و لايق به شايستگي استفاده كند. رفيق لبيب داروي دردهاي زندگي و حلال مشكلات اجتماعي است . او مي تواند در مواقع حساس و خطرناك ، بزرگترين خدمت را نسبت به دوست خود بنمايد و با عقل روشن خويش وي را از سقوط و بدبختي برهاند.
فضل مروان از وزراي معتصم عباسي بود. او بر اثر لياقت و كارداني بر تمام اقران خود تقدم يافت و مورد عنايت مخصوص خليفه قرار گرفت . وزير براي آن كه مردم از قرب معنوي خود نزد معتصم آگاه سازد و مراتب محبوبيت خويش را به ديگران بفهماند، از خليفه درخواست نمود كه به وي افتخار دهد و روزي به عنوان صرف عصرانه منزلش را به قدوم خود مزين سازد. خليفه دعوت او را براي روز مقرر اجابت نمود.
وزير براي پذيرايي هرچه بهتر و عالي تر خانه مجلل خود را با فرشهاي گرانبها و پارچه هاي قيمتي و گل هاي رنگارنگ به وضع بسيار جالب و خيره كننده اي تزيين نمود. ظروف طلا و نقره بسيار تهيه كرد. بهترين ميوه ها و شيريني ها را مهيا نمود و خلاصه مجلس بي نظيري را تشكيل داد.
موقعي كه خليفه وارد مجلس شد، از ديدن ان همه تجمل و ثروت به شگفتي آمد و از اين كه وزيرش چنين زندگي باشكوه و مجللي تهيه كرده ، رشك برد. چند لحظه با ناراحتي نشست و سپس با بهانه درد شكم از جاي خود حركت كرد و از مجلس بيرون رفت .
وزير از اين پيشامد سخت نگران شد. در خاطرش گذشت كه اين مجلس شوم و بدفرجام نه تنها مقامش را بالا نبرد، بلكه زمينه تنزل و سقوطش را آماده ساخت . بايد فورا چاره جويي كند ولي از شدت اضطراب و خودباختگي قدرت فكر كردن نداشت .
در آن موقع حساس تصميم گرفت ، حقيقت امر را به اطلاع رفيق لبيب و هوشمند خود، ابراهيم موصلي كه در مجلس مهماني حضور داشت ، برساند و از عقل تيزبين او استفاده كند. جريان را با وي در ميان گذارد. ابراهيم لحظه اي فكر كرد. به وزير گفت : تو از خليفه جدا نشو و به عنوان بدرقه و مراقبت حال مزاجي اش به دربار برو و در محضر خليفه بمان و منتظر نامه من باش . وقتي نامه ام به دستت رسيد، از تو مي پرسد نامه چيست ؟ تو هم مدلول آن را به عرض برسان !
وزير طبق دستور رفيق داناي خود عمل كرد و نامه به موقع رسيد. ابراهيم در نامه نوشته بود كه صاحبان فرش ها و ظروف طلا و نقره آماده اند و مي گويند، مجلس پذيرايي خليفه تمام شد. اجازه دهيد اموال خود را ببريم . همان طور كه ابراهيم پيش بيني كرده بود، معتصم از نامه سوال كرد. وزير هم مفاد نامه را به عرض رساند. خليفه بي اختيار خنديد و عقده دروني اش گشوده شد، زيرا دانست آن همه اموال ، ملك شخصي وزير نبوده ، بلكه از ديگران به عاريت گرفته است . به همين جهت با گشاده رويي و مسرت از زحمات وزير قدرداني كرد. رفيق لبيب با اين تدبير عاقلانه توانست ، دوست خود را از يك خطر قطعي برهاند.(2)
مسئله عقل و درايت رفيق ، در مكتب تربيتي اسلام به قدري مهم و پرارزش است كه اگر به فرض ، كسي با دارا بودن عقل تيزبين و فكر روشن ، فاقد پاره اي از مكارم اخلاق باشد، رفاقت با وي ، روا و مجاز شناخته شده است .
عن ابي عبدالله عليه السلام قال قال اميرالمومنين عليه السلام لا عليك اءن تصحب ذالعقل و ان لم تحمد كرمه و لكن انتفع بعقله ؛(3)
علي عليه السلام فرموده است :
((مانعي ندارد كه با فرد عاقل و خردمندي كه داراي طبع بلند و كرامت اخلاق نيست رفاقت نمايي ولي مراقب باش كه در برخوردهاي دوستانه تنها از فكر روشنش استفاده كني و به دنائت و پستي اخلاقش متخلق نگردي .))(4)

1- بحارالانوار، ج 75، ص 238.
2- جوامع الحكايات ، ص 6.
3- وسايل الشيعه ، ج 3، ص 203
4- جوان از نظر عقل و احساسات ، ج 2، ص 349.

 

موضوعات: حکایات منبر  لینک ثابت


...


بعضي از گناهان علاوه بر آنكه از جهت ديني عمل غيرقانوني است از جهت فطري نيز عملي غيرانساني و ضد وجدان است .
ارتكاب اين قبيل گناهان براي مسلمان و غيرمسلمان موجب شكنجه هاي دردناك و ملامت هاي جانكاه وجدان اخلاقي است .
فشارهاي دروني آنچنان گناهكار را در مضيقه مي گذارد كه آرامش و راحتي از وي سلب مي شود و زندگي بر او تلخ و غيرقابل تحمل مي گردد.
مثلا دختربچه زيباي چهار ساله اي را در نظر بگيريد كه نزديك منزلش كنار كوچه ايستاده و زنجير نازك طلايي در گردن دارد. دزدي از آنجا مي گذرد. زنجير طلا را مي بيند، طمع مي كند كه آن را بربايد. نزد دختر مي رود. همانند يكي از بستگان نزديكش او را در آغوش مي گيرد و مي بوسد. يك سيب از جيب خود بيرون مي آورد و به دست بچه مي دهد. در ضمن گردن بند را هم باز مي كند و بچه را مي گذارد و مي رود. در اين جا عملي بر خلاف شرع و قانون واقع شده است .
چنانچه دزد با ايمان باشد، در باطن از دزدي خود احساس شرمساري مي كند و اگر بي ايمان باشد، بدون احساس شرمندگي و انفعال ، از كنار قضيه بي تفاوت مي گذرد. اگر دختربچه متوجه باز كردن گردن بند شود، فرياد كند و با دستهاي كوچك خود آن را نگاه دارد، در صورتي كه آن دزد، انسان جسور و خطرناكي باشد، دست به دهان بچه مي گذارد، و را به نقطه خلوتي مي برد، گلويش را آنقدر فشار مي دهد تا بچه خفه شود، گردن بند را باز مي كند و بچه مرده را در همان نقطه خلوت مي گذارد و مي رود. در اين جا دو گناه واقع شده است ، يكي دزدي كه عملي غيرقانوني است و آن ديگري كشتن كودك كه هم غيرقانوني است و هم خلاف فطرت و ضدوجدان است .
قاتل اگر فرد بي ايماني باشد و در امر دزدي احساس شرمندگي در پيشگاه الهي ننمايد، نمي تواند خفه كردن دختربچه را ناديده انگارد و نسبت به آن بي اعتنا باشد. چرا كه او از لحظه اي كه مرتكب قتل نفس گرديده ، ضميرش ناآرام و بي قرار شده است . شب به بستر خواب مي رود، ولي خوابش نمي برد، پيوسته به خود مي پيچد و به جنايتي كه مرتكب شده است ، فكر مي كند. وقتي منظره دست و پا زدن طفل بي گناه در ذهنش مجسم مي گردد، به خود مي لرزد، وحشت و اضطراب تمام وجودش را فرامي گيرد. گويي در باطنش قدرت ناشناخته و نيرومندي است كه او را به محاكمه كشيده و لحظه اي او را آرام نمي گذارد. پيوسته بر سرش فرياد مي زند و با تندي و خشونت به وي مي گويد: ((اي خائن ! چرا طفل بي گناه را كشتي ؟ چرا به اين جنايت وحشتناك دست زدي ؟!))
در اندرون من خسته دل ندانم كيست
كه من خموشم و او در فغان و در غوغاست
گاهي اين قبيل گناهكاران بر اثر ملامتهاي دروني و شكنجه هاي وجدان اخلاقي كارشان به جنون مي كشد، جنوني بسيار سخت و شديد و تنها راه علاجشان اين است كه عقده دروني آنان گشوده شود و عمل ضد وجداني كه مرتكب شده اند، از صفحه خاطرشان زدوده گردد و اين به طور عادي امري ناشدني است .
به نظر روانپزشكان اين قبيل بيماران اگر از عقايد مذهبي بهره اي داشته باشند، ممكن است مشكل روحي اينان با ايمان به خدا و اعتقاد به آمرزش گناهان حل شود و از بدبختي رهايي يابند.
شكنجه هاي وجدان اخلاقي بسيار جانكاه و توانفرساست و گاهي صورت پشيماني به خود مي گيرد كه آن را جز با جبران خطا يا فديه نمي توان آرام كرد، به همين جهت آمرزش گناهان در اديان ، حائز مقامي مهم مي باشد.(1)
ممكن است بعضي از افراد با ايمان در اين قبيل مواقع ، بر اثر بي اطلاعي از تعاليم ديني و ناآگاهي از رحمت الهي گناه خود را نابخشودني و غيرقابل عفو پندارند و تصور كنند با جرمي كه مرتكب شده اند، لايق آمرزش نيستند و رحمت الهي شامل حالشان نمي گردد.
از اين رو پيوسته در آتش دروني خود مي سوزند و از شكنجه وجدان اخلاقي رنج مي برند. اگر اينان با مربي لايق و روحاني شايسته اي برخورد نمايند و او آنها را به رحمت نامحدود الهي متوجه نمايد و به آمرزش گناهي كه مرتكب شده اند، اميدوارشان سازد، خيلي زود عقده هايي كه در باطن دارند، گشوده مي شود و از رنج و عذاب رهايي مي يابند. شاهد اين مطلب قضيه اي است كه ذيلا توضيح داده مي شود.
يكي از فرمانداران مقتدر بني اميه دستور قتل بي گناهي را داد و ماءمورين او را كشتند. فرماندار پس از قتل شخص بي گناه ، از دستور ناحقي كه داده بود، سخت دچار پريشاني فكري و ناراحتي روحي گرديد و شب و روز از عمل ظالمانه خود در عذاب بود. كار اداري را ترك گفت و از مردم كناره گرفت ولي شكنجه وجدان اخلاقي او را آرام نمي گذاشت . سرانجام ديوانه شد. كسانش او را به مكه آوردند كه شايد از مشاهده مردم ، وضعش بهتر شود. خوشبختانه در آن سال امام سجاد عليه السلام نيز به مكه مشرف شده بود. جريان امر به عرض آن حضرت رسيد. امام عليه السلام چند جمله كوتاه با وي سخن گفت و با كلمات اميدبخش آن حضرت ، مشكل فرماندار حل شد.
كان علي بن الحسين عليه السلام في الطواف فنظر في ناحية السمجد الي جماعة فقال : ما هذا الجماعة ؟ فقالوا: هذا محمد بن شهاب الزّهري اختلط عقله فليس يتكلم فاءخرجه اءهله لعلّه اذا راءي الناس اءن يتكلم فلما قضي علي بن الحسين عليه السلام طوافه خرج حتي دنا منه فلما رآه محمد بن شهاب عرفه فقال له علي بن الحسين عليه السلام : ما لك ؟ فقال : ولّيت ولاية فاءصبت دما فقتلت رجلا فدخلني ماتري فقال له علي بن الحسين عليه السلام : لاءنا عليك من ياءسك من رحمة الله اءشدّ خوفا منّي عليك ممّا اءتيت ثم قال له : اءعطهم الدّية قال : قد فعلت فاءبوا فقال : اجعلها صررا ثم انظر مواقيت الصّفاة فاءلقها في دارهم .(2)
امام زين العابدين عليه السلام در طواف بود متوجه شد كه در گوشه اي از مسجد جمعي گرد آمده اند. پرسيد: چه خبر است و اينان چرا جمع شده اند؟
عرض كردند: ((محمد بن شهاب زهري)) دچار اختلال عقلي شده و حرف نمي زند. خانواده اش او را به مكه آورده اند تا شايد با ديدن مردم سخن بگويد.
حضرت پس از انجام طواف به طرف او آمد. محمد بن شهاد حضرت سجاد عليه السلام را شناخت . امام عليه السلام به او فرمود: ((تو را چه مي شود؟))
عرض كرد: ((در ولايتي فرماندار بودم . دامنم به خون بي گناهي آلوده گرديد و بر اثر نگراني هاي روحي و ناراحتي هاي دروني به اين وضعي كه مشاهده مي كنيد، دچار شده ام .))
امام عليه السلام از كلام او استفاده كرد كه از عفو الهي نااميد گرديده و بر اثر ياءس و نوميدي به اين روز افتاده است . بلافاصله به او فرمود: ((خوف من بر تو از نااميد بودن از رحمت و عفو الهي بيش از خوفي است كه از ريختن خون بي گناه ، بر تو دارم .))
و با اين جمله كوتاه او را به عفو و آمرزش گناه اميدوار نمود.
سپس فرمود: ((ديه مقتول را به وارث بده !))
عرض كرد: ((براي دادن ديه اقدام نمودم و به وراث او مراجعه كردم ، اما از گرفتن آن ابا نمودند.))
امام عليه السلام فرمودند: ((ديه مقتول را در كيسه هاي كوچك جاي ده و درش را ببند. موقعي كه اهل منزل براي نماز جماعت از خانه خارج مي شوند، آنها را به داخل خانه بيفكن .))(3)

1- چه مي دانم ؟ بيماري هاي روحي و عصبي ، ص 64.
2- الكافي ، ج 7، ص 296.
3- معاد از نظر روح و جسم ، ج 2، ص 335.

موضوعات: حکایات منبر  لینک ثابت




يوم لا ينفع مال و بنونَ الا من اءتي الله بقلب سليم ؛(1)
قيامت روزي است كه نه مال و ثروت براي انسان نفعي دارد و نه فرزندان . چيزي كه در آن روز آدمي را منتفع مي سازد، اين است كه هر فردي با قلبي سالم از شرك و نفاق و دلي منزه از فساد اخلاق در پيشگاه الهي حضور به هم رساند.
امام صادق عليه السلام در تفسير اين آيه (2) فرموده اند كه :
((صاحب قلب سليم كسي است كه پروردگار خود را ملاقات نمايد و در دلش كسي جز او نباشد و قلبي كه در آن شرك و شك وجود دارد، سليم نيست .))
و عنه صاحب النية الصادقة صاحب القلب السليم (3)
و نيز فرموده است : آن كس كه نيت صادقانه دارد، صاحب قلب سليم است .
انس مي گويد: روزي حضور پيامبر گرامي صلي الله عليه و آله و سلم نشسته بوديم به طرفي اشاره كرد و فرمود:
((هم اكنون از اين راه يكي از اهل بهشت بر شما ظاهر خواهد شد.))
طولي نكشيد كه مردي از انصار از آن راه آمد و سلام كرد، در حالي كه آب وضوي ريش خود را با دست راست خشك مي كرد و بند نعلينش را به دست چپ آويخته بود، فرداي آن روز و همچنين روز سوم نيز، پيامبر گرامي صلي الله عليه و آله و سلم آن سخن را تكرار فرمود و همان شخص از آن راه آمد.
روز سوم پس از آن كه رسول اكرم صلي الله عليه و آله و سلم از جا حركت كرد و مجلس را ترك فرمود، عبدالله بن عمرو بن عاص از پي آن مرد انصاري به راه افتاد و به وي گفت : ((بين من و پدرم اختلافي روي داده ، و من قسم ياد كرده ام ، سه روز نزد او نروم ، اگر موافقت نماييد، مي خواهم اين سه روز را نزد شما بگذرانم .)) آن مرد در كمال صفا و سادگي گفت : مانعي ندارد.
عبدالله بن عمرو بن عاص مي گويد: سه شب نزد وي ماندم و پيوسته مراقب اعمالش بودم . در خلال اين سه شب نديدم كه براي عبادت برخيزد. فقط گاه به گاه كه در بستر از اين پهلو به آن پهلو مي شد، ذكر خدا مي گفت و پس از طلوع فجر براي فريضه صبح برمي خواست .
اما در اين مدت من از او سخني جز خير و خوبي نشنيدم ، سه روز منقضي شد. موقع رفتن خواستم اعمال او را ناچيز وانمود كنم . به وي گفتم : بين من و پدرم اختلافي روي نداده بود. ولي من سه روز پي در پي از پيامبر گرامي صلي الله عليه و آله و سلم درباره شما چنين و چنان شنيدم . خواستم بدانم در پيشگاه الهي چه اعمالي انجام مي دهي كه به اين مقام رسيده اي ؛ اما در اين مدت از تو عمل فوق العاده اي نديدم . پس چه چيز به تو رفعت بخشيده است ؟
مرد پاسخ داد: ((اعمال من چيزي جز آن چه مشاهده كردي نيست .))
از هم جدا شديم . فلما وليت دعاني فقال ما هو الا ما راءيت غير اءني لا اءجد علي اءحد من المسلمين في نفسي غشا و لا حسدا علي خير اءعطاه الله اياه قال عبدالله هي التي بلغت بك و هي التي لا نطيق ؛(4)
راه خود را در پيش گرفتم بروم ، مرا صدا زد و گفت : ((اعمال من همان بود كه ديدي ، جز آن كه در دلم نسبت به هيچ يك از مسلمانان كينه و حسدي نمي يابم و بر نعمت و خيري كه خداوند به ديگران اعطا نموده است ، رشك نمي برم .))
عبدالله گفت : ((اين سلامت دل و پاكي ضمير است كه تو را به اين مقام رسانده و ما قادر نيستيم كه اين چنين باشيم .))(5)
مشورت در همه جا!
پيشواي گرامي اسلام از چهارده قرن قبل به پسران و دختران مسلمان در ازدواج قانوني ، آزادي و اختيار داده و حق برگزيدن همسر را به خودشان تفويض نموده است . ولي اعطاي اين آزادي بدان معني نيست كه جوانان ، خود را از راهنمايي دگران بي نياز بدانند و بدون مشورت در امر ازدواج خويش اقدام كنند. بلكه بر عكس واقع بيني و عاقبت انديشي ، اخلاق و ادب و خير و صلاح ، آنان را ملزم مي كند كه در مسئله زناشويي از فكر افراد آزموده استفاده كنند. با والدين و ديگر بزرگسالان مشورت نمايند و از خودسري بپرهيزند و با احراز مصلحت به تصميم خويش جامه عمل بپوشانند.
پسران و دختران جوان بايد همواره به اين نكته توجه داشته باشند كه ازدواج منشاء بسياري از خوش بختي ها و بدبختي هاست . با ازدواج ، زندگي مشترك آدميان آغاز مي شود و جوان در مسير تازه اي قدم مي گذارند. طرفين ازدواج ، به فرمان عقل و دين ، موظفند در امر زناشويي كه يكي از مهمترين مسائل حياتي است ، دقت كنند و با مشورت و بررسي همه جانبه ، براي خود همسر شايسته اي انتخاب نمايند و ناسنجيده و بي حساب تصميم نگيرند.
عن علي عليه السلام شاور قبل اءن تعزم و فكر قبل اءن تقدم (6)
علي عليه السلام فرموده است : ((قبل از تصميم ، مشورت نما و پيش از اقدام در كار فكر كن !))
چندي قبل جواني به منزلم آمد كه سخت ناراحت و مضطرب به نظر مي رسيد. او مي گفت يك سال پيش با زن بيوه اي آشنا شدم و پس از چندبار ملاقات ، دل به او باختم . با آن كه بيست و پنج سال از من بزرگتر بود و دو پسر جواني از دو شوهر سابق خود داشت ، به فكر افتادم با وي ازدواج كنم . من پيشنهاد كردم ، او هم موافقت نمود. مطلب را با مادرم در ميان گذاردم . او با نگراني به پدرم گفت و هر دو با اين ازدواج مخالفت كردند. گفت و گو بسيار شد. پس از چند روز مادرم گريان نزد من آمد و با التماس درخواست نمود كه از اين فكر منصرف شوم . پدرم نيز با تندي ملامتم مي كرد و مرا از اين ازدواج منع مي نمود؛ ولي من كه اين وصلت را مايه خوشبختي و سعادت خود تصور مي كردم ، همچنان در عزم خويش راسخ بودم . سرانجام پدرم گفت : اگر با اين كار اقدام نمايي ، ديگر مجاز نيستي به منزلم رفت و آمد كني . از گفته پدر ناراحت شدم . زيرا با نداشتن مسكن ، ازدواج ما به تاءخير مي افتاد. اين موضوع را به اطلاع زن مورد علاقه ام رساندم . او با گشاده رويي مرا به خانه خود دعوت نمود و گفت : در همين منزل عروسي خواهيم كرد.
خيلي خوشحال شدم . به منزل پدرم رفتم . فرش و اثاثيه را كه با زحمت و كار چندين ساله براي ازدواج خود تهيه كرده بودم ، به منزل زن منتقل نمودم و با مهر سنگيني با او رسما ازدواج كردم .
چندماهي بيشتر نگذشت كه از طرفي علاقه من نسبت به زن كاهش يافت و از طرف ديگر زن از من پول زيادتري مطالبه مي كرد و مرا به علت كمي درآمد سرزنش مي نمود. رفته رفته بناي ناسازگاري گذارد و كار ما به اختلاف كشيد.
بر اثر پريشاني فكري و تشويش خاطر، به موقع ، سر كار خود حاضر نمي شدم و نمي توانستم به درستي انجام وظيفه كنم . اولياي موسسه چندبار تذكر دادند، مفيد نيفتاد و بر اثر بي نظمي اخراجم نمودند.
موقعي كه زن متوجه شد كه بيكار شده ام ، مرا به منزل راه نداد. اثاثيه ام را مطالبه كردم ، انكار كرد. مقاومت نمودم ، فرياد زدم ، بچه هاي زن از منزل خارج شدند و تهديدم كردند. اكنون در سخت ترين شرايط به سر مي برم .
پدرم ناراحت و خشمگين است و مرا به منزل راه نمي دهد. مادرم رنجيده خاطر و ناراضي است و به من اعتنا نمي كند. از موسسه اخراجم نموده اند و بيكار مانده ام . اثاثي كه محصول چندين سال كار و كوششم بود، از دست داده ام . زنم مرا طرد نموده و به خانه اش نمي پذيرد. از من شكايت نموده و با مطالبه نفقه و مهريه ، درخواست طلاق كرده است . بچه هاي جوان زن ، آبرو و حيات مرا تهديد مي كنند و با اين همه گرفتاري ، نمي دانم آتيه من چه خواهد شد.
جوان در حاليكه يك پرده اشك روي چشمش را گرفته بود، مي گفت اين زن مرا به خاك سياه نشانده و زندگي را بر من تلخ و غيرقابل تحمل نموده است . قرار و آرام ندارم و شب و روزم با رنج و ناراحتي مي گذرد. نشاطم از دست رفته و در سنين جواني فرسوده و ناتوان شده ام . از سخنان او اين حديث به خاطرم آمد.
عن اءبي عبدالله عليه السلام قال : كان من دعاء رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم اءعوذ بك من امراءءة تشيّبني قبل مشيبي .(7)
امام صادق عليه السلام مي فرمود: از دعاي رسول اكرم صلي الله عليه و آله و سلم اين بود كه : خدايا به تو پناه مي برم از زني كه مرا پير مي كند قبل از آن كه زمان پيري ام فرارسيده باشد.
خلاصه اين كه جوانان بايد با هوشياري همسر خود را برگزينند و از آزادي و اختيارات قانوني خويش سوء استفاده نكنند. بايد در امر ازدواج پيرو عقل و مصلحت باشند و از خودسري و لجاجت بپرهيزند. با والدين و ديگر بزرگسالان با تجربه و خيرخواه ، مشورت كنند. مراقب باشند كه احساسات موقت و عشق هاي زودگذر، آنان را كور و كر نكند و خويشتن را اسير ازدواجي نامناسب و خانمان برانداز ننمايند و با دست خود موجبات بدبختي و تيره روزي خويش را فراهم نياورند.
عن ابراهيم الكرخيّ قال : قلت لابي عبدالله عليه السلام انّ صاحبتي هلكت و كانت لي موافقة و قد هممت اءن اءتزوّج فقال لي انظر اءين تضع نفسك و من تشركه في مالك و تطلعه علي دينك و سرّك (8)
ابراهيم كرخي به امام صادق عليه السلام عرض كرد: همسرم كه زني شايسته و موافق بود، از دنيا رفته است و اينك قصد ازدواج دارم .
حضرت فرمود: ((دقت كن كه خود را در كجا قرار مي دهي و با كدام خانواده پيمان ازدواج مي بندي ! متوجه باش كه چه كسي را شريك ثروت خود مي سازي و او را بر دين و اسرار خويش واقف و مطلع مي نمايي .))(9)

1- معاد از نظر روح و جسم ، ج 2، ص 281.
2- سوره مباركه شعراء، آيه 88.
3- تفسير برهان ، جلد 3، ص 184.
4- مجموعه ورام ، جلد اول ، ص 126.
5- معاد از نظر جسم و روح ، ج 2، ص 174.
6- فهرست غررالحكم ، ص 183.
7- الكافي ، ج 5، ص 326.
8- الكافي ، ج 5، ص 323.
9- بزرگسال و جوان از نظر افكار و تمايلات ، ج 2، ص 250.

 

موضوعات: حکایات منبر  لینک ثابت