✿نـــگـــــــین عــــــــــرش✿
 
 




نگین عرش
وبلاگ به نام فاطمه زهرا(س)(نگین عرش) ساخته شده✿ هستيِ هستي به بود فاطمه ست✿ مهر محراب سجود فاطمه ست✿ قصـه راكوته كنم كاندر ازل✿ عـلت خلقت وجود فاطمه ست✿


Random photo
اينم برا عاشقای آقا اميرالمؤمنين...


آخرین مطالب


موضوعات


پربازدیدترین مطالب
پربازدیدترین مطالب


تدبر در قرآن
آیه قرآن





ذکر ایام هفته

مهدویت امام زمان (عج)


سخن بزرگان


کرامات معصومین(ع)
آیه قرآن


جستجو


تعبیر خواب رویا



قال انبیاء

وضعیت یاهو مذهبی



آخرین نظرات





 



#داستانک
 

اسب سواری ، مرد افلیجی را سر راه خود دید که از او کمک می خواست .
مرد سوار دلش به حال او سوخت ، از اسب پیاده شد او را از جا بلند کرد وبر روی اسب گذاشت….. تا او را به مقصد برساند!
مرد افلیج که اکنون خودرا سوار بر اسب میدید دهنه ی اسب را کشید و گفت :
اسب را بردم ……
….و با اسب گریخت!
پیش از آنکه دور شود صاحب اسب داد زد :
“تو تنها اسب را نبردی ، جوانمردی را هم بردی!
اسب مال تو ؛ اما گوش کن ببین چه می گویم …..”
مرد افلیج اسب را نگه داشت ، مرد سوار گفت : “هرگز به هیچ کس نگو چگونه اسب را به دست آوردی!”
می ترسم که دیگر “هیچ سواری” به پیاده ای رحم نکند!

حکایت ، حکایت روزگار ماست!!
به قدرتمندان و ثروت اندوزان و کاخ نشینان بگویید: شما که با جلب اعتماد مستمندان و بیچارگان و ستمدیدگان ؛ اسب قدرت بدستتان افتاده ……..
……شماها؛
نه فقط اسب ,
که ایمان ،
اعتماد؛
اعتقاد
و……….
نان سفره مان را بردید…..
…..فقط به کسی نگوئید چگونه سوار اسب قدرت شدید!!!
……افسوس…..که دیگر؛ نه بر اعتمادها اعتقادیست و نه بر اعتقادها اعتمادی!

“کلیله و دمنه”
 

موضوعات: جبهه و شهدا و جانبازان  لینک ثابت




 برگی از خاطرات شهدا
چند روز پیش بچه دار شده بود.دم سنگر که دیدمش،لبه ی پاکت نامه از جیب کنار شلوارش زده بود بیرون.
گفتم:"هان،آقا مهدی خبری رسیده؟"چشم هایش برق زد.
گفت:” خبر که… راستش عکسش رو فرستادن".
خیلی دوست داشتم عکس بچش و ببینم.
با عجله گفتم:"خب بده، ببینم".
گفت:” خودم هنوز ندیدمش". خورد توی ذوقم.
قیافم رو که دید، گفت:” راستش
می ترسم؛ توی این گیرودار عملیات،اگه عکسش رو ببینم، محبت پدر و فرزندی کار دستم بده و حواسم بره پیشش".
نگاهش کردم.چیزی نمتونستم بگم؟
گفتم:” خیلی خب،پس باشه هر وقت خودت دیدی، من هم می بینم".

موضوعات: جبهه و شهدا و جانبازان  لینک ثابت




خاطره ای از شهید مهدی زین الدین
. .
.
شب از شناسایی برگشته بود. می بیند بچه ها در چادر خوابیدند،همان جا بیرون چادر می خوابد.بسیجی آمده بود نگهبان بعدی را بیدار کند، می بیند بیرون چادر کسی خوابیده است به تصور اینکه نگهبان شیفت بعدی است ، با قنداق اسلحه به پهلویش می زند و بلندش می کند و می گوید: پاشو ، نوبت پست شماست … او هم بلند می شود، اسلحه را می گیردو می رود سر پست و تا صبح نگهبانی می دهد!صبح زود، نگهبان پست بعدی به آن بسیجی می گوید: چرا دیشب من رو بیدار نکردی؟!وقتی به محل نگهبانی می روند، می بینند…
فرمانده لشگر مهدی زین الدین دارد نگهبانی می دهد!

 

تو که آن بالا نشستی،ص39-40

موضوعات: جبهه و شهدا و جانبازان  لینک ثابت




میگن بازم شهید میاد
یه عالمه ، خیلی زیاد…

دسته گلای بی زبون
گمشده‌های بی نشون
یه ریزه خاکسترشون
دوحلقه انگشترشون
یه تیکه استخون سر
یه شاخه گل ، یه بال و پر
یه دکمهء پیرهنشون
یه ذره خاک تنشون
تابوتای یه اندازه
تو هرکدوم یه سربازه
باده که شیون میزنه
ابره که برتن میزنه
تابوتا خیس آب میشن
دسته گلا خراب میشن
میپیچه تو شهر و دهات
عطر سلام و صلوات
آی مادرای مهربون
بچه‌هاتون ، بچه‌هاتون
دسته گلایی که دادین
به جبهه‌ها فرستادین
حالا با تابوت اومدن
با بوی باروت اومدن
سر ندارن ، پا ندارن
چشم تماشا ندارن
مادرا از خدا میخوان
باگریه و دعا میخوان
تابوتاشونو باز کنن
بچه‌هاشونو ناز کنن…

موضوعات: جبهه و شهدا و جانبازان  لینک ثابت





صفِ تاریخ عاشقی «آب» است
قصه‌هایی عمیق و پراحساس
قصه‌هایی پر از فداکاری
قصه‌هایی عجیب، اما خاص

قصۀ آبِ چشمۀ زمزم
زیرِ پاکوبه‌های اسماعیل
قصۀ نیل و حضرت موسی
قصۀ آن گذشتنِ حسّاس

قصۀ حفظِ حضرت یونس
توی بطن نهنگ، در دریا
یا که نفرینِ نوحِ پیغمبر
بر سرِ مردمِ نمک نشناس

قصۀ ظهر روز عاشورا
بستنِ آب روی وارثِ آن
کربلا بود و یک حرم، تشنه
کربلا بود و حضرتِ عباس

بین افسانه‌های آب و جنون
قصۀ تازه‌ای اضافه شده :
قصۀ بیست و هفت ساله‌ای از
صد و هفتاد و پنج تا غواص…

موضوعات: جبهه و شهدا و جانبازان  لینک ثابت





جشن عروسی بدون سر و صدا

آنچه می خوانید خاطره است در مورد شهید مصطفی ردانی پور:


سه سالي از زمـان عقدشـان مـي گذشـت. هـر چـه خـانواده اصـرار مي كردند كه خانمت را به خانه بياور ميگفت: «حالا بگذاريد جنگ تمام شود، بعد ما ميرويم سر خانه و زندگيمان.»


بالاخره اين قدر اصرار كردند و توي گوشش خواندند تا راضـي شـد عروسي را راه بيندازد.
شب عروسي خيلي بي سر و صدا دنبال عروس رفتنـد و خيلـي آرام عروس را به خانه آوردند. با آنكـه صـاحب خانـه شـان در همـان حيـاط زندگي ميكرد، فردا صبح گفت: «ما اصلاً ديشب متوجه نشديم كه شـما
عروس آورده ايد.»

 

موضوعات: جبهه و شهدا و جانبازان  لینک ثابت




کرامات شهدا

روزي از «رضا» پرسيدم: تا به حال چند بار مجروح شده اي؟ تبسمي كرد و گفت: يازده بار! و اگر خدا بخواهد به نيت دوازده امام، در مرتبه ي دوازدهم شهيد مي شوم.»
او همان طور كه وعده داده بود، مدتي بعد در منطقه ي «شرهاني» به وسيله ي تركش خمپاره راه جاودانگي را در پيش گرفت.

راوي : همسر سردار شهيد «رضا چراغي» _ فرمانده ي لشگر محمد رسول الله (ص)

 

موضوعات: جبهه و شهدا و جانبازان  لینک ثابت




حضور حضرت زهرا س در عروسی شهید ردانی پور

طلبه شهید مصطفی ردانی پور برای عروسی اش علاوه بر میهمانان ، یک کارت دعوت نیز برای حضرت زهرا سلام الله علیها می نویسد و به ضریح حضرت معصومه سلام الله علیها می اندازد ، شب حضرت زهرا سلام الله علیها را در خواب می بیند که به عروسی اش آمده ، شهید ردانی پور به ایشان می گوید:

خانم ! قصد مزاحمت نداشتم ، فقط می خواستم احترام کنم. حضرت زهرا سلام الله علیها پاسخ می دهند: «مصطفی جان! ما اگر به مجالس شما نیائیم به کجا برویم؟»



موضوعات: جبهه و شهدا و جانبازان  لینک ثابت