✿نـــگـــــــین عــــــــــرش✿
 
 




نگین عرش
وبلاگ به نام فاطمه زهرا(س)(نگین عرش) ساخته شده✿ هستيِ هستي به بود فاطمه ست✿ مهر محراب سجود فاطمه ست✿ قصـه راكوته كنم كاندر ازل✿ عـلت خلقت وجود فاطمه ست✿


Random photo
تصاویر متحرک ولادت حضرت معصومه و روز دختر


آخرین مطالب


موضوعات


پربازدیدترین مطالب
پربازدیدترین مطالب


تدبر در قرآن
آیه قرآن





ذکر ایام هفته

مهدویت امام زمان (عج)


سخن بزرگان


کرامات معصومین(ع)
آیه قرآن


جستجو


تعبیر خواب رویا



قال انبیاء

وضعیت یاهو مذهبی



آخرین نظرات





 



 

ما «اطلاعاتی» بودیم و بالطبع فضول!


ماها «اطلاعاتی» بودیم و بالطبع فضول! صبح فردای آن شب حسین رجب‌زاده را کشیدم یک گوشه و گفتم: «حسین، حالا دیگر به هم خورده و این حرف‌ها را ول کن؛ بیا برویم طرف‌های پاسگاه زید ببینیم آنجاها چه خبر است.»
به نام خدا
به گزارش فرهنگ نیوز ، عملیات رمضان به تاریخ 22 تیر 61 با هدف ورود به خاک عراق توسط رزمندگان ایرانی آغاز شد. این عملیات برون بروزی به این دلیل بود که پس از آزادی خرمشهر حالا باید به صدام درس عبرتی داده می‌شد که اگر چه او جنگ را آغاز کرده اما نمی تواند هر زمان که بخواهد قائله را تمام کند.
این عملیات با مشکلات فراوانی مواجه شد و به دلیل گستردگی طرح حمله شکست خورد. حاج احد محرمی علافی (دایی) از نیروهای اطلاعات عملیات لشکر 31 عاشورا بود که خاطرات خود را از روزهای پیش از شروع عملیات رمضان آغاز کرده و اینگونه روایت می‌کند:

ادامه »

موضوعات: جبهه و شهدا و جانبازان  لینک ثابت





غواص نفرستیییییییییییید بابا

فروردین سال 1365در مقر شهید محمد منتظری، از مقرهای تیپ 44قمربنی هاشم (ع) در نزدیکی سوسنگرد بودیم. هواپیماهای جنگی دشمن برای حمله به عقبه جبهه ایران به پروازدرآمده بودند.وضعیت قرمز اعلام شد وتمام چراغها وروشنایی ها خاموش شد تاهواپیماهای دشمن نتوانند دید داشته باشند وجایی را بزنند.

مشغول غذاخوردن بودیم . غذا آبگوشت بود.آن را در یک سینی بزرگی ریخته بودیم وهمگی دور آن نشسته بودیم ومیخوردیم.

برق که قطع شد، شیطنتها شروع شد .هرکس کاری می کرد ودر آن تاریکی سربه سردیگری می گذاشت.
باهماهنگی قبلی قرارشد یکی از بچه ها از حوزه استحفاظی آقای خدادادی (بزرگترین عضو رزمندگان اعزامی از شهر طاقانک که در آن زمان حدود27سال داشتند) لقمه ای را بردارد، که ایشان با لحن خاصی گفتند:
لطفا غواص اعزام نفرمایید ،منطقه دردید کامل رادار قراردارد!!
با این حرف او یک دفعه چادر از خنده بچه ها منفجر شد. اینقدر فضا شاد شده بود که کسی به فکر حمله هوایی دشمن نبود!!

موضوعات: جبهه و شهدا و جانبازان  لینک ثابت




ورود كلیه بردران ممنوع
شیشه در وردی ناهار خوری شكسته بود. این عبارت را با ماژیك قرمز روی كاغذی نوشته و به
دیوار چسبانده بودنند:«ورود كلیه برادران ممنوع». موقع ناهار بود. سالن هم در دیگری نداشت.
یعنی چه؟ هیچ كس تصور نمی كرد در بسته نباشد یا این كه قضیه شوخی باشد چند نفری
رفتند پیش مسئول مربوط و داد و فریاد راه انداختند:«این چه وضعشه، در چرا بسته است، این
كاغذ چیه كه نوشته اید؟» و از این حرف ها. بعد راه افتادند رفتند آشپزخانه. البته از در پشتی
كه مخصوص مسئولان بود. جریان را كه تعریف كردند سر آشپز خندید و گفت:

«اولاً در بسته نیست باز است. ثانیاً ما نگفتیم كلیه. گفتیم كلیه، برای همین روی لام تشدید
نگذاشتیم».حسابی كفری شدیم. فكر همه چیز را می كردیم الا این كه آشپزها هم با ما بله!؟

موضوعات: جبهه و شهدا و جانبازان  لینک ثابت





من بسیجیه سپاه حرم یارشدم
.
دل به دریا زدم و مشتری دار شدم
.
اهل عالم بنویسیدبه روی کفنم
.
نوکر مجنون شده ی حیدرکرارشدم
تقدیم به همه مدافعین حرم

چفيه ي يه بسيجي را دزديدن.
داد زد:
“حوله
لحاف
زير انداز
روانداز
دستمال
ماسك
كلاه
كمربند
جانماز
سايه بون
كفن
جانونيم
باند زخم …
همه را بردن!”

 

موضوعات: جبهه و شهدا و جانبازان  لینک ثابت




قسم به فیض شهادت قسم به سرخی خون
به خیبرو نی و هور و جزیره مجنون


قسم به روح خمینی قسم به سید علی
به امر رهبرو فرموده های ولی


قسم به عارف جبهه به مصطفی چمران
به گریه در دل سنگر تلاوت قرآن


قسم به ترکش و قطع نخاع و جانبازی
قنوت ودست جدای حسین خرازی


قسم به جو خه ی اعدام وسینه ی نواب
به عالمان شهید فتاده در محراب


به انتهای افق.سرگذشت حاج احمد
خوراک کوسه شدن در تلاطم اروند


قسم به پیکر بی سر قسم به حاج همت
به چادر وبه حجاب زنان با عفت


به صبحگاه دوکوهه به دردو صبر از رنج
غروب دشت شلمچه به کربلای پنج


قسم به سید حسن شیرمرد حزب الله
به جنگ سی وسه روزه نبرد حزب الله


قسم به باکری وباقری و زین الدین
به غرش نهم دی به فتنه ی رنگین


قسم به قدرت خون در برابر شمشیر
به یک پدر که نیامد پسر و اوشده پیر


به مادرسه شهیدی که خم نکرد ابرو
به تکه تکه شدن در مصاف رو در رو


به دست خالی رزمنده ای که می جنگید
به آن جنازه که باچشم باز می خندید


قسم به خون خلیلی شهید راه حیا
به ندبه و به کمیل وزیارت عاشورا


که تا رمق به تنم هست مکتبی هستم??
حسینی ام حسنی ام و زینبی هستم

موضوعات: جبهه و شهدا و جانبازان  لینک ثابت




طنز جبهه!

توی سنگر هر کس مسئول کاری بود .
یک بار خمپاره ای آمد و خورد کنار سنگر
به خودمان که آمدیم ، دیدیم رسول پای راستش را با چفیه بسته است.
نمیتوانست درست راه برود . از آن به بعد کارهای رسول را هم بقیه بچه ها انجام دادند ..
***********
کم کم بچه ها به رسول شک کردند ، یک شب چفیه را از پای راستش باز کردند و بستند به پای چپش .
صبح بلند شد ، راه افتاد ، پای چپش لنگید !
سنگر از خنده بچه ها رفت روی هوا !!
تا میخورد زدنش و مجبورش کردن تا یه هفته کارای سنگر رو انجام بده .
خیلی شوخ بود ، همیشه به بچه ها روحیه می داد ، اصلا بدون رسول خوش نمی گذشت ..


شهید رسول خالقی
شوخ طبعی از سیره ی شهدا بود…

 

موضوعات: جبهه و شهدا و جانبازان  لینک ثابت




دست و پاهایم را ببندید و به طرف قبر بکشید!

«حبیب الله شاکرمی» به سال 1343 در بروجرد متولد شد. وی 22 سال بعد،مشرف به خلعت بسیجی، در سرزمین «شلمچه»، و طی عملیات «کربلای 5»، به تاریخ 26 دی ماه 1365، پنجه بر بام عرش گرفت و بر بساط «عندربهم یرزقون» نشست.
از «حبیب الله شاکرمی» وصیت نامه ای بر جای مانده است که در این روزهای پایانی سال، به کار دل تکانی، بسیار می آید. وصیت نامه ای ساده، خالی از ظرافت های ادبی، اما تاثیر گذار و روح نواز. متن کامل این وصیت نامه به قرار زیر است:
بسم الله الرحمن الرحيم
هرفردي از افراد بشر وقتي به خود مي آيد از خودش مي پرسد به كجا مي روم به جز از اين زندگي ؟به كجا مي انجامد این زندگی؟
همان طوري كه پرسش از مبدا نيز فطري است این که من نبودم، پيدا شدم، چه كسي مرا پديد آورد؟ اين جانب كه يك تحليل عقلي مختصر کردم، دریافتم ،کسی که به مبداء آفرينش معتقد است نمي تواند معاد را انکار كند و اين افكار مرا وادار به نوشتن وصيت نامه مي كند .چون حس مي كنم كه چند روزي ديگر در اين دنيا هستم بنابراين بر آن شدم كه وصيت نامه خودم را تعيين كنم كه شايد اين وصيت نامه بر روي يك سري از افراد تاثير گذارد.
پدر و مادر! چند روز ديگر به ميدان انتخاب مي روم. جایي بايد انتخاب كرد که با چه كسي مي خواهي معامله كني و من با توجه به آن كه چند سالي است كه خدايم را كه رب و همه چيز من مي باشد شناختم، جز ندامت و توبه به درگاهش و سجده كردن در درگاهش و درخواست استغفار چيزي نداشتم .
تصميم گرفتم در اين ميدان و در اين عرصه تجارتم ،تجارتی سودمندانه كنم و به خاطر همين در این بين هر چه داشتم؛ پدر و مادر ،خواهر ،برادر - گذاردم تا آن چيزي را كه نداشتم به دست آورم .براي ساختنش از خانه ام به سوي نور هجرت كردم و اكنون در ازاي لقاء يار، جانم را مي دهم كه البته آن هم متعلق به يار است و امانت است در پيش من.
چون وعده الهي حق است كه هر كس به جان و مال با خداوند تبارک و تعالي معامله كند خدا نيز او را وعده خوشبختي مي دهد، لذا انتخابم را با ورود در گروه نور كه مقدمه معامله با خداست، آن هم با جان قرار دادم .
مي خواهم دعا كنيد تا خداوند كريم مرگ مرا شهادتم قرار دهد، چرا كه به راستي ديوانه «الله» هستم و براي لقايش جان بي ارزشم را نثار مي كنم و افسوس كه جز اين تحفه ناچيز ،چيز ديگري در محيط ندارم و از خداوند مي خواهم كه شهادتم را طوري قرار دهد كه بدنم در راه رسيدن به او پودر شود چون مي دانم تنها به اين وسيله است كه شايستگي ظهور در پيشگاه خداوند را خواهم داشت و از خداوند مي خواهم كه در آخرين لحظات عمرم امام زمان را به من نشان دهد، چون خيلي علاقه عجيبي به آن مولا دارم .
پدر و مادر! مي خواهم امتحان كنم شما را كه چه قدر به اسلام پاي بند هستند و آن امتحان اين است:
در نبودم خنده بر لبهايتان باشد تا اين خنده تيري باشد بر قلب كور دل ها و در ضمن مي خواهم در مجلس بزرگ داشتم سخن از مظلوميت امام علي( ع)گفته شود و همچنين مظلوميت سرور و سالارمان امام حسين (ع).
اي مردم! «حبيب» يك عمر بنده به درگاه خداوند يكتا بود.«حبيب» را يك عمر خداوند مي خواند ولي از درگاهش فراري بود. «حبيب» را يك عمر معشوق از بلا نجات مي داد ولي سپاس نمي گفت. از شما يك تقاضا دارم؛ تو را به خدا در اين آخرين لحظات كه به خاكم مي سپاريد ،مانع فرار من از درگاه خداوند شويد دست ها و پاهايم را اگر دست وپايي داشتم با يك طناب ببنديد و مرا بر روي زمين بكشيد و به طرف قبر ببريد تا خداوند به خاطر شما انسان هاي مخلص مرا عفو كند .


والسلام
حبيب شاه كرمي
بنده ي كوچك خداوند

موضوعات: جبهه و شهدا و جانبازان  لینک ثابت




این طوری شرمنده «آقا» نمی‌شوم

حاج احمد کریمی خیلی طالب شهادت بود. یعنی برای رفتن خودش روزشماری می‌کرد. در ایام عملیات کربلای 4 بالاخره صدایش درآمد و گفت: «هر نمازی که شنیدم اگر کسی بخواند شهید می شود، خواندم؛ هر دعایی، هر ذکری، حتی در این اواخر شنیدم که اگر کسی ازدواج کند و بعد به جبهه بیاید، شهید می شود، ازدواج هم کردم؛ ولی نمی دانم چرا شهید نمی شوم!»
یادم هست یک بار دیدم کنار قبر آماده ‌ای نشسته و بدجوری توی خودش فرو رفته. قد بلند و رشیدی داشت. زدم روی شانه اش و گفت: این قبر برای تو خیلی کوچکه. با این قد بلند، توی این قبر جا نمی‌گیری. به فکر یک قبر دیگه باش.
خیلی راحت و خونسرد جواب داد: من به شما قول می دهم که این قبر برای من بزرگ هم باشه.”
یک بار که با هم رفته بودیم بالای سر یک شهید، با دیدن جای ترکش کوچکی که به شهید خورده بود، گفت: “به نظر من شهادت با یک تیر و ترکش لذت نداره، آدم باید مثل امام حسین (ع) شهید بشه تا شرمنده آقا نباشه، من دوست دارم روز قیامت، اگر قرار شد مرا به امام حسین (ع) معرفی کنند، تیکه‌های بدنم رو روی پارچه بریزن و بگن این احمد کریمیه.”
همان هم شد. در کربلای 5 گلوله توپ چنان تکه تکه‌اش کرد که هر چه سعی کردیم همه‌ی قطعات بدنش را جمع کنیم، آن قد رشید و بلندش بیشتر از یک کیلو نشد.

موضوعات: جبهه و شهدا و جانبازان  لینک ثابت