✿نـــگـــــــین عــــــــــرش✿
 
 




نگین عرش
وبلاگ به نام فاطمه زهرا(س)(نگین عرش) ساخته شده✿ هستيِ هستي به بود فاطمه ست✿ مهر محراب سجود فاطمه ست✿ قصـه راكوته كنم كاندر ازل✿ عـلت خلقت وجود فاطمه ست✿


Random photo
ما تنهایم یا او...


آخرین مطالب


موضوعات


پربازدیدترین مطالب
پربازدیدترین مطالب


تدبر در قرآن
آیه قرآن





ذکر ایام هفته

مهدویت امام زمان (عج)


سخن بزرگان


کرامات معصومین(ع)
آیه قرآن


جستجو


تعبیر خواب رویا



قال انبیاء

وضعیت یاهو مذهبی



آخرین نظرات





 




ﺑﻪ ﺳﯿﻞ ﺍﺷﮏ ﺑﺎﯾﺪ ﺷﺴﺖ ﺭﺍﻩ ﮐﺎﺭﻭﺍﻥ ﻫﺎ ﺭﺍ
ﻫﻨﻮﺯ ﺍﺯ ﺟﺒﻬﻪ ﻣﯽ‌ﺁﺭﻧﺪ ﺗﺎﺑﻮﺕ ﺟﻮﺍﻥ‌ﻫﺎ ﺭﺍ
ﮐﺪﺍﻣﯿﻦ ﮐﺎﺭﻭﺍﻥ ﺁﻫﻨﮓ ﯾﻮﺳﻒ ﺑﺎ ﺧﻮﺩﺵ ﺩﺍﺭﺩ
ﻏﻢ ﺍﺑﺮﻭ ﮐﻤﺎﻥ ﻫﺎ ﻣﯽ‌ﻧﻮﺍﺯﺩ ﻗﺪ ﮐﻤﺎﻥ‌ﻫﺎ ﺭﺍ
ﻧﻪ ﭘﯿﺮﺍﻫﻦ ﺑﻪ ﺗﻦ ﻣﺎﻧﺪﻩ ﻧﻪ ﺑﻮﯼ ﭘﯿﺮﻫﻦ ﻣﺎﻧﺪﻩ
ﺍﻣﺎﻥ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﭼﻨﯿﻦ ﺩﺍﻏﯽ ﮐﻪ ﻣﯽ‌ﺑﺮّﺩ ﺍﻣﺎﻥ‌ﻫﺎ ﺭﺍ
ﺑﻪ ﻣﺎ ﺑﺎ ﭼﺸﻢ ﻭ ﺍﺑﺮﻭ ﮔﻔﺘﻪ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﺍﺯ ﭼﻨﯿﻦ ﺭﻭﺯﯼ
ﺩﺭﯾﻐﺎ ﺩﯾﺮ ﻓﻬﻤﯿﺪﯾﻢ ﺁﻥ ﺧﻂ ﻭ ﻧﺸﺎﻥ‌ ﻫﺎ ﺭﺍ
ﺑﻪ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﺟﻮﺍﻥ ﺧﻮﺵ ﻗﺪ ﻭ ﺑﺎﻻ‌ﯼ ﺧﻮﺩ ﺑﻮﺩﻧﺪ
ﻫﻤﺎﻧﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺧﻮﺩ ﻣﯽ‌ﺑﺮﻧﺪ ﺍﯾﻦ ﺍﺳﺘﺨﻮﺍﻥ ‌ﻫﺎ ﺭﺍ
ﺍﮔﺮ ﺩﺭﯾﺎ ﻧﻤﯽ‌ﮔﻨﺠﺪ ﺑﻪ ﮐﻮﺯﻩ ﺑﺎ ﭼﻪ ﺍﻋﺠﺎﺯﯼ
ﻣﯿﺎﻥ ﭼﻔﯿﻪ ﭘﯿﭽﯿﺪﻧﺪ ﺟﺴﻢ ﭘﻬﻠﻮﺍﻥ‌ﻫﺎ ﺭﺍ؟!
ﺧﺒﺮ ﺩﺍﺩﻧﺪ ﯾﻮﺳﻒ‌ﻫﺎ ﺑﻪ ﮐﻨﻌﺎﻥ ﺑﺎﺯ ﻣﯽ‌ﮔﺮﺩﻧﺪ
ﻧﺪﺍﻧﺴﺘﯿﻢ ﺑﺎ ﺗﺎﺑﻮﺕ ﻣﯽ‌ﺁﺭﻧﺪ ﺁﻧﻬﺎ ﺭﺍ
ﺑﻪ ﺭﻭﯼ ﺷﺎﻧﻪ ﻟﺮﺯﺍﻥ ﻣﺮﺩﻡ ﯾﮏ ﺑﻪ ﯾﮏ ﺭﻓﺘﻨﺪ
ﺧﺪﺍ ﺍﺯ ﺷﺎﻧﻪ ﻣﺮﺩﻡ ﻧﮕﯿﺮﺩ ﺍﯾﻦ ﺗﮑﺎﻥ‌ﻫﺎ ﺭﺍ

موضوعات: جبهه و شهدا و جانبازان  لینک ثابت




شهيد زين الدين به نماز اول وقت بسيار اهميت مي داد و در هر وضعيت و هر منطقه اي كه بود، به محض فرا رسيدن زمان نماز، اذان مي گفت و نماز. يادم است هنگامي كه در منطقه ي سردشت تردد داشتيم، با اين كه جاده ها از لحاظ امنيت، تضميني نداشت و هر لحظه امكان حمله ي غافلگيركننده ي گروهك هاي ضدانقلاب بود، همين كه موقع نماز مي شد، شهيد زين الدين ماشين را نگه مي داشت و در كنار جاده به نماز مي ايستاد.
پس از شهادتش، يكي از برادران او را در خواب ديده بود كه مشغول زيارت خانه ي خداست و عده اي هم به دنبالش روانند. پرسيده بود: «شما اين جا چه كار داريد و چه مسئوليتي داريد؟» و او پاسخ گفته بود: «به خاطر تأكيدي كه بر نماز اول وقت داشتم، در اين جا فرماندهي اينان را برعهده ام گذاشته اند!»
به حق كه چنين فرزندي از دامان چنين مادري برخاسته است، مادري كه در تشييع مهدي، زينب گونه خطاب كرد: «… شما را به خون همه ي شهيدان و اين دو جگر گوشه ي من استقامت داشته باشيد و در همه ي مراحل و سختي ها ايستادگي كنيد و راه اين شهيدان را ادامه دهيد. مگذاريد خونشان هدر رود، از حركت باز نايستيد.
مهدي و آقاي او صاحب الزمان (عج) را خشنود كنيد.» خداوندا به مادر اين دو شهيد (مهدي و مجيد زين الدين) صبري زينبي و به ما توفيق معرفت بيشتر عطا فرما.
آمين.

راوي : سردارمحمدميرجاني

موضوعات: جبهه و شهدا و جانبازان  لینک ثابت





۱ مهر سال ۵۹ بود.
از مأموریت برون مرزی باز می‌گشت.
هنگام فرود در پایگاه هوایی همدان،
جنگنده‌های عراقی باند فرودگاه را بمباران کردند.
مجبور به اوج گیری شد،
اما به علت کمبود سوخت هر دو موتورش را از دست داد.
همسر و فرزند کوچکش از بالکن منزل،
شاهد این صحنه بودند.
همسر شهید در لحظات آخر،
با دست تکان دادن خلبان فهمید که خلبان همسرش است.
شهید عشقی پور برای اینکه به ساختمان های مسکونی نخورد، ساختمان مخروبه‌ای پیدا کرد و خود را به آنجا کوبید.
همسر شهید که دست کودک خود را به دست گرفته بود،
در این لحظات آنقدر دست بچه را فشار داد که استخوان‌های دست کودک خرد شد!
بعدها پزشکان با چندین عمل جراحی توانستند بخشی از دست کودک را ترمیم کنند،
اما،
پدر دیگر برای همیشه رفته بود
اینها تنها بخشی از رنج خانواده‌های شهداست


راوی؛ امیر سرتیپ خلبان فضل‌الله جاویدنیا


نبرد در آسمان،صفحه 186
خلبان شهید عشقی‌پور

موضوعات: جبهه و شهدا و جانبازان  لینک ثابت




«و تو ای خواهر دینی ام، چادر سیاهی که تو را احاطه کرده است از خون سرخ من کوبنده تر است.»(شهید عبدالله محمودی)
«خواهرم! محجوب باش و باتقوا، که شمایید که دشمن را با چادرسیاهتان و تقوایتان می کشید.» (سردار شهید رحیم آنجفی)
توصیه ای که به خواهران دارم این است که اگر می خواهند خون شهیدان را پایمال نکنند این است که حجاب خود را حفظ کنند.( شهید آبیاران)
«خواهرم! سرخی خونم را نزد سیاهی چادرت به امانت می گذارم، پس امانت دار خوبی باش.»(شهید مصطفی ردانی پور)
«خواهرم! حجاب تو مشت محکمی بر دهان منافقین و دشمنان اسلام می زند.»(شهید بهرام یادگاری)
«ای خواهرم قبل از هر چیز استعمار از سیاهی چادر تو می ترسد تا سرخی خون من.» (شهید محمدحسن جعفرزاده)
«مادرم… ! من با حجاب و عزت نفس و فداکاری شما رشد پیدا کردم.» (شهید غلامرضا عسکری)
«حجاب اسلامی خود را کاملاً حفظ کنید چون که حجاب تو ای مادر و ای خواهر کوبنده تر از خون من می باشد.»(شهید فرامرز حقگو ، شهید ظهر عاشورا)
«خواهر مسلمان: حجاب شما موجب حفظ نگاه برادران خواهد شد. برادرمسلمان: بی اعتنایی شما و حفظ نگاه شما موجب حجاب خواهران خواهد شد.» (شهید علی اصغر پور فرح آبادی)
«خواهرم! زینب گونه حجابت را که کوبنده تر از خون من است حفظ کن.» (شهید محمدعلی فرزانه)
«خواهران ما در حالی که چادر خود را محکم برگرفته اند و خود را همچون فاطمه و زینب حفظ می کنند… هدف دار در جامعه حاضرشده اند.» (رئیس جمهور شهید محمدعلی رجایی)
«خواهران عزیز، حجاب خود را حفظ کنید، شما باید در مقابل شایعه پراکنی ها و بی حجابی ها مبارزه کنید و رسالت زینبی را در جامعه ایفا کنید.»( شهید علی اصغر عدالتیان)

«حجاب تو سنگر تو است، تو از داخل حجاب دشمن را می بینی و دشمن تو را نمی بیند .» (سردار شهید رحیم آنجفی)
«خواهرم! از بی حجابی است اگر عمر گل کم است، نهفته باش و همیشه گل باش.» (شهید حمیدرضا نظام)
«یک دختر نجیب باید باحجاب باشد.» (شهید صادق مهدی پور )
«از تمامی خواهرانم می خواهم که حجاب این لباس رزم را حافظ باشند.» (شهید سیدمحمدتقی میرغفوریان )
«اما پیامم به جوانان عزیز:خواهران و برادران! جبهه ها را خالی نگذارید و جهاد اکبر را هم فراموش نکنید، از نفسهای شیطانی دور باشید و به نامحرم نگاه نکنید. خواهران، حجاب خود را حفظ کنید.»( شهید میرطاهر سرمست زاده)
«خواهرم امیدوارم که برای من گریه دشمن شاد نکنید و در انجام فرایض دینی و حجاب اسلامی کوتاهی نکنید.»(شهید علی اکبر حسن بیگی)
اگر بیشتر در وصایای شهدا سیر کنیم به طور قطع مسائل بیشترو مفید تری را می توانیم در حوزه عفاف و حفظ حجاب در این وصایا دریافت کنیم.در هر صورت این موارد مقدمه ای بود تا بیشتر به این معادن معرفت و اوراق نورانی توجه و دقت نظر داشته باشیم و در روز حشر، شرمنده خون شهدا نباشیم.

موضوعات: جبهه و شهدا و جانبازان, حجاب  لینک ثابت




آنچه می خوانید؛ خاطرات رزمنده رضا دادپور از عملیات کربلای 4 و رشادت های سردار شهید علی اکبر شجاعین است که تقدیم خوانندگان می شود:

خیمه ی عاشورایی « کربلای 4» برپا شده بود . بچه ها را وارد منطقه عملیاتی کرده بودند. چیزی به شروع حماسه ای سرخ نمانده بود.

چون نزدیک اروند بودیم و فاصله چندانی با خط دشمن نداشتیم ، برای پیش گیری از لو رفتن عملیات دستور العمل های حفاظتی شدیدی اجرا می شد.

چفیه گذاشتن ممنوع شد. اذان نباید بلند گفته می شد. سنگر ها بسیار کوچک بود. کسی نباید صدای گریه اش را بلند می کرد. ارتباط با خارج قطع بود. نامه ها می رسید، اما هیچ کس حق نامه دادن نداشت. تردد فقط در شب میسر بود، آن هم بسیار اندک . سلمانی نداشتیم، حمام در کار نبود. شش ، هفت متر زمین را حفر کردیم ، ولی به آب نرسیدیم. آب باران را که داخل چاله ها جمع می شد با لیوان دسته دار داخل دیگ ریخته و پس از ته نشین شدن،داخل دیگ دیگری می ریختیم و با آن حمام می کردیم.ساعت هم همراهمان نبود.
به همین دلیل، بعضی شب ها اشتباهاً چند بار نماز صبح می خواندیم. چهار نفر در سنگری تنگ و تاریک به سر می بردیم. اسم افراد را نوشته و داخل لیوان قرار می دادیم و موقع نماز اسم هر کس را که خارج می کردیم، موظف بود امام جماعت شود. این هم راه حلی برای مقابله با ناز کردن ها و تواضع های احتمالی بود!

پس از چند روز که قیافه ها حسابی وحشتناک شده بود، من به همراه تعداد دیگری از بچه ها به گردان بهداری لشکر منتقل شدیم. در زیر پل،اتاق عمل با تجهیزات صحرایی تاسیس شده بود! اورژانس نیز برای امداد مجروحان خصوصاً مصدومین شیمیایی در نظر گرفته شده بود.

همه چیز برای عملیات سنگین و دشمن شکن مهیا بود. پیش بینی های لازم صورت گرفته و نیروها با تمام قوا آماده ی نبردی سخت، اما پیروز آفرین شده بودند.

آری جنگ ؛ فراز و نشیب هایی دارد که باید تمام آن ها را با صبر و توکل بر خدا پشت سر نهاد. نیروهای ستون پنجم بی کار نبودند. این را می شد از بمباران ستاد لشکر به خوبی فهمید.

عملیات اگر صورت نمی گرفت، دشمن قصد حمله به فاو را داشت. از این رو با تشخیص فرماندهان نظامی ، عملیات دو،سه شب زودتر و به صورت کاملاً ناگهانی آغاز شد.

هیچ کس انتظارش را نداشت، اما کسی هم اعتراض نکرد. خبر که رسید هر کس سعی می کرد زودتر از دیگران خود را آماده کند. شبی بود به یاد ماندنی . مثل دیگر شب های عملیات، خداحافظی و طلب حلالّیت هم سنگرانی که ماه ها با هم انس گرفته بودند، در راس امور قرار داشت.

در این میان برادران شهید محمود ، احمد و محمد نجاریان وداعشان از همه تماشایی تر بود.

به دستور فرمانده وارد کانال شدیم. کانال ها از قبل برای عملیات حفر شده بود. اما به خاطر بارندگی های مداوم، آب داخل آن ها جمع شده بود و سردی هوا هم کار را دشوار می ساخت. هر طور بود، بچه ها خود را به جلو رساندند.

حدود ساعت 5/10 بود که با رمز مقدس محمد رسول الله « عملیات کربلای 4» را آغاز کریدم. غواص ها به آب زده بودند تا موانع را از بین ببرند و قایق های موتوری بتوانند وارد جزیره شوند. دشمن حسابی خود را آماده پذیرایی کرده بود.

درگیری قبل از موعد شروع شد. شاید تنها عملیاتی بود که هواپیماهای دشمن در شب بمباران می کردند و این نشان از اطلاع دقیق آن ها از مواضع ما داشت. قایق ها هدف آرپی جی و ضد هوایی قرار داشتند. تفنگ های چهار لول که برای هواپیما و هلی کوپتر به کار می رفت، نفرات ما را هدف قرار می داد. عملیات، خونین بود. خیلی از بچه ها کنار جاده شهید و مجروح شدند و دیگر بر نگشتند. هرکس که می توانست، کنار نیزار به آرامی حرکت می کرد.اما دشمن تحرکات را زیر نظر داشت.

هر تکانی ، سفیر گلوله های دشمن را به دنبال می آورد.

لشکر هایی که در سمت چپ و راست ما بودند، عمل نکردند.

ده ، دوازده نفر از بچه ها خود را به جزیره ی بعدی رسانده بودند، اما مهمّا تشان تمام شده بود. دستور عقب نشینی صادر شد.

دشمن آن قدر به ما نزدیک بود که صدای قهقه شان به گوش می رسید و این نمکی بود که زخم هزار و چهارصد ساله مان را به سوزش می انداخت و دلمان را آتش می زد.

بعضی ها که مانده بودند از غروب آن روز تا صبح فردا مردانه مقاومت کردند. خیلی از دوستانمان را در ام الرصاص جا گذاشتیم. ما این سوی آب بودیم و آن ها آن طرف دست تکان می دادند. سوختیم و اشک ریختیم اما دیگر از دست کسی کاری بر نمی آمد و… آن ها هم ما را جا گذاشتند و رفتند.

سردار شهید سید علی اکبر شجاعیان؛ جانشین گردان های یارسول(صلی الله علیه واله) و فاطمة الزهرا(سلام الله علیها) از لشکر ویژه25 کربلا ، در عملیات کربلای 4 تیر به بدنش خورد و و خون تمام بدنش را گرفت. با کمک یکی از دوستان او را به عقب کشیده تا به آمبولانس برسانیم.

روی برانکارد در حالی که درد تمام وجودش را آکنده بود، اصرار می کرد تا همان جا رهایش کنیم. می گفت که دیگر ماندنی نیست و نباید وقت مان را به خاطر او هدر دهیم. توجهی به حرفهایش نکردیم، به هر زحمتی بود برانکارد را از داخل آب و گل عبور داده و به اورژانس تحویل دادیم.

هیچ وقت از یادم نمی رود که چگونه با افسوس دست مرا گرفت و با نفس های بریده اش گفت: «دیدی…. بازهم تجدید شدم..» و من در پاسخش خندیدم و گفتم: «ما که روفوزه شده ایم.»

سیدعلی اکبر به هر ترتیب بود لباس خشکی تهیه کرده و با همان بدن مجروح خود را به جزیره می رساند.این بار از ناحیه پا تیر می خورد و جسم مجروحش را به عقب برمیگردانند. روی برانکارد فریاد می زد: «باز هم برمیگردم» می گفت از خانواده بچه ها خجالت می کشیم، جواب کسانی که عزیزانشان در کربلای 4 جامانده اند را چه بدهم؟!

در کربلای 5 نیز با نارنجک مجروح می شود. در بستر که بود پی به عملیاتی دیگر می برد، گوسفندی را نذر می کند تا به عملیات برسد.

بالاخره حاجتش را می گیرد و خود را به منطقه می رساند. همانجا گوسفند را قربانی می کند. به خط می رود و سرانجام در مسلخ عشق قربانی می شود. سرانجام سید علی اکبر شجاعیان پس از 6 سال حضور در جنگ و شرکت در عملیات های مختلف، در جریان عملیات کربلای10در تاریخ 30 فروردین ماه سال 1366 در منطقه ی ماووت (کردستان) بر اثر ترکش خمپاره به آرزوی شش ساله اش دست یافت.

اینگونه بود که بعد از سید محمد، سید علی اکبر، دومین فرزند سید حسین شجاعیان نیز به شهادت رسید. پیکر مطهر علی اکبر در هفتم اردیبهشت در گلزار شهدای دیوکلای امیرکلا و در کنار برادرش محمد به خاک سپرده شد.
منبع: رزمندگان شمال
مقام معظم رهبری(مدظله العالی):«خیابانها را به نام شهدا، کردیم تا هر وقت نشانی منزل را می دهیم؛بدانیم از گذرگاه خون کدام شهید، با آرامش و امنیت به منزل می رسیم.»

خدایا ما را شرمنده شهدا ، جانبازان ،آزادگان ،رزمندگان و خانواده های عزیزشون نکن
شادی روح مطهرشون
اللهم صل علی محمد وال محمد وعجل فرجهم واحشرنا معهم واهلک اعدائهم اجمعین
خدایا ما را قدر دان خون شهدا و ادامه دهنده راه امام و شهدا قرار بده
الهی بحق عمه ی سادات «عجل لولیک الفرج»
یا زهرا سلام الله علیها

موضوعات: جبهه و شهدا و جانبازان  لینک ثابت




یک داستان جالب از شهیدی ایرانی که در جوار امام حسین(ع) دفن شد
یک داستان جالب از شهیدی ایرانی که در جوار امام حسین(ع) دفن شد

ابوریاض یکی از افسرای عراقی میگه:


توی جبهه جنوب مشغول نبرد با ایران بودیم که دژبانی من رو خواست. فرمانده مان با دیدن من خبر کشته شدن پسرم رو بهم داد.خیلی ناراحت شدم. رفتم سردخانه ، کارت و پلاکش رو تحویل گرفتم. اونا رو چک کردم ، دیدم درسته. رفتم جسدش رو ببینم. کفن رو کنار زدم ، با تعجب توأم با خوشحالی گفتم: اشتباه شده ، اشتباه شده ، این فرزند من نیست
افسر ارشدی که مأمور تحویل جسد بود گفت: این چه حرفیه می زنی؟ کارت و پلاک رو قبلا چک کردیم و صحت اونها بررسی شده. هر چی گفتم باور نکردند.کم کم نگران شدم با مقاومتم مشکلی برام پیش بیاد.
من رو مجبور کردند که جسد را به بغداد انتقال بدم و دفنش کنم.به ناچار جسد رو برداشتم و به سمت بغداد حرکت کردم تا توی قبرستان شهرمون به خاک بسپارم. اما وقتی به کربلا رسیدم ، تصمیم گرفتم زحمت ادامه ی راه رو به خودم ندهم و اون جوون رو توی کربلا دفن کنم. چهره ی آرام و زیبای آن جوان که نمی دانستم کدام خانواده انتظار او را می کشید ، دلم را آتش زد. خونین و پر از زخم ، اما آرام و با شکوه آرمیده بود. او را در کربلا دفن کردم، فاتحه ای برایش خواندم و رفتم
… سال ها از آن قضیه گذشت.بعد از جنگ فهمیدم پسرم زنده است . اسیر شده بود و بعد از مدتی با اسرا آزاد شد. به محض بازگشتش ، ازش پرسیدم: چرا کارت و پلاکت رو به دیگری سپردی؟
وقتی داستان مربوط به کارت و پلاکش رو برایم تعریف کرد ، مو به تنم سیخ شد


پسرم گفت: من رو یه جوون بسیجی ایرانی و خوش سیما اسیر کرد. با اصرار ازم خواست که کارت و پلاکم رو بهش بدم. حتی حاضر شد بهم پول هم بده. وقتی بهش دادم ، اصرار کرد که راضی باشم. بهش گفتم در صورتی راضی ام که بگی برای چی میخای. اون بسیجی گفت: من دو یا سه ساعت دیگه شهید میشم، قراره توی کربلا در جوار مولا و اربابم حضرت اباعبدالله الحسین علیه السلام دفن بشم، می خوام با این کار مطمئن بشم که تا روز قیامت توی حریم بزرگترین عشقم خواهم آرمید…


منبع:کتاب حکایت فرزندان فاطمه 1 صفحه 54

موضوعات: جبهه و شهدا و جانبازان  لینک ثابت


...


شــــهیـد ســیـدحـســـیـن علـم الـهـدی

یکی از مأمورین گارد، به یکی از خواهران چادری که در حال عبور از سالن دانشکده بودند، پرخاش می کند.

حسین که شاهد این جسارت بوده، به مأمور، پاسخ تندی می دهد و مأمور هم، حسین را دستگیر و پس از ضرب و شتم به داخل کامیون پرتاب می کند.

عدّه ای از خواهران دانشجو که شاهد ماجرا بودند، علیه آن مأمور شعار می دهند و بعد همگی جلوی کامیون می نشینند و می گویند:

«تا حسین را آزاد نکنید، از اینجا حرکت نمی کنیم.»

سرانجام با آزادی حسین، اعتصاب خواهران به پایان می رسد.

منبع: کتاب لحظه های آشنا

موضوعات: جبهه و شهدا و جانبازان  لینک ثابت




به یاد رمضان شهدا

 

برای گرفتن جیره افطار ته صف بودم، به من آب نرسید!

بغل دستیم لیوان آب رو داد دستم، گفت:

من زیاد تشنه نیستم، نصفش رو تو بخور.

فرداش شوخی شوخی به بچه ها گفتم: از فلانی یاد بگیرید، دیروز نصف آب لیوانشو به من داد، بچه ها گفتند:

لیوانها همه نصفه بود!

(شادی روح شهدا صلوات)

موضوعات: جبهه و شهدا و جانبازان  لینک ثابت