خوب، پلاک داشتند، پلاک‌ها را دیدیم که بصورت پشت سر هم است. 555 و 556 . فهمیدیم که آن‌ها با هم پلاک گرفته‌اند. معمولاً این‌ها که با هم خیلی رفیق بودند، با هم می‌رفتند پلاک می‌گرفتند.

اسامی را مراجعه کردیم در کامپیوتر. دیدیم که آن شهیدی که نشسته است، پدر است و آن شهیدی که درازکش است، پسر است. پدری سر پسر را به دامن گرفته است.
شهید سید ابراهیم اسماعیل‌زاده موسوی پدر و سید حسین اسماعیل‌زاده پسر است، اهل روستای باقر تنگه بابلسر.»

” شنیده‌ام عاشقا مخلصو و بی‌ریا بودن؛ من هنوزم نفهمیدم که شهدا کیا بودن؛ همیشه سرگرم دم یا فاطمه مدد بودن؛ نشون دادن که راههای آسمونو بلد بودن؛ کبوترای رویاییِه آسمون بودن؛ تمومشون مصداقی از وسابقون بودن؛ مُقربون بودن؛ ای دل، ای دل، امون از دست دنیا، ای دل،ای دل، کجا رفتن شهیدا “

* زندگی نامه شهیدان سید ابراهیم و سید حسین اسماعیل‌زاده
در روز 25 آبان ماه سال 1304 هجری شمسی بود که به سید عبدالحسین اسماعیل‌زاده خبر رسید فرزندی که همسرش سیده ربابه به دنیا آورده، پسر است و او نیز به احترام نبی مخلص الهی نام او را سید ابراهیم نهاد.
کمتر کسی تصور این را می‌کرد که پشت چهره معصوم سید ابراهیم عالمی از رنج و مشقت البته همراه با فداکاری و ایثار نهفته است.
آغاز مشکلات سید ابراهیم زمانی بود که مادرش را از دست داد و بعد نیز پدر خویش را از دست داد و همه‌ این‌ها قبل از هفت سالگی روی داد. بعد از درگذشت پدر و مادر، دارالایتام میزبان سید ابراهیم شد.
بعد از یک سال و اندی سید ابراهیم شروع به کار در منازل دامداران و زمین‌داران به طور سالیانه به اصطلاح “قراری” نمود.
این وضعیت تا 28 سالگی ادامه داشت، تا اینکه به روستای “پوستکلای بندپی” بابل برگشته و با دختر همسایه خویش “سیده رقیه مصطفی نژاد” ازدواج كرد.
این زوج با کار کردن بر سر زمین و در خانه زمین‌داران آن زمان، زندگی مشترک خود را آغاز می‌کنند و این در حالی است که در فقر و نداری لحظه‌ای از پافشاری بر اعتقادات دست نکشیدند، حتی گفته می‌شود در همان لحظه تا نماز ظهر و عصر را نمی‌خواندند، هرگز ناهار نمی‌خوردند.
اما آنچه که زندگی پر از سختی آن‌ها را شیرین می کرد، توکل و توسل به خدا و اهل بیت بود که این مطلب را می‌توان از نام فرزند اول آن‌ها فهمید (سید حسین). بله سید حسین نامی بود که به خاطر عشق وافر به اهل بیت(ع) بر فرزند اولشان نهادند.
بعدها صاحب سه دختر و سه پسر دیگر شدند. در مورد نحوه تربیت فرزندانشان چه می‌توان گفت که آنچه عیان است چه حاجت به بیان است.
دخترانی اهل ولایت، با حجاب فاطمی و پسرانی با غیرت، اهل رزم و شهادت و شجاعت بودند.
پس از مدتی سید ابراهیم به عنوان باغبان، جذب کادر غیر نظامی ارتش در محل فعلی پایگاه نیروی هوایی بابلسر شد.
کم‌کم وضع درآمد او بهتر شد و توانست با همکاری اهالی محل و دوستی مهربان به نام خیرالله اسکندری، خانه کاه‌گِلی برای خود بسازد و تا زمان شهادت در همان خانه زندگی می‌کرد.

با اوج‌گیری نهضت امام خميني(ره) در سال1357 سید ابراهیم در تظاهرات‌ها شرکت می نمود و این در حالی بود که خود به عنوان پرسنل ارتش محسوب می‌شد و از این جهت ترسی به خود راه نمی‌داد؛ چرا که او از سلاله پاکان و زاهدان شب و شیران روز بود و شیر را با ترس رابطه نیست.

ادامه مطلب :


او به همراه فرزندانش در فعالیت‌های بعد از انقلاب علیه منافقین حضور داشت و پس از شروع جنگ تا زمان شهادت سه بار از طریق ارتش و بار چهارم به همراه اعزام طرح “لبیک یا خمینی” به جهبه‌ها اعزام شد.
در اعزام آخر، دو پسر خود (سیدرضا و سید حسین) را به همراه خود داشت و سید باقر نیز در خدمت سربازی در جنوب مشغول دفاع بود و این در حالی بود که او 58 سال سن داشت.
اما “سید حسین” پس از گذران دوران پُر مَشَقَّت کودکی و نوجوانی زیر سایه‌ی پُر مهر پدر و مادر و تحت تربیت مؤثر آن‌ها در 16 سالگی با دختر دایی خویش “سلاله سادات” ازدواج کرد و پس از تولد اولین فرزندش “سید یحیی” در 17 سالگی برای خدمت سربازی به زاهدان رهسپار شد.
پس از یکسال و اندی با فرمان امام خمینی(ره) بر فرار سربازان از پادگان‌ها، پس از پاره نمودن عکس‌های شاه ملعون از پادگان خود فرار کرده و به محل می‌آید و پس از پیروزی انقلاب اسلامی در مبارزات علیه منافقین و مفسدین در شهر شرکت می‌كند و به ادامه تحصیل می‌پردازد.
حتی شب‌ها برای مطالعه جهت استفاده از نور چراغی که بر تیربرقی نصب شده بود و از محل نیز فاصله داشت به آن مکان می‌رفت و به مطالعه می‌پرداخت، تا اینکه پس از اتمام دروس متوسطه به عنوان معلم در روستای “نفتچال” مشغول می‌شود.
علاقه وی به شاگردان جهت تعلیم دروس و آشنا کردن آن‌ها با اسلام و انقلاب مثال‌زدنی بود، حتی هر جمعه سه نفر از شاگردانش را سوار بر موتور می‌کرد و به منزل می‌آورد و به آن‌ها ناهار می‌داد. بعد آن‌ها را به نماز جمعه می‌برد و می‌گفت باید با بچه‌ها رفیق شد تا حرف گوش کنند.
از طرف دیگر او نیز همانند پدر، زندگی را با فقر و نداری ولی با عزّت نفس آغاز کرد و تا سال‌ها در خانه‌ای محقَّر و کوچک که در حیاط پدری ساخته بود زندگی می‌کرد تا اینکه توانست خانه کوچک در محل دیگر برای خود بسازد.
عشق و علاقه‌اش به پدر و مادر بسیار زیاد بود و همیشه دوست داشت در کنار پدر و مادر باشد و به آن‌ها خدمت کند.
بعد از شروع جنگ تحمیلی دو بار به جبهه‌ها اعزام شد.
علاقه‌اش به شهادت آنقدر زیاد بود که می‌گفت:
- «من اگر شهید نشدم و مُردم، مرا در دریا بیندازید.»
حتی برای بار سوم با اعزامش مخالفت شد؛ چون گفتند: تو معلمی و تازه از جهبه‌ها آمدی ولی او کسی نبود که این موانع سد راه شهادتش شود و به هر طریقی موافقت مسئولین مربوطه را جلب کرد و بعد به منزل آمده و دور 4 فرزندانش مانند پروانه می‌گشت، گویا می‌دانست آخرین باری است که در سن 26 سالگی فرزندانش را سیر می‌بیند.
همیشه به همسرش می‌گفت:
- «من لیاقت شهادت را ندارم ولی اگر شهید شدم امام خمینی دل تو را آرام می‌کند. در شب شهادتش همسرش خواب می‌بیند که جسد شهید را بر سر زانو دارد و امام نیز در کنار او نشسته است.»
همسرش گفت:
- «سید حسین! تو راست گفتی که امام دل مرا آرام می‌کند.»
سر انجام این پدر و پسر همانند مولای خود ابا‌عبدالله‌الحسين(ع)، در عملیات “والفجر 6 “در قلّه‌های سر به فلک کشیده “چیلات"، ابتدا پسر در آغوش پدر شهید شده و سپس پدر نیز همان‌جا در حالی‌که سر فرزندش را بر آغوش گرفته بود، در اثر اصابت گلوله‌ای به فیض عظیم شهادت نائل آمد.
شهیدان اسماعیل زاده 25 سال مفقود‌الجسد بودند تا اینکه گروهی از اعضای تفحص، پیکرهای مطهر این دو شهید بزرگوار را در تاریخ خردادماه 88 در منطقه چیلات کشف کرده و به آغوش خانواده‌شان باز می‌گردانند.

روحشان شاد و يادشان پر رهرو و جاويدان باد

صفحات: · 2

موضوعات: جبهه و شهدا و جانبازان  لینک ثابت


فرم در حال بارگذاری ...